دل می بُرم از تو، فقط با جبر تقدیر
چشمان آهو میرود از خاطر شیر
دور و بر گل از سرود عشق خالیست
کابوس دلتنگی شده شاید که تعبیر
یخ کرده خورشیدی که گرمای وجودش
از دست های زندگی، میگشت تکثیر
قاضی ما عاشق نبود و دیر فهمید
مردن شرف دارد بر این حکم نفس گیر
حسن ختام این غزل را حضرت عشق
با خون خود این گونه، گویا کرده تحریر
عاجز اگر از درک شور عاشقانی
محض خدا، پرهیز کن از رای تکفیر
#مهتاب_بهشتی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هم ساده دلم را برد ، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من آرام و قرارم را
یک دکمه رها کرد و اندوه زمستان رفت
در یک شب پاییزی آورد بهارم را
میخواستم آن گل را پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را
میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم
چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را
تا در دل هم باشیم تاوان بدی دادیم
او گیره ی مویش را من ایل و تبارم را
#سید_تقی_سیدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
مصیبت دیده ی دیروز و امروزیم و فردا هم
ولی ته می کشد یک روز آفت خوردن ما هم
شبیه قلوه سنگی که درون کوچه افتاده
گهی تیپا خور خلقیم و گاهی بین دعوا هم
برای خود سری بودیم در سرها که آمد عشق
به تنهایی گرفتاریم و در بند است تن ها هم
میان جمع مشغولیم و سمت قبله ای دیگر
نماز عشق می چسبد هر از گاهی فرادا هم
به چشم دل خطا رفتیم اما عقل با شک هاش
میان واقعیت یا حقیقت کشت مارا هم
نه آب از آسیاب افتاد نه شور و شری خوابید
گره افتاد و شد بغرنج تر حل معما هم
شبیه ات هرکسی دیدم میان شهر ، غم خوردم
سر بازی گرفت انگار با ما چرخ دنیا هم
مچ ما را گرفتی عقل در خلوت ،ملالی نیست
خیالش پر زد و بالاست تا دیوار حاشا هم...
بلا دیدیم ما از عشق اما بی نفس هایش
سرسوزن نمی ارزید این دنیا تماشا هم
#محمدجواد_منوچهری
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟
باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟
سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟
غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگوقتاذان🌺
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
نازنینم، مهربانم زود رفت
آنکه جانم آشیانش بود رفت. . .
راکدم چونساحلی مشتاقِموج
قطرهیِ امیدِ من با رود رفت. . .
جانِمن میسوخت در دستانِاو
آتشی در من زد و چوندود رفت. . .
هرکه آمد بعد از او انساننما
بود و با بهره،ربا با سود رفت. . .
با رقیبم راه آمد بخت ! آه
با گلم راهِ مرا پیمود رفت. . .
منتظر بودم بیابم فرصتی ،
تا ز دستم همزبانم زود رفت. . .
#حسنِ_کریمزاده
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتنودوپنجم💚🍀
به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی.
امیررضا گفت:
_فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟
-به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم.
حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه.
بقیه هم تبریک گفتن.
فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛
💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞
علی لبخند زد و گفت:
_خیلی قشنگه.
به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_ممنون.
-قابل شما رو نداره،علی جانم
چاقو رو به علی داد و گفت:
_بسم الله.
علی کیک رو برید و همه براش دست زدن.
برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت:
_فاطمه آب بیار.
پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_فاطمه لیوان یادت رفت.
بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_خانوم،ماست داریم؟
زهره خانوم گفت:
_بله،الان میارم.
-نه،شما بشین،فاطمه میاره.
فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت:
_این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار.
همه بلند خندیدن.فاطمه گفت:
_بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟
امیررضا گفت:
_نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره.
-علی که داره غذا میخوره!
-آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد.
بعد چند دقیقه گفت:
_راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون.
زهره خانوم گفت:
_کدوم دخترش؟
-مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه.
غذا پرید تو گلو امیررضا....
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارااا در این شب...🌸
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم...
با دستان مهربانت قلمی بردار
خط بزن غمهایشان...
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا....🍃
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
شب رفت و پیام نور دارد خورشید
اندیشه و شعر و شور دارد خورشید
میبارد و بازتابی از نور خداست
آری همه جا حضور دارد خورشید
#صفيه_قومنجانی
✅️ عضوکانال
صبح 🌞
یعنی فراموش کن
طوفانِ سخت دیشب را...
و نگاه کن
که خورشید امروز
چه زیبا لبخند
میزند به تو....
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون پراز نیکی
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky