eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.2هزار ویدیو
28 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی که روضه های رباب آفریده شد از حجم غصه هاش کتاب آفریده شد با اشک های هاجر کرب و بلای عشق بین صفا و مروه سراب آفریده شد وقتی ترک به روی لب اصغرت نشست قاب عطش به شکل مذاب آفریده شد یک یا حسین گفت و سرشک خدا چکید اینگونه بود قطره ی آب آفریده شد وقتی ۳ شعبه هار شد و از کمان گذشت بین زمین و عرش حجاب آفریده شد کودک به روی دست پدر دست و پا که زد برقی نشست و تیر عذاب آفریده شد ✅️عضوکانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥 🌷 افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشبختم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشبختم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب لیله الرغائب است " شب آرزوها " شب خواستن ها , شب طلب کردن ها , شب بخشش خداوند , شب گرفتن آنچه می خواهی از قدرت لایزال پس : محیا شو , دلت را از کینه ها خالی کن , ببخش , مهربان تر از همیشه باش تا دلت آینه ای شود و صیقلی چه زیبا شبی ست امشب از خــــدا میخواهــــم بہ خوابتــــون :آرامــــش بہ بیداریتــــون :آسایــــش وبہ زندگیتــــون :عافـیــــت عطا فرماید آمیــــــــن🙏 🌓🌓🌓🌓 شب زیباتون خوش 🌓🌓🌓🌓 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
☎️تماس با ادمین: @hezaro اینجا کنار هم جمع شدیم،تا درباره کتاب،داستان های کلاسیک ایرانی،داستان های کلاسیک فرنگی و نویسنگان بزرگ ایرانی و خارجی بیشتر یاد بگیریم،آخر هفته هم یک داستان جدید اختصاصی کانال داریم. 🌺با ما همراه شوید:🌺 🔻🇮🇷لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/613417297C35327c402e 🔺🇮🇷
🕊🍎الهـی کـه 🕊🍎امـروزتـون 🕊🍎 پر از شـادی 🕊🍎و آرامـش بـاشـه 🕊🍎صبح زمستونیتون بخیر 🕊🍎 جمعه تون پـر از موفـقیت 🌞🌞🌞🌞🌞 سلام‌صبحتون پراز خیر‌ونیکی 🌞🌞🌞🌞🌞 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
رها باش ... - رها باش ....mp3
5.36M
صبح 29 دی با صدای ادیت 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست حشمتِ این عشق از فرزانگی ست عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ست دل چو با عشق و خرد همره شود دستِ نومیدی ازو کوته شود گر درین راه طلب دستم تهی ست عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
دست بر باور احساس غزل‌ها نزنید صاحب هر غزلی قلب پریشان دارد! ✅️‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی به غیر خون دلم باده در پیاله مریز شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز عزیز من مگر از یاد من توانی رفت که یاد توست مرا یادگار عمر عزیز پری به دیدن دیوانه رام می گردد پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز نوای باربدی خسروانه کی خیزد مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
❤️یا مهدی(عج) جمعه و بغض گلو و دل بی تاب و دو چشم که به راه اند مگر جمعه موعود رسد... ✅️‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی‌ که نیامده‌ ست و روزی‌ که گذشت 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
حرف زیاد داریم اما همه ما کارگریم از کوره اگر در برویم آجر میشود نانمام ... ✍️ 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
4_6048550357888403628.mp3
7.83M
🎙عدنان 🎼‌ آی عشقم❤️❤️ 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
از گریه نگو بغض من افشا شدنی نیست بُغضی که به تسلیم رسد وا شدنی نیست من چند غزل پیر شوم تا که بفهمی تصویر تو در قاب زمان جا شدنی نیست؟ همخانگی و عشق قشنگ است ولی حیف چیزی ست که با منطق دنیا شدنی نیست درباره‌ی عشق تو همین قدر بگویم، روحی ست که از کالبدم پا شدنی نیست پرسیدمت از آب، جواب آمد از آتش: درد تو و پروانه مداوا شدنی نیست 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🏷 و ما که با همه بستیم جز امامِ زمان به پای هر که نشستیم جز امامِ زمان چقدر بد که تقلای بغض هامان را به هر بهانه شکستیم جز امامِ زمان چه بر سر دلمان آمده ست ای مردم که مخلص همه هستیم ، جز امامِ زمان برای هر که نیامد برای هر که نماند به انتظار نشستیم جز امامِ زمان بگو که خانه دل جای کیست جز مهدی؟! ز جامِ عشقِ که مستیم ؟! جز امامِ زمان ولی سپاس خدا را که باز با این حال ز هر چه بود گسستیم جز امامِ زمان 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
آغوش بگیر و پر تب و تابم کن مانند رکود محض ،مردابم کن از دست خودم سیر شدم آه ای مرگ لطفا تو میان بازویت خوابم کن ✅️عضوکانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
خدایا..‌. نشترعشقش به جانم می زنی دردم ازلیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق دلخونم مکن من که مجنونم تومجنونم مکن 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
ای شور دل و جانِ جهانِ اسلام محبوب دل منتظرانِ اسلام برخیز و علم را برپا کن قائم ای شاه همه منتقمانِ اسلام ✅️‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. گفته بودی ڪه چرا           محو تماشای منی               آن چنان مات ڪه                  حتی مژه بر هم نزنی.... مژه بر هم نزنم    تا که ز دستم نرود         ناز چشم تو به قدر                   مژه بر هم زدنی..... 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز 🔥 💚🍀 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتون نمیشم.ولی بازهم میام پیشتون اگه اشکالی نداره. -نه،خوشحال هم میشم.من از صبح تا غروب اینجام.نماز ظهر و مغرب میرم مسجد نزدیک اینجا.هروقت دوست داشتی بیا. شماره همراه افشین رو گرفت. افشین هم شماره حاج آقا رو گرفت،کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.به کتاب ها نگاهی کرد.با خودش گفت فاطمه هم چه کتاب هایی میخونه ها. صبح شده بود.چشم هاشو باز کرد. تا چشم هاشو باز کرد یاد فاطمه افتاد. سریع آماده شد.کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت. تو محوطه دانشگاه فاطمه رو دید؛ با مریم بود.فاطمه و مریم بازهم کلاس داشتن.کلاس فاطمه زودتر تموم شد و سمت کتابخانه میرفت. افشین از فرصت استفاده کرد و دنبالش رفت. -سلام فاطمه برگشت سمت صدا.تا افشین رو دید،نفس ناراحتی کشید و گفت: _سلام. افشین ناراحت سرشو انداخت پایین و گفت: _این کتاب ها رو حاج آقا موسوی دادن بدم به شما. فاطمه از طرز حرف زدن افشین جاخورد. -میدونستم حاج آقا موسوی نفس گرم و جاذبه خاصی دارن ولی فکر نمیکردم افشین مشرقی رو هم بتونن به این سرعت سر به راه کنن. کتاب ها رو گرفت و گفت: _تشکر آقای مشرقی.ولی لطفا دیگه امانتی هایی که برای من هست هم قبول نکنید.خدانگهدار. دو قدم رفت.افشین گفت: _از من بدت میاد؟ فاطمه از سوالش تعجب کرد.گفت: _خیلی اذیتم کردی.هم منو،هم خانواده مو.هیچ وقت ابراز پشیمانی نکردی.حالا چی تغییر کرده که فکر میکنی نباید ازت متنفر باشم؟ ظاهرا فقط شیوه مزاحمتت عوض شده،دیدی روش های قبلی فایده نداشت، از این روش استفاده میکنی.غیر از اینه؟ افشین ناراحت گفت: _غیر از اینه...خدانگهدار. و رفت. تو ماشینش نشست.با خودش حرف میزد. *خب فاطمه حق داره از تو متنفر باشه. توی نامرد،تویی که هر بلایی دلت خواست سرش آوردی.تا الان هم خیلی خانومی کرده که بهت بی احترامی نکرده. سرشو روی فرمان گذاشت. کسی در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست.با تمام وجود آرزو میکرد فاطمه باشه. سرشو آورد بالا.چه توقع بیجایی... یه دختر بدحجاب و بی حیا با صورت پر از آرایش که با لبخند به افشین نگاه میکرد. با ناز گفت: _میخوای حالت خوب بشه؟..روشن کن بریم یه جای خوب. افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت.... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
شب است شبی تاریک و سرد در به در کوچه های تنهایی به دنبال تو می گردم به اعتبار توست که فانوس نیاوردم کجا ماندی..؟؟ 🤍 ای خدای مهربان ❄️در این شب زمستانی 🤍 عطا کن بر تک تک عزیزانم ❄️ سلامتی و عافیت.. 🤍 عشق و محبت و دلخوشی.. ❄️ آسایش و آرامش و 🤍 عاقبت به خیری... ❄️به امید طلوعی دیگر ❄️در پنـاه خدای مهربون 🌓🌓🌓🌓 شب زیباتون پراز آرامش 🌓🌓🌓🌓 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح است و یک تصویر زیبا با هزاران خاطره بازیِ انوار خورشید در کنــار پنجره آرزوهای قشنگ ‌و ماندنی سهم لحظه های خوب زندگی تان سلام و درود عزیزان صبح شنبه تون پراز خیر و برکت 🌞🌞🌞🌞🌞 سلام‌صبحتون پراز خیر وخوبی 🌞🌞🌞🌞🌞 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky