آدما خودشون نمیفهمن نه اینکه بخوان،واقعا نمیفهمن.
دنیای متفاوت هر آدم و این فضای مجازی لعنتی که یه ویرگولشم برات دردسر درست میکنه..
یه جایی یه جوری اتفاق می افته که تو شُک باقی میمونی و کم کم به این اتفاق غیر منتظره عادت میکنی.
ولی دلت هنوز بال بال میزنه برای روزایی که قرار نیست تکرار بشن.
باید با هر سختی ای،بغضی خورده شیشه قلبتو جگع کنی بریزی سطل آشغال و یکبار عاقل باشی .
هر چقدر حماقت و خریتت باعث شد، حال دیگرانو بد کنی بسه.
اعتماد به دست نمیاد.
اعتماد مثلِ یه هندونه دربست.
امیدوارم اعتمادت صورتی کم رنگُ بی مزه نباشه.
زورم رسید به ریشه قلبم،به تو.
عزمموجذب کردم تا اون فکری که بهت اجاره دادم رو پس بگیرم.
اون قلبِ بی فهمو درکُ آدم کنم.
من رفتم فلسفه خوندم تا فلسفه نبودنتو بازگو کنم .
من رفتم شاعر شدم و شعر گفتم از عاشقی که اختیار داشت و جفای معشوق نکشید.
ارادمو فولادین کردم که هر جا اسمی ازت اومد، واکنشی نشون ندم انگار که اولین باره همچین اسمی میشنوم.
تاریخو برگ به برگ خوندم تا نبود رستم برای سهرابو نزارم به پای جبر زمان.
زبان خوندم تا با یه زبون دیگه بگم بودنتو نمیخام.
چشمم رو جغرافی چرخید تا بدونم کجای این دنیا یاد تو برام روشن نیست،شب نیست.
شب به شب دنبال خورشید میگردم که بوی نای تورو از من بپرونه.
من فهمیدم وجودت برزخ بود و کمبودت تو زندگیم حکمتِ قشنگ خدا و بهشت.
روح!
لما بتَعرف حقيقة حد بتحس حتى شكله اتغير! وقتی شخصیتِ واقعی یه آدم رو میفهمم حس میکنم حتی چهرهش
من به این اصل اعتقاد ندارم.
اما در عین بی اعتقادی بهش معتقدم .
شاید پیش خودم بگم من اینطوری نیستم و واقعا هم نیستم.
ولی نسبت به دیگران این اطمینان رو ندارم که برمیگرده به اعتمادکامل.