7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه به شهدای گمنام🌷
تو می گوی که مشتی اُستخوانم
نمی دانی تو اسرار نهانم
بیا بشنو حدیث عشق مارا
هُویدا میکنم هرجا خدا را
تو را ازعشق می گویم کلامی
خدای عشق را گویم سلامی
مرا چون جرعه ی جام ولا داد
بدستم نامه ی دعوت خداداد
به گمنامی به هر جا شهره گشتم
و نوری در ورای ظهره گشتم
مرا با جرعه ئی مستم نمودند
صفا یم داده یک دستم نمودند
مرا در کوره ی قرب الاهی
چو حق داد روح پاکم را جلاهی
صدای ارجعی آمد بگوشم
ندیدی لحظه پرواز هوشم
دمی با عرشیان همراز گشتم
ولی را بی هوا سرباز گشتم
برفتم با عزیزانِ خمینی
به پیشانی نوشتم یاحسینی
به هرشب تا سحر بیدار بودم
ندیدی همسفربا یار بودم
دویدم روز و شب از بهر دیدار
دویدم بی هوا سوی خریدار
به تن کردم لباسی زردُ خاکی
نوشتن نام مارا برپلاکی
به هردم نام زهرا روی لب بود
به هرجا عاشقی درتاب وتب بود
دویدم هر کجا دنبال مهدی
ببستم با شهیدان تازه عهدی
ولی امد بدستم یک علم داد
نشانم روی دریا یک بلم داد
ولی امد به دستم یک سبو داد
ولی هر جا به نامم ابرو داد
مر با عرشیان او اشنا کرد
مرا با دست خود در حق فنا کرد
ولی در حق ما خیلی دعا کرد
به هردم مهدی زهرا صدا کرد
به ما چون وعدهء دیدار دادند
به هرشب دیدهء بیدار دادند
ولی آمد مرا شوری به سر داد
ولی آمد به عاشق بال و پر داد
ولی را بی ولی کی می شناسی
تو گفتی گندم ری می شناسی
ببوسم دستُ بازوی ولی را
سلامی می دهم سیدعلی
#محمد_فاریابی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🍃🥀🌷 یا فاطمه با رفتنِ تو ، علی(ع) اسیرِغم شد
کاشانه ی مِهرِ او پُر از ماتم شد
از بُغضِ نبودنِ تو از کثرَتِ اشک
چشمانِ علی چو چشمۀ زمزم شد
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
#سالروزِشهادتِحضرتِفاطمۀزهرا #سلامُاللّٰهعلیهتسلیتباد.
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتنوزدهموبیستم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتنوزدهم
سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
_بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم
باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته ..
بلند شدم برم داخل که صدام زد
- معصومه خانم
قلبم یه جوری شد،
دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت:
_ممنون که دارین کمکم کنین
خواهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد،
همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم،انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت:
_تموم شد حرفاتون؟!!
فکر کنم زود اومده بودیم ..
چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت:
_چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟
نگاهی بهش انداختم،
ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد،
میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم:
_من باید کمی فکر کنم
زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..
ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ...
.
.
.
مشغول جارو زدن اتاقم بودم،
یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..
نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم،
جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه،
رفتم سراغ قفسه کتابام که فقط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا،
ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود،
یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم،
نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد
چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم،
این اینجا چیکار میکرد؟
شاید اشتباهی اومده لای کتابام..
دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..
سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،
مهسا بعدازظهری بود،
محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا،
من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتبیستم
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت:
_واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی
خندیدم و گفتم:
_وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم،
واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
_کم سعادتی بود دیگه
لبخندی زد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود
یه دفعه چشماش برقی زد و گفت:
_راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
+دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم
یه کم فکر کردم و گفتم:
_باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم
و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده،
سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم،
تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد
و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...
رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه!
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
باز هم شـب شـد و از خـلوت دل بیزارم
بــایـد انـگـار دلــم را بــه دلــت بـسپـارم
این هـمه آدم و این قـصهی تکراریِ شـب
تو همانباش که من دوستترش میدارم
#علی_جعفری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#السلام_علیکِ_یا_فاطمة_الزهرا
مباد این قبیله تو را بال و پـــر بشکنند
بلندای سرو تو را ای شَهِ نامور ، بشکنند
سقیفــه سیــاست مـــــداران نالایقــــــی
طلب کرده تـا شیعیــان را کمــر بشکنند
گروهی خمِ کـوچـه ها را قُرق کــرده اند
که تا بازوان تو را سخت تـــــر بشکنند
فــدک ، چشمـهای طمـع خیــز را دور کن
مبادا که نخل تــــو را با تبــر بشکنند
چه ظلمی است مظلومه ای رابه ضرب لگد
در انبـــــوه بهتِ نگاه پســـــر، بشکنند
شکستنـــــد پیمانه ی عمــــر صدیقـه را
که شاید شما را کمر ، ساده تــر بشکنند
ببین ناکسان هیـــزم و آتش آورده انـــد
سپاه علی «فاطمــــه» را مگـر بشکنند!
بترسند از اینکه شبــی ، جام های پـرآه
در این سینه ی نخلها، بی خبـر بشکنند
کجاینـــد عمــــار هـایت که تزویـــر هــا
دراین خِطّه با ضربه ای مختصربشکنند
#فاطمه_سادات_موسوی
#فاطمیه
#السلام_علیکِ_یافاطمة_الزهرا
#اللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَليِّٖكَالْفَرَج
#امام_زماننا
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
لب تشنه ی آب است ولی غرق سراب!
شاد است ولی شکسته در پشت نقاب!
از معرفت و عشق تهی شهری که
یک عمر در آن غریب افتاده کتاب...
#محمدجواد_منوچهری
#کتاب_کتابخوانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای پدر و پسری غزل فاطمی🌷🥀
داغ ها در سینه دارم، داغ یک « در»، بیشتر
«در» که می بینم، دو چشمم می شود «تر»، بیشتر
روضه خوان کافیست یک کلمه بگوید"میخ"و"در"
خیس باران می شوم؛ البته حیدر، بیشتر
داستان میخ و در را باید از دختر شنید
چونکه نزدیک اند دخترها به مادر، بیشتر
ابری ام، بارانی ام؛ از بغض لبریزم، همین
دارد آتش می زند« محسن» ز «اصغر» ، بیشتر
از همان روز ازل، از جنگ نفرت داشتیم
حال اگر این جنگ باشد نابرابر، بیشتر
مادرم می گفت: وقتی که زنی زخمی شود
از خودِ زن، درد می آید به شوهر بیشتر
#شاعر_ابراهیم_قبله_آرباطان
#امیرعلی_قبله_آرباطان
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
خدایا🙏
جوری واسمون جور کن
که ذوق زده شیم،
قلبهای خستمون
نیاز داره به یک جبران
در این دنیا
دو چیز بهترینند
زندگی کردن"ازسرشوق
و"خندیدن" از ته دل
از صمیم قلب
هر دو را برایتان از
خداوند مهربان خواسـتارم
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky