گفته بودی بادلم بهتر ازین تا میکنی
دلبرم آخر چرا این پا وان پا می کنی
من که خود دل بسته ی مهر توام ای نازنین
پس چرا اینگونه با ما جنگ ودعوا می کنی
من اسیر عشقم و بایدتو دلدارم شوی
عاقبت این زخم قلبم رامدا وا می کنی
من بهآغوش تو محتاجم تو در دام چه کس؟
این همه جور وجفا را در دلت جا می کنی
هرشب از این درد خوابی نیست در چشم دلم
عقده های بی تو بودن سخت شد وا می کنی
سال های بی کسی طی شد بدون روی تو
در دلم طوفانی ازدرد است حاشا میکنی
دست این دل را بگیرباخندهای شیرین صنم
بوسه ای خرجش کنی کار دو امضا می کنی
#صدیقه_شاداب_نیک
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
.
به پیشگاه #شهید_مصطفی_صدرزاده
گرامیداشت ۱ آبان ۱۳۹۴ سالگرد آسمانی شدن آقاسیدمصطفی عزیزدل حاج قاسم
شنیدهام که ز خونت زمین شده گلفام
کبوترانه پریدی به آسمان، از شام
نماد آیهی نوری به ظلمت دلها
تو مصطفای صبوری، شدی چه خوش فرجام
شنیده ام که تو را شیرِ بیشه میخواندند_
_مدافعان حرم در دفاعِ از اسلام
دلت به جوش و خروش آمد از تب غیرت
کنار حضرت زینب فقط شدی آرام
قلم، عَلَم شده با یاد تو شهید عزیز
تویی که طرز شهادت به تو شده الهام
سروده ام ز تو و گفته ام لک لبیک
که با لباس شهادت تو بستهای احرام
#نگین_نقیبی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و کسی چه میداند
در دل زنی که موهایش را میبافد،
به خودش می رسد
و دائما لبخند به لب دارد
چه میگذرد
کسی چه میداند
در دل مردی که
دائما سیگار به دست
درکوچه پس کوچه ها
قدم میزند چه میگذرد
دنیاپرشده ازآدم های غمگینی
که تظاهر میکنند شادند!
#المیرا_دهنوی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
یکم آبانماه سالروز شهادت شهید والا مقام #مصطفی_صدرزاده است .
به راستی که شهدا شمع و چراغ همیشه روشن بشریت اند .🌷
سروده ای ناچیز تقدیم به ساحت این شهید والامقام
باشد که قبول افتد بال مگسی است و تحفه ای درویشانه
اذان ظهر سر زد آفتاب از سمت آن جاده
شده دریایی از لاله برای عشق آماده
گرفته جام با دست ابد در مشرقی فانی
بریزد تا شفق در قلب مشتاق جهان باده
اسیر عشق را در بند این دنیا نپندارید
اسیر عشق نام دیگرش بوده است آزاده
هنوز از دست تو دارد پرنده آب و دان اینجا
اگر شد خیس از اشک یتیمی مهر و سجاده
درون چشم هایت مرثیه در مرثیه گم بود
پی ات تشبیب های بی سر خونبار افتاده
وطن بی مرز خواهد شد اگر معیار دین باشد
نخواهد دید دشمن سرو را بی برگ و افتاده
تو را نامید مادر مصطفی، تا مصطفی باشی
به دنیا صدر زاده بودی و در عرش دلداده.....
#زهرا_حاجی_پور
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
باران و نسیمِ صُبحدَم می خواهم
دنیای سفید و بی سِتم می خواهم
ای دوست بیا سَری به مشهد بزنیم
من عطرِخوشِ رضا،حَرَم می خواهم
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
#دُنیایبیسِتم
#مشهدُالرّضا
#حَرَم
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تا صبح ... به یادِ تو غزل
می خواندم
با پای دلم اَتَل مَتَل می خواندم
می چیدم و در هوای تو...
شعرم را
با پای کشیده در بغل می خواندم
#آسیه_مرادپور
(خاتون)
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
60.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم عَجّل لِولیکَ الفَرَج❤️
به جز دوری تو، این دین، مگر عُسر و هَرَج دارد؟!
دلی پاینده می مانَد که امّیدِ فَرَج دارد...
#طلا_کاظمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ز بس مادرم پاک و آزاده است
مرا داغدار حسین زاده است
شد آغشته اشکش به شیر و سپس
مرا شیر با مهر او داده است
#جواد_کریم_زاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رمان_قصهی_دلبری
#قسمتپنجاهویکوپنجاهودو
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_پنجاهویکم
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب!
سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم.
بردیمش قطعه نونهالان..
خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد
شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضه هایش می سوختند
حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد.
کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد.
پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!))
فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تورا
داغ لب ترک ترک اصغر تورا
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان.
میگفتند:« فقط خانم ها میتوانند همراه باشند»
درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا
راه نمیدادند بیاید داخل.
کَلکَل میکرد و دادوفریاد راه میانداخت
بهش میگفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل ..
هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام میآورد ، از بس که بند من بود.
در مهمانی هایی که میرفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد
جایی مینشست که بتواند من را ببیند
با اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم
گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام می گرفت
#ادامهدارد..🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_پنجاهودوم
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد..
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده
و دارد یکییکی اصحاب و یاران اهلبیت ع را نقش قبر می کند!
میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟!
گفت نهایتاً چهل و پنج روز..
از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم
و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک میگشتم و هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم..
از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد
پسته و نبات را لای لباسهایش پیچید و می خندید
ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو میخوریم
یکی شان را مسخره کرد که
که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه
دستش رو گرفتم و نگاهش کردم..
چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشد
وقتی لباسهای نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم :
بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
« ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که کمکم باید بارو بنه اش را ببندد..
همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه ..
هیچوقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند
حالتی شبیه کلاغ پر بود
بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمیمونیم..
فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز میشه؟!
یهو نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها
دلم میخواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم ..
خداحافظی کرد و رفت..
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت
خنده روی صورتم خشکید..
هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد ..
برای خندههایش ، برای دیوانه بازیهایش ، برای گریههایش ،
برای روضه خواندن هایش
صدای زنگ موبایلم بلند شد..
محمدحسین بود جواب دادم ..
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky