تنهایی!
شاید تنهایی هم یک موجودی ظرافت گونه زیبا با چشمانی مسحور کننده است.
و معشوقه اش اورا به امان خدا رها رها کرده و جای خالی اش را به او هدیه داده..
او هم چشمان زیبایش را خرج رفته ای بی باز گشت کرده و آن آهو گونه ها سمت سوی خود را از دست داده اند.
و حالا چشمانش بی رنگُ لعاب شده است و همینطور احساسش.
شاید بخاطر همین است که از تنهایی میترسیم.
سمت تنهایی نمیریم.
و تنهایی، تنها شده..
به من میگفت خانم داروساز.
همیشه برام سوال بود که منه دانشجوی هنرچرا داروساز؟
یه بار دل دل کردمو پرسیدم.
+چرا ؟
_چی چرا؟
چرا بهم میگی داروساز؟ باچشمای متعجب و منتظر نگاهمو بهش تنظیم کردم.
گلویی صاف کردو گفت:
آخه تو داروسازی دیگه وقتایی که از درد فکر، خواب برام زهرمیشه با چند تا جمله، حتی یه دونه ازون لبخند بزرگات دردمو شفا میدی.
همون کلمه های ساده ای که از دهن هر کسو نا کسی میاد بیرون،
تو یجوری کنار هم میچینیش که آب رو آتیشه.. آب رو آتیش.
خودت نمیفهمیا ولی حرف به حرف چیزایی که میگی برام جون دارنُ یه به جون بهم اضافه میکنن.
اصن حرف چیه؟گفتم که یه دونه از همون لبخند بزرگات که با ذوقه برای پر زدنم کافیه.
تو خودت نمیدونی ولی معجزه میکنه حرفات،جایی ام نگیا خانم داروساز.
یه لبخند بزرگ زدم براش..