روح!
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟. .
الانم سختمونه ولی میرسیم به جایی که حقمونه.
آدما نه تو جنگ خودکشی میکنن نه تو فقر؛
آدما تو تنهایی خودکشی میکنن.
آدما رو تنها نذاریم!
یکی نیست بهم بگه تو که جز پست گذاشتن تو فضای مجازی کار دیگه ای نداری چرا انلاین میشی؟:/
سر در زندگی خود داشتیم و یکنواختِ زندگی را ادامه میدادیم.
قدم به قدم تا ایستادم.
سر را از شمردن قدم های زندگی ام برداشتم.
به او خیره ماندم.
نمیدانستم محو تماشای آسمان نیمه شبی که روی سر خود راه انداخته بود شوم یا قد بالای به سرو مانَش.
چشمانش.. نگویم از آن دو بلای به جان خریدنی.
در نظر،حتی پستی و بلندی روی بینی اش هم مایه زیبایی بود.
و لبانش را میگذریم که جایز نیست غیرت را یکجا قورت داد و یک آب هم رویش.
ظرافت خدا در یاقوت وجودش دیدم و هزاران بر خدا بازگشتم.
در سرم غوغایی به پا بود و انگار نه انگار که یکنواخت زندگی در جریان است و اما من ایستادم.
از خودم به در شدم و آنگاهی که بازگشتم یقین پیدا کردم تنها عشق است که ناغافل دچارت میکند تا چاره ای جز دربند شدنش نداشته باشی'!