#روایٺــ_عِـشق ✒️
💠انقلاب که پیروز شد، یک سال بعدش ازدواج کردیم. بعد هم مثل بقیه یک گوشه کار را گرفت. با بقیه دوستانش سپاه مشهد را راه انداختند. اینقدر درگیر کار شده بود که زمانی که ازدواج کردیم معلم بچههای پرورشگاه بود. در قباله من، شغلشان را معلم ثبت کردند تا اینکه سپاه شکل گرفت. اسکلتش با زحمت اینها بود که سرپا شد. گاهی وقتها یک ماه میشد خانه نمیآمدند. به خاطر فشار کاری فقط با چکمه میآمدند از جلوی در سلام میکردند و میرفتند. میگفتند در حال آمادهباش هستم.»
💠آقا مهدی، فرمانده سپاه منطقه، شد، بعد به معاونت لشکر5 نصر رسید. اما از همهشان استعفا داد. میگفت: «زمانی که از ریاست ستاد استعفا دادم، برای خیلیها در خور درک نبود. چرا ؟در پاسخ برایشان نوشتم : «فاصله زیاد ستاد تا شهادت، باعث دلسردی و رنجش شده بود ... »
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_فردوئی🌷
#سالروز_شهادت
#روایٺــ_عِـشق ✒️
♦️با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم بعد از آن هم به حرم شاهعبدالعظیم رفتیم تا زندگیمان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر دُرِ نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد.
♦️دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود.
♦️یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم.
♦️چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود آنهم 2 هفته! با اینکار حسابی ریختوپاش کرده بودیم! (هردومان میخندیم)...
♦️محمد وقتی در سپاه استخدام شد آن چنان عاشق این شغل مقدس بود که بنا به گفته برخی همکارانش هنگام خواب نیز با همان لباس مقدس به خواب می رفت و علت این کار خود را نیز چنین بیان می داشت: من با نذر و نیازهای فراوانی توانسته ام به این شغل مقدس وارد شوم، از آن می ترسم که هنگام خواب عزرائیل جانم را بستاند و این لباس مقدس بر تنم نباشد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمد_کامران🌷
#سالروز_ولادت