اسارت که تنها به غل ُزنجیر و میله های فولادین ختم نمیشود.
کافیست دوچشم آهو گونه تورا مجذوب خودش کند،
آن وقت است که خودت تن به اسارت می دهی!متنها در انعکاس چشمانش.
گاهی هم چند کلمه در کنار هم کویر خیالت را بارانی میکند.
و اسیر مشتِ کوچکی فکرُ خیال میشوی.
یک روز هم می آید که در پیچ خم زندگی دست پایت را گم میکنی ودر بندِ عادتی رها نشدنی می شوی.
آنجاست که باید با هزار زور و زحمت، این زنجیر درهم بشکنی تا شکسته نشوی.
عادت است،غول فکر است،عشق است!
نمیشود که به امان خدا واگذارش کنیم و دستی دستی زندگی خودمان را به آتش بکشیم.
یک لبخند هم پروشان میکند و لنگر بدبختی را در زندگی می اندازند.
اسارت که غل زنجیری نمیخواهد،یک دل پر آشوب میخواهد..