eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
29 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است دیده هر جا باز می‌گردد دچار رحمت است 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.1M
آمیختگی پیکر یار، خدا با قمر آمیخته است دو لبش را ، به شراب و شکر آمیخته است وصف همصحبتی اش را، نتوان گفت به حرف کاین همه ناز وادب، با هنر آمیخته است گوئیا، خالق چشمش همه زیبایی را جمع کرده ست ودر آن ، مختصر آمیخته است صوفی وپیر وجوان ، در هوسش می سوزند یار من، در شررش، خشک وتر آمیخته است موی زرین ورخش رونق بازار شده سکه ای نو که در او ، سیم وزر آمیخته است دور هم باشی اگر، تنگ نمی گردد دل یادتو ،در رگ و خون و جگر آمیخته است دوری اما، رسد آن دم که رسم بر تو عزیز تا مرا شوق پریدن ، به پر آمیخته است در ره وصل تو ،با جمله جهان می جنگم عسل وصل ، به نیش شکر آمیخته است ✅️‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥 🍀💚 حاج محمود گفت: _پس من میرم پیش فاطمه. -شما بفرمایید. حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت: _مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه. -چشم. اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد. دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود. حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت. _میخوای ببینیش؟! _میشه؟ _آره.از این طرف. لباس مخصوص پوشید. پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد. _فاطمه هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد. _فاطمه جان...فاطمه!!! امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت: _تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه... ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه.‌..امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت. چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه‌.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده. علی به زمین چشم دوخته بود. _ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد. بغض صداش محسوس بود. فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت‌. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت. سه روز گذشت. _آقای مشرقی! سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت: _سلام جناب سروان. _سلام.حال خانومتون چطوره؟ -فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟ -بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری. علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه. یکی از پسرها با تمسخر گفت: _زن فضولی داری ها،البته داشتی. علی عصبانی شد، خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن. حاج محمود به سروان احمدی گفت: _دختره هم مثل ایناست؟ -دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟ حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت: -اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن. دوباره به بیمارستان برگشت... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« ترس دشمنان اسلام »🇮🇷 از موشک ذوالفـقار مـا می ترسند از لـحـظـه ی انـزجار مـا می ترسند اربـاب یــهودی و سعـودی هاشان از رهـبـر و افـتــخـار مـا می ترسند هر دشمن پرکینه ای هرجا باشند از عـزت و اعـتـبــار مـا می ترسند هـر روز شـبـی بـدور خـود میـگردند از سـایـهٔ شـهسـوار مـا می ترسند با سبـزو سفیـدو قرمزش حساسند از پـرچـم یـادگار مـا می ترسند هر کـافـر بی دیـن و منـافق اکنـون از نقشه ی ابـتکار مـا می ترسند ما ملت غیـرت و شهادت هستیم از شهرت شـهریـار مـا می ترسند با دیـدن عکس شـهـدا فهمیدیم از قـاسم سربدار مـا می ترسند تا نابـودی صهیـون یـهودی اکنون از حـوزهٔ اخـتـیــار مـا می ترسند با دیـدن مـوشکی و یا هر پـهباد از قدرت و اقـتدار مـا می ترسند ما منتـقمان هر شـهـیدی هستیم از قـامـت استـوار مـا می ترسند تا وقت ظهور حضرت مهدی چون در مـوعـد انـتـظار مـا می ترسند ✅️‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ به زعم خویش تا پایان دنیا زنده می‌ماند ولی این شب فقط تا صبح فردا زنده می‌ماند تمام کودکان را هم اگر کشتند باکی نیست برای کشتن فرعون، موسی زنده می‌ماند اگر مکر خدا مکر است، خواهی دید ای شیطان یهودا می‌شود مصلوب و عیسی زنده می‌ماند به قعر گور خواهد برد ابلیس آرزویش را بر اوج قله‌ها "اِنّا فَتَحنا" زنده می‌ماند ⃝🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸🇮🇷🇵🇸 ┄┅══✼🍃🌺🍃✼══┅┄ 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هـی فاجعه پشت فاجعه رخ می داد غم مـژده ی روزهـای فرُّخ می داد پا در دل معرکـه شبی «یوز» گذاشت باید به جنون «موش» پاسخ می داد ✅️عضوکانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
دستی به سر پیرهنِ ما زده است بر جنگل و دشت و چمنِ ما زده است صبح آمد و با باد بهاران، خورشید گرمای تنش را به تنِ ما زده است ✅️‌ عضو کانال ☀️امـروز را با یک دید مثبت و سخنان زیبـا 🌸 شروع کنیم کافی است به خودمان بگوییم امـروز بهترین روز است🌸 تا بهترین شود زیرا ڪائنات بازتاب اندیشه و گفتار ماست سرآغاز روزتون شاد و پرانرژی🌸🍃 🌞🌞🌞🌞🌞 سلام‌صبحتون پراز آرامش‌ 🌞🌞🌞🌞🌞 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky