رفتم بهش گفتم . .
+ اقا اصلا من سیگارت
میشه دیگه ، نمیشه ؟
دیدم هاج و واج نگام میکنه
+گفتم :این همه کنت و ونیستون و مارلبورو میکشی من اون بهمن ریز مبادای ته جیبت باشم؟
_گفت: حالا چرا بهمن روز مبادای ته جیب؟
+اخه نمیدونی وقتی نسخی و تو و بی سیگاری موندی ، یهو یادت میوفته به اون بهمن ته جیبت چه بهشتیه داشتنش
میخوام من اون بهشته باشم فقط و فقط سهم من باشه نه هیچ کس دیگه ای
خندید و داد زد : تو دیونه ااااای دختر
+دیونه نبودم که همه حال خوبمو مثل سیگار نمیپیچیدم بذارم ته جیب تو!
روح!
رفتم بهش گفتم . . + اقا اصلا من سیگارت میشه دیگه ، نمیشه ؟ دیدم هاج و واج نگام میکنه +گفتم :این هم
کی گفته متنا حافظه ندارن؟
شمال ، اخر شب، هزار بار خوندن برای پادکست کردنش و فرستادنش برای تو ..
یه وقتایی ام فقط دنبال بهونه ای برای غمگین شدن .
مثل اون وقتی که یه شیک وانیلی تنهارو تو یخچال اون کافه دیدم
حس کردم اونم منتظره، ناکافیه و تنها .
مثل اون موقعی که میخواستم این خاطره رو باهاش به اشتراک بذارم
ولی حسِبیخود بودن بهم دست داد و گفتم :
"یادم رفت"
نصف "یادم رفت" های زندگیم
بخاطر حس اضافی بودنه .
حسی که فکر کنی اصلا اهمیتی داره براش ؟
برای کسی اهمیتی داره این جزئیات ؟
معلومه که نه .
آدما انقدر مشغول جهان خودشونن
که جواب سلامتم به زور میدن .
حس ناکافی بودن بخاطر کمبود
اعتماد بنفس نیست .
بخاطر آدمایی عه که باهاشون ارتباط داری.
شاید ۸۰ درصد زندگیم رو مرهَم بودم.
تسلای دل .
همون حس اطمینانِ خاطر ..
و کاش از این به بعد نه دنبال اون ۲۰ درصد ناقابل باشم و نه اون ۸۰ درصد ارزشمند اما فرتوت کننده .
خلاصه که درک نشدن، حس کهنگی رو بهت منتقل میکنه .
چیزای کهنه ام بودنشون حس نمیشه
نبودنشون ام وقتی حس بشه ،
یه جایگزین بهتر براش سراغ دارن .
اگر اینارو دیدی.
نیا پیویم بگو چرا؟ چیشده؟
اگه میخواستم با کسی صحبت کنم تو روح کوچولو میذاشتم .
پس ازش بگذر ، ترجیحا نخونش ..
نیاز دارم اینم بگم .
کلی سرمو شلوغ میکنم
از این موسسه به اون کلاس .
از اون هیئت به اون کافه ..
که فقط حس نکنم خلا رو ،
این تنهایی جدایی ناپذیر رو .
همگی همینیم
هرکاری میکنیم برای فکر نکردن
برای اینکه این حس همیشه با ماست.
اینجا زمینه ، اینجا فراق زمین عه .
اصلا باید اسمشو میذاشتن کُره ی ظلم.