سردردها درون سرم جا نمیشود
چندی ست اخمهای دلم وا نمیشود
من خستهام به زور هزاران دلیل خوب
هر لحظه مرگ میخورم امّا نمیشود
حتّی اگر تمام تنم را رفو کنید
زخمی که کاریاست مداوا نمیشود
کفتارهای دور و برم مطمئن شوید
پشتم شکسته است ولی تا نمیشود
باید چه کار کرد؟ خدایا چه کار با
قلبی که هیچ عاشق دنیا نمیشود
زن! اشتیاق و شوق درختان بارور
این «من» برای طفل تو بابا نمیشود
#کامیاب_مهری_پور
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
میلاد حضرت علی اکبر ع
مبارک
مهتاب آسمان شرف تا حلول کرد
پشت سرش ستاره تکید و افول کرد
خاک مدینه نیز سراسر بهشت شد
وقتیکه ماه عرش در آنجا نزول کرد
موجی ز تاج عشق سر ایزدی فتاد
ناگاه قامت دو جهان را عدول کرد
وقتیکه دید اکبر لیلا یگانه است
او را خدا شبیه به ذات رسول کرد
با برگهای زینتی اش آن نهال نور
جلب رضایت همگان را حصول کرد
چون ریخت نور عاطفه از روی دامنش
باغ بهشت رو شد و طی فصول کرد
آدم برای داغ جوانیش چون گریست
پروردگار توبه ی او را قبول کرد
امشب سما به برکت مهتاب دیدنیست
امشب علی اکبر ارباب دیدنیست
#حسین_جعفری
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتهفتاد💚🍀
مریم خیلی جاخورد.
فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کرد.تلفن همراهشو برداشت و گفت:
_من باید یه تماس بگیرم،برمیگردم.
پیاده شد.با مادرش تماس گرفت و گفت که یه کم دیرتر میرسه.
پویان گفت:
_خانم مروت،من بهتون حق میدم که اعتماد کردن به من براتون سخت باشه. ولی ازتون میخوام به من فرصت بدید تا بتونم خودمو بهتون ثابت کنم..من الان جواب مثبت نمیخوام.فقط ازتون میخوام اجازه بدید با خانواده تون صحبت کنم و زیر نظر خانواده با هم آشنا بشیم.
مریم با خودش گفت اینکه میخواد زیر نظر خانواده آشنا بشیم یعنی تصمیمش برای ازدواج جدیه و واقعا هم تغییر کرده ولی هنوزم نمیتونم گذشته شو نادیده بگیرم.
گفت:
_درموردش فکر میکنم.
پویان در همین حد هم راضی بود و تشکر کرد.مریم میخواست به فاطمه بگه بیاد ولی فاطمه نبود.دو دقیقه بعد با سه تا لیوان آبمیوه برگشت.ماشین روشن کرد و گفت:
_آقای سلطانی کجا تشریف میبرید؟
-من همینجا پیاده میشم،ممنون.
مریم اشاره کرد که بذار پیاده بشه.به مریم لبخند زد و به پویان گفت:
_جناب سلطانی،من تعارف نکردم،واقعا میرسوندمتون.ولی این دوست من مخالفه،شرمنده.
-خواهش میکنم،لطف کردید،خداحافظ.
-خدانگهدار.
با مریم هم خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی پویان یه کم دورتر رفت،مریم با اخم گفت:
_خیلی بدی فاطمه،به حسابت میرسم.
-حالا نظرت چیه؟
-دلم با گذشته ش صاف نمیشه.
-یعنی بهش گفتی نه؟
-نه.
-پس چی گفتی؟
-گفتم درموردش فکر میکنم.
فاطمه خندید و گفت:
_از دست تو..باشه تو درموردش فکر کن ولی من بهش میگم بره با حاج عمو صحبت کنه.
اون روزها حاج محمود،
درمورد افشین تحقیقات میکرد.اول به خونه پدر افشین رفت.نگهبان گفت چند ماهه که خارج هستن و چند ماه دیگه برمیگردن.از کار پدر افشین هم پرسید. هرچی از افشین و خانواده ش شنید، خوب نبود.چند روز بعد به خونه افشین رفت و با پدربزرگ صحبت کرد.
پدربزرگ گفت:
_از صبح زود میره سرکار،آخر شب میاد.اهل کاره و تنبل نیست.خیلی با ادبه. مهربان و با محبته.صبور و مسئوله.. یک ساعت قبل اذان صبح بیدار میشه و عبادت میکنه.هر روز نماز صبح میره مسجد.نمازهای دیگه هم اگه خونه باشه، حتما میره مسجد..یه قرآن داره همیشه همراهشه.گاهی ازش میخوام برام قرآن بخونه،خیلی قشنگ قرآن میخونه..گاهی برای خودش با گوشیش مداحی و روضه میذاره،نمیدونه که من متوجه میشم.. خیلی محجوب و چشم پاکه..ولی تنهاست.
به مسجد محل زندگی افشین هم رفت. همه ازش تعریف میکردن.
با آقای معتمد تماس گرفت و گفت:
_اگه اشکالی نداره،شاگردتو چند ساعتی بفرست بره،کارت دارم.
آقای معتمد قبول کرد و افشین رو برای حساب کتاب به انبار که چند تا خیابان فاصله داشت،فرستاد.
حاج محمود گفت:
_میدونی شاگردت از فاطمه خاستگاری کرده؟
آقای معتمد تعجب کرد.
-نه،نمیدونستم.
-حالا که میدونی دقیق تر بگو چه جور آدمیه.
-حاجی،فاطمه که مثل دختر خودمه... افشین الان نزدیک یک ساله که برای من کار میکنه.
-کی معرفیش کرد؟
-حاج آقا موسوی...حاج آقا خیلی ازش تعریف کرد.منم گفتم بیاد ببینم کی هست.راستش وقتی دیدمش،گفتم این پسر به درد این کار نمیخوره.
-چرا؟
-بخاطر قیافه ش.بیشتر مشتری های من، خانم ها هستن.شما هم خودت میدونی که زیبایی برای مرد دردسر سازه.
-پس چیشد قبول کردی؟
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
می برم جای دگر جنس محبت، چهکنم
این متاعیست که در کوی تو با خاک یکیست..
#شفایی_اصفهانی
در این دنیا دو چیز بهترینند🩷
زنـدگی کـردن از سرشوق
و خـنـدیـدن از تـه دل 🩷
از صمیم قلب هر دو را
برایتان از خـداونـد🩷
مهربان خواستارم
🌓🌓🌓🌓
شبتون قشنگ ودلنشین
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
انسانیت
چیزی ست
ورای همه ی ادیان
انسانیت مهربانی ست ...
نماز و دعا و روزه نـدارد...
انسانیت گاهـی یک لبخنداست
که به کودک غمگینی هدیه می کنیــد ...
#احمد_شاملو
امروز هم به زندگی دعوتیم,🌸
فنجان فنجان طعم عشق 🌸
مهمان خدا.....🌸
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون پراز خیر وخوبی
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
نگاهت میكنم، خاموش و خاموشی زبان دارد
زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد
چه خواهشها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدی؟
تو هم چيزی بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
بيا تا آنچه از دل ميرسد، بر ديده بنشانيم
زبانبازی به حرف و صوت، معنی را زيان دارد
چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
كه جفتِ جانِ ما، در باغِ آتش آشيان دارد
الا اي آتشين پيكر، بر آي، از خاك و خاكستر
خوشا آن مرغِ بالاپر، كه بالِ كهكشان دارد
زمان فرسود ديدم، هرچه از عهدِ ازل ديدم
زهي اين عشقِ عاشقكش، كه عهدِ بی زمان دارد
ببين داسِ بلا، اي دل مشو زين داستان غافل
كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد
درونها شرحه شرحهست، از دم و داغ جدايی ها
بيا از بانگِ نی بشنو، كه شرحي خون فشان دارد
دهانِ سايه میبندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد
#هوشنگ_ابتهاج
.
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
باید که به راه عشقمان جان بدهیم
بی چون و چرا گوش به فرمان بدهیم
حالا که" ولی" خواسته از ما باید
یک رأی به مکتب شهیدان بدهیم
#مرتضی_درزی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
دل از حواس و حواسم
زِ دل پریشانتر
به جمع کردن
این کاروان که پردازد ...؟!
#صائب_تبریزی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky