2_144209747648550546.mp3
4.39M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙 #احمد_سلو
🎼 ناخدا ♥️♥️
جدل ورزان مشتاق نشستیم
هبل سازان گوساله پرستیم
اسیر بی سوادی مدرنیم
به زعم خویش روشنفکر هستیم
#محمدعلی_ساکی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
گاهی باید رها کرد
باید نخواست ، باید نداشت
باید گریخت ....
از انتطارهایی که آدم را پیر
و دردهایی که آدم را شکسته می کنند ....
#نرگس_صرافیان_طوفان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تقدیم به روح مطهر شهید عبدالحسین برونسی
خدا کند که بیایی به خواب فرمانده
سلام کردم و دارد جواب فرمانده
نوشتم از تو و از حال و روزمان بی تو
در این هوای به ظاهر خراب فرمانده
عزیز زاده ی گلبوی مرد بی غل و غش
کم است مثل تو پا در رکاب ،فرمانده
شکست زیر شکنجه ،تمام دندان هات
صبور بودی و شد انقلاب فرمانده
امیر و خط شکن روزهای ترکش و خون
حدیث سادگی ات شد کتاب فرمانده
چقدر ضجه زدی تا که در قیامت «بدر»
شد آرزوی دلت مستجاب فرمانده
ببخش بعد شما ما اگر عوض شده ایم
گذشت فصل تب و التهاب فرمانده
حجاب دغدغه ات بود و غیرت زینب
رسیده دوره ی کشف حجاب فرمانده
کسی شبیه تو پیدا نشد به یکرنگی
کجاست آنکه ندارد نقاب فرمانده
همیشه در پی نان حلال می گشتی
حلال باهمه رنج و عذاب فرمانده
و از مرام تو دورند و در سر بعضی
نمانده باور روز حساب فرمانده
فقط برای خیابان و کوچه ی شهری
شده است نام شما انتخاب فرمانده
چقدر عکس تو رفتیم و سخت می گرییم
به عکس خنده ی تان توی قاب فرمانده
برای عرض ارادت همیشه آوردیم
برای سنگ مزارت گلاب فرمانده
شما به مرکز خورشید متصل شده اید
و ما به سایه پی آفِتاب فرمانده
به زیر دین شماییم و گوش مان شده کر
سر شنیدن حرف حساب فرمانده
بدا به حال هر آنکس که از ولایت عشق
بریده رفته به سمت سراب فرمانده
همیشه راه علی قبله است و می چرخد
به سمت او جهت قبله یاب فرمانده
#محمدجواد_منوچهری
✅️ عضو کانال
سالروز شهادت سردار عبدالحسین برونسی گرامی باد🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
غمش در نهانخانهی دل نشیند
به نازی که ليلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام، ناقه در گِل نشیند
خَلَد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقهاش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در اين چمن پای در گِل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
#طبیب_اصفهانی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر باران کاســه ی وارونه ای هسـتم رفیق
حق من از زندگی بعد از تو ضایع می شود
#طلا_کاظمی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام تلخ... ولی صادقانه را بپذیر
بهانه است؟ چه بهتر، بهانه را بپذیر
چو بَرده ای که امیدش به روز آزادیست
صبور باش وبه تن تازیانه را بپذیر
پرنده بودنِخود را مبر ز یاد
ولی کنون که درقفسی
آب ودانه رابپذیر ...
نشاط عشق بهرنج وجود می اَرزد
ملال این سفر جاودانه را بپذیر
کسی برای ابد با کسی نمی ماند
زمانه است رفیقا زمانه را بپذیر
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
«خوش به حال شهدا»
ماه مهمـانی حق، مـاه خـداست
راه ما هر طرفــش، راه جـداست
لطف حق شامل هر انسانیست
اجر و پاداش شـما،با شـهداست
#بهروز_عبداللهی_صدرآبادی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتنودویکم💚🍀
-مهریه چی؟
سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت:
_یعنی هرچی خودم بگم؟!!
-نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم.
-من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم.
مهمان ها رسیده بودن.
پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن.
بعد از پذیرایی،
درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن.
بحث مهریه شد.
آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت:
_مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن.
همه ساکت موندن.
فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت:
_درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید.
حاج محمود گفت:
_این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره.
فاطمه با خودش گفت،
بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد.
به پیشنهاد صاحب خانه افشین،
همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد.
افشین و همه مهمان ها رفته بودن.
فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت.
-بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی.
خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت:
_تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر....
-نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید.
حاج محمود لبخندی زد و گفت:
_باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی.
-اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو.
هردو خندیدن.
روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت:
_آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده.
آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد.
-بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده.
حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد.
افشین گفت:
_چرا اینجا؟!!
-چون فاطمه اینجاست.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت....
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11