eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
268 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
10هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
📆 🔆 امروز ۲۷ آبان‌ماه ۱۳۹۹ مصادف با یکم ربیع‌الثانی 📖 ذکر روز سه‌شنبه: یا ارحم الراحمین (صدمرتبه) ✅ ذکر روز سه‌شنبه موجب روا شدن حاجات می شود (ان شاءالله) 🕊شهادت شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) (۱۳۶۳ ه.ش) 🕊شهادت شهید مجید زین‌الدین (۱۳۶۳ ه.ش) 🕊شهادت شهید مدافع حرم رسول (محمدحسن) خلیلی 🕊شهادت شهید مدافع حرم ستار محمودی 🕊شهادت شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا 🕊شهادت شهید مدافع حرم بابک نوری هریس 🕊شهادت شهید مدافع حرم عارف کایید خورده 🕊شهادت شهید مدافع حرم علیرضا نظری 💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
"وَلاینکَشِفُ‌مِنها‌إَلاّماکَشَفتَ" «وهیچ‌اندوهی‌برطرف‌نشود مگرتوآن‌رااز دل‌برانی» فرازی‌از 🌿🌸 🌱
دلم تنگ است😔 نمیدانم خوشحال باشم بخاطر شهادتت یا ناراحت باشم بخاطر شهادتت....🕯🌼 این روزها دلم عجیب میشکند..💔 توهوایم را داشته باش...🌷 دل تنگی شدیدی که دلی نیست...🍃✨ کاش بیای و ببینی😔 💫شــهـادتـتـــ مـــبارکــــ💫 🍃🌸خوشتیپ آسمانی🌸🍃 💔 💐🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌵نمے ‌رسد بہ خداحافظی🍂 زبان از بغــض خوشـا بہ حال تـو🌸 ڪہ مسافـر بهشتـے...:) ♥️
•|☕️|• 🍟 من سپردم ب خودش، هرچه خدامیخواهد☺️🌱 توی زندگیتون نگران هیچ چیزی نباشید،امیدوتوکلتون ب خداباشه🦋 ★🌻 📿 🌿
💥فرمانده لشگر بی ریا:👇 🌹وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و پست های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت نگهبانی توست. او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود. گفت: الان کی سرپسته؟ گفتم: مگه نرفتی؟ نه، می بینی که! پاشدم و سرجایم نشستم. خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم. و با دست اشاره کردم به گوشه چادر. ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. دیدیم زین الدین است. اسلحه را انداخته بود روی دوشش و داشت با تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی... قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین...ماند تا پستش تمام شود... 💥زمان شاه شخصی با زن و دو بچه تصمیم میگیرن که از قم بیان به خرم اباد و مدتی در اونجا زندگی کنن... با خانواده سوار اتوبوس میشن تو راه راننده اتوبوس برای نماز اول وقت صبر نمیکنه .به راننده میگه صبر کن راننده میگه خوبی پدر جان از جای نیفتادی پایین،این شیعه امیر المومنین میگه پس بزن بغل ما پیاده می شیم... پیاده میشن و نماز رو میخونن بعد نماز کنار جاده در 45کیلومتری خرم اباد می ایستند تا ماشین گیرشون بیاد ولی از دست قضا هیچکس سوارشون نمیکنه و این مرد با اساس و زن و بچه 45کیلومتر پیاده روی میکنه تا شهر فقط اینطور کسی میتونه بشه پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین... 💥 گفتگو با معشوق:👇 🌹 از خط که برگشته بود همه سر و صورت و حتی پلک هایش خاکی شده بود آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود....اما دل عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه و عاشق کجا خستگی می شناسد.... با صدای ضجه و ناله شدیدی از خواب پریدم... آرام آرام دنبال صدا رفتم..پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده لشگر را دیدم مهدي زین الدین طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است...یاد گرفت نماز شب بخواند. تا آخر عمرش ندیدم یک شب نخواند... 💥لاله‌های_آسمونی:👇 🌹یکبار که آمده بود مرخصی.خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه... شهید_مجید_زین‌الدین🌷 💥 علاقه به قرآن:👇 🌹 به قرآن خواندن هم علاقه ی زیادی داشت. پنج سالش بود که می دیدم وقتی مادرش روی سجّاده قرآن باز می کند، می رود و می نشیند کنارش و به کلمات قرآن نگاه می کند؛ به قرآن خواندن مادرش همین شد که زود یاد گرفت. خوب و روان قرآن می خواند صدایش هم خوب بود. وقتی که بزرگ تر شد، هر وقت که پیدا می کرد، زود قرآن را از جیبش در می آورد و می خواند، حتّی اگر پنج دقیقه وقت داشت... 💌 مادرش می گفت: « وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت: «می روم سوسنگرد.» گفتم: «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت: «اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. *این ماشین مال بیت الماله.* » 🔸 خانمش می گفت: « ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « *پیش زنهای دیگه ام هستم!* » گفتم «چی؟» گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم؟ » دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت « جدی می گم. من *اول* با *سپاه* ازدواج کردم، بعد با *جبهه* ، بعد با *شهادت* ، *آخرش هم با تو* . » 🗓 ۲۷ آبان ماه سالروز شهادت *شهید مهدی زین الدین* برشی از زندگی شهید مهدی زین الدّین منبع – کتاب تو که آن بالا نشستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا