#فرمانده_اى_كه_خجالت_مى_كشيد_زنده_برگردد!!
🌷بعد از کربلای ۴ خیلی گرفته و ناراحت بود. می گفت: اسلامی نسب به السابقون پیوست و ما جا ماندیم. می گفت: شاید در فرمانده گردان ها من از همه پرسابقه تر باشم، اما جا ماندم. شاید گناه عظیمی کردم که خدا مرا قبول نمی کند. می خواستیم ۴۸ ساعت به شیراز برگردیم. گفت: من نمی آيم، من خجالت می کشم زنده به شیراز برگردم.
🌷....این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵. گفت: تو آماده ای؟ گفتم: برای چی؟ گفت: من دیگر خودم را آماده کرده ام، این بار می خواهم جواب قاطعانه ای به دشمن بدهم، من خودم را آماده کرده ام.... قرار بود ساعت یک، گردان ما، گردان امام محمد باقر (ع) وارد عمل شود. دو گروهان از ما که با قایق رد شد، آتش سنگینی که روی کانال ماهی بود، مانع از ادامه انتقال با قایق شد.
🌷دستور آمد، باید از روی جاده و پل برید. راه زیادی بود. از ساعت یک شب در حال پیاده روی بودیم تا ساعت ٤ صبح. فرمانده گردان، صفرعلی ولی زاده بود كه ٣٠، ٤٠ نفری جلوتر از ما بود. به خاک عراق که وارد شدیم، ما را به کانال های بتنی هدایت کردند. از دو سمت کانال آتش گلوله های سرخ تیربار بود که رد می شد. و از روبروی ما صدای شنی های تانک می آمد. صفر علی فریاد زد....
🌷....صفرعلى فرياد زد: آر.پى.جی زن، تیربار را بزن. آر.پى.جی زن بلند شد و با یک گلوله، یکی از تیربارها را زد. صفرعلی یک هیبت کاملاً جنگی داشت. کلاه آهنی به سر، قمقمه کنار فانوسقه و دوربین دور گردن. بی سیمچی اش را صدا زد. بی سیمچی خودش را کنار صفرعلی رساند. گوشی را داد دست صفرعلی. صفرعلی تمام قامت ایستاد و بلند گفت: یا حسین (ع). همزمان یک تیر به سینه اش نشست و افتاد....
🌹خاطره اى به ياد شهید صفرعلی ولی زاده، فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)، لشکر ۱۹ فجر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹