بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_1
به روبه رویش خیره بود به این فکر میکرد وقتی به خانه بازگشت چه جوابی بدهد که نه سیخ بسوزد نه کباب،از دروغ متنفر بود اما این روزها عجیب با دروغ گویی خو کرده بود، حالا دیگر یکی از خصلت های اصلیِ او بشمار می آمد.
تقصیر خودش که نبود،معنی آزادی را در دروغ و دروغگویی میدید ...چاره ای نداشت،اگربه دروغ متوسل نمیشد که کارش راه نمی افتاد...
_گیسو ،گیسو...یه لحظه میای اینجا....!!
برگشت و به »نیاز« دوست صمیمی اش نگاهی انداخت،کنارجوان برومندوخوش پوشی
ایستاده بودو با لبخند به گیسو مینگریست...
پوفی کردوبا بی میلی از جایش برخاست و به آن سمت قدم برداشت خودش هم از این
وضع آنچنان راضی نبود اما نیروی پنهانی اورا وادار میکرد که به کارهایش ادامه دهد...به آن دو نزدیک شدوگفت:
_جانم عزیزم؟!
نیاز به جوانی که کنارش ایستاده بوداشاره کردوگفت:
_گیسو جون،ایشون اقای صمدی هستن،شهریارصمدی.
با لبخند مصنوعی به سمت جوان برگشت وبا بی رغبتی گفت:
_خوشبختم جناب،منم گیسو هستم...
شهریار دستش را به منظور دست دادن بادخترروبه رویش بالا کشید و گفت:
_ _من هم خوشبختم خانم...
گیسونگاهی به دستان شهریار کرد وبااخم سرش را بالا کشید. آزادی رادوست داشت،درقیدوبند بودن را حصاری دور خود میدید،اما هرگز از خط قرمزهای خود عبور نمیکرد،هرگز...
شالش راجلوکشیدوبه شهریار نگاه کرد از آن نگاه هایی که حساب کار را دست طرف مقابلش میداد..
شهریار متوجه حساسیت گیسو شد،دستش را پایین انداخت و لبخندعمیقی برلب نشاندو گفت:
_عذر میخوام خانم ،من نمیدونستم که...
گیسو حرفش را قطع کردو گفت:
_بله متوجه ام،مهم نیست..
روبه نیاز گفت:
_ من خسته ام،بریم!!؟؟؟
نیاز چشم و ابرویی آمد،گیسو پی به منظورش برده بود اما اعتنایی نکردوبه اتاق تعویض لباس رفت و مانتویش را ازمیان انبوه لباس ها پیداکرد و به سمتسالن بزرگ و شلوغ وپرازدودونورهای رنگارنگ بازگشت با چشم به دنبال نیاز میگشت، دستی به شانه اش خورد،برگشت چشمانش در چشمان نیاز قفل شد. نیاز عصبی بودو این از اَبروهای در هم تنیده اش مشخص بود.بالاخره سکوتش را شکست و گفت:
_می مُردی یه چند ساعت دیگه ام دوام میآوردی!!!!؟؟؟،
همیشه باهات این بساط رو دارم من ،اَه...
گیسولبخندی زدو گفت:
_ قبلا هم بهت گفته بودم که منو همچین جاهایی نیار....تقصیرخودته ،از این به بعد تنها بیا
بیشتر بهت خوش بگذره.
نیاز چشمانش را ریز کردوگفت:
_خودتم میدونی که بدون تو بهشتم نمیرم؛ پس حرف بیخود نزن گیسو، حالا همه ی اینها به کنار واسه چی با اون بنده ی خدا اون رفتار رو کردی؛؟؟؟ آبرومو بردی دختر؛میدونی چقدر ازت تعریف کردم؟!!!
_بیخود تعریف کردی ؛بعدشم اصلا این یارو کی بود؟ازکجا میشناختیش؟؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
🌹