🌹طنز جبهه!😜 (13)
🌿... یڪے از 👱بچہ ها خیلے اهل معنویت و دعا بود .برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد . 🙌 شبها گذشت تایہ شب مهتابـے فریبرز با👥چند نفر، رفتند سرقبر .😇با خوشان گفتتد, بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم.😁 خلاصہ قابلمہ ی بزرگ گردان را برداشتند و با بچہ ها رفتند سراغش...😜 پشت خاکریز قبرش نشستند... اون بنده ی خدا هم بی خبر از همه جاداشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند ، واقعا دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال !...😌
🌿... فریبرز بہ مصطفی شیپور قورت داده ڪہ تن صدای بالاو وحشتناکے داشت، گفت👈 داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو: اقراء ... 😐 اقراء ... 😐 اون بنده خدا در قبر, یهو تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش باب رحمتی باز شده است...!😰 برای بار دوم و سوم هم گفت : اقراء😇 بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم ؟...😇 و این دفعه خود فریبرز باصدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون برادر ...😂😇
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه!😜 (13)
🌿... شام دیر شده بود و نیامده بود😇 همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم و آوردیم😬 موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان, پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم...😵چند نفری که ما را می شناختند😘 کنار سنگر خودشون نشسته بودند و کارهای ما را نظاره می کردند😋 همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند.😋😜دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن😬
🌿... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد 😵رفت بالا👈 پشت تویوتای تدارکات👥 و با صدای بلند فریاد زد:👋 "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند،✌ و فاو حفظ👌می شود👈 پس ای خمپاره ها مرا دریابید!" 😇در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!😀همگی خوابیدند.😜👱فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد😇وگرد وخاکی شد ....😄بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: 👈 «آهای صدامِ 😈الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟😬 شوخی کردم بی پدر مادر!»😇😣وهمه زدند زیر خنده. 😄😛
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه!😜(18)👇
🌿...من روحانی و حاج آقای گردان بودم، و ریش بلندی هم داشتم😍یه روز فریبرز ازم پرسید😄 حاج آقا شماشبها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد 😇 يا زير ريشتون؟😖😜
🌿... من هم همين طوري که به محاسنم دست مي كشيدم😊 نگاهي به فریبرر کردم و گفتم جوابت را فردا خواهم داد😍 معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خودم پيش نيامده بود و داشتم در ذهن خودم مرورمي كردم😊 كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنم كشيده يا زير آن😰😄
🌿... فریبرز كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: 👈نگفتي حاجي،😊باشه با خودت مرور کن تا فردا بيام جواب بگيرم؟😇و همچنان مي خنديد.😁 من هم تبسمي كردم و گفتم: باشه بعدا جوابت رو ميدم.ِ..يكي دو روزي گذشت...😍
🌿... دست بر قضا وقتي داشتم با فرمانده گردان صحبت مي كردم😞فریبرز از كنارمان رد شد... من او را صدا زدم. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي گفت:😄 چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟!فرمانده گردان گفت !؟ جواب چی را ندادی😄
🌿 ....من هم با عصابنيت آميخته به خنده😍 گفتم: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. 👈هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام.😇 پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند ميآد. 😄مي كشم زير ريشم، سردم ميشه.😊 خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😄هر سه زديم زير خنده. دست آخر فریبرز گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😭😎😇
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه😜 (24):👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
🌿... نوع شیطنتهای نوجوانان و جوانانی بسیجی که آقا فریبرز😙 جذب مسجد میکرد، با بقیه فرق می کرد.در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم که بسیار انسان وارسته و سادهای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که آقا فریبرز در نظافت😍 مسجد کمکش میکرد. امّا بچّهها تا میتوانستند 👈 او را سرکار می گذاشتند!
🌿...یک بار بچّهها که از منطقه آمده بودند رفته بودند به سراغ انباری مسجد, دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. فریبرز به بچّههای مسجد گفت: 👇
من میخوابم توی تابوت و یک پارچه میاندازم روی بدنم😇شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!🎩
بچّهها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا…😎
🌿... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّهها به جلوی انباری رسیدند فریبرز داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه!😄 اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّهها حسابی مسجد را ریختند به هم!😔...
یا اینکه یکی دیگر از بچّهها سوسک های مصنوعی و پلاستیکی😈 را توی دست میگرفت و با دیگران دست میداد و سوسک را در دست طرف رها میکرد و …😍 چقدر مردم به خاطر کارهای بچّهها به فریبرز گله میکردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّهها صحبت میکرد؛ و به تربیت تدریجی آنها میپرداخت.😊
🌿...و یا میرفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری!😁 مهرها حسابی داغ میشد. بعد نگاه میکردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض اینکه میخواست به سجده برود😳 میرفتند مُهرش را عوض میکردند و …😭
حتی به یاد دارم برخی بچّهها با خودشان ترقه میآوردند، وقتی حواس خادم پرت بود🎩 میانداختند توی بخاری😳 و سریع میرفتند بیرون!😭 شاید هیچ چیز در مسجد سختتر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد،👈فریبرز را به خاطر شیطنت شاگردانش محکوم میکردند.
🌿... ثمرهی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آنها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای آقا فریبرز میدانند.👌 به قول یکی از شاگردان ایشان👈 زحمتی که فریبرز برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه میداد!🙏
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه😜 (27):👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
💕یک جبهه بود و یک عموحسن:(2)👇
💥يك تيم روحيه درست كرده بوديم، با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر... 💓گردان به گردان مي رفتيم، قرآن مي خوانديم، حديث مي گفتيم، گوسفند قرباني مي كرديم و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرديم.💕 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست ميكرد و سر و دست بچه ها را "حنا" مي گذاشت. گاهي يكي مي پرسيد:👇
🔥«عمو، شما كه واسه ي همه حنا ميذاري، چرا ريش هاي سفيد و خوشگل خودت رو حنا نميذاري؟» 😇عمو حسن مي گفت: «عمو جان، اين ريش ها بايد با خون خضاب بشه.»
💥خدا بگم چیکار کنه اونی رو که این کلمه سواد رو تو دهن عمو حسن گذاشت. نان ما رو آجر کرد. در آشپزخانه را رو خودش می بست. هرچی در می زدیم، باز نمی کرد. داد می زد: «مزاحم نشید، مشق دارم!»😁
💥ازهر دربسته ای تو می رفت. یک متخصص تمام عیار. بعد از سخنرانی حاج همّت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همه جا😄 همراهش بود و اگر جایی راهش نمی دادند، عکسو نشون می داد و می گفت: شماها کی هستین! من با همت عکس دارم، خود همت گفته من سپاهی ام. عکس شده بود کلید هر در بسته.✌
💥از تواضعش که گفتیم، اهل شهرت و مقام هم نبود. اگر می اومدن باهاش مصاحبه کنن می گفت: برید از دکتر بپرسید. آخه حاجی اسدی، خیلی شیک و مرتب بود.💕 عمو هم اسمشو گذاشته بود دکتر. اصرار هم که می کردن، می گفت: آخه من کچل چی دارم بگم😄
💥تو مولودی خونی هم که رو دست نداشت. شب مبعث بود. تو حسینیه میکروفن را برداشت و شروع کرد به خوندن:😁 «یا محمد یا محمد». هرچی گوشی دادیم، دیدیم همین را تکرار می کنه. اما نه، هر از چند گاهی ریتم عوض می شد. اونم وقتی بود که کسی از راه می رسید. «جواد علی گلی آمد، یا محمد یا محمد»، «محمد کوثری آمد، یا محمد یا محمد» 😜
💥اگه ازت خوشش می اومد، هرجا تریبوتی چیزی بود، چند صد هزار تایی صلوات کاسب بودی و مسئول تبلیغات🌷 هم یکی از همون آدمای خوش شانسی بود که مهرش به دل عمو حسن نشسته بود. گاه و بی گاه برای سر سلامتیش صلوات می گرفت. البته بدش هم نمی اومد که این وسط یه چیزی هم گیر خودش بیاد؛ برای سلامتی مسئول عزیزم و نائب بر حقش صلوات...😳
💥اون روز قرار بود فرمانده لشکر سخنرانی کند، عمو سریع فرصت رو غنیمت گرفت و رفت پشت تریبون و شروع کرد به شعار دادن برای مسئول تبلیغات...👈 راستی عمو حسن متخصّص شکار فرصت ها بود. حتی فرمانده لشکر هم خنده اش گرفته بود. البته سخنران ها هم از این فیض بی نصیب نبودند. مابین دو نماز عمو شروع می کرد به شعار دادن...😇 سخنران هم ژستی می گرفت و بادی به غب غب می انداخت اما شعارهای عمو این قدر طول می کشید که معلوم نمی شد آخرش این شعارها برای کیه...😁
💥ابدا نمی شد سرشو کلاه گذاشت. سرش خیلی تو حساب بود.😜 اما همین که حس سخنرانیش گل می کرد، اون وقت بود که می شد یه تک موفق به غذا زد و صد البته مجبور بودی یه ساعتی براش سر تکون بدی که دارم گوش می کنم. خُب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...😍
💥مگس ها از دستش آسایش نداشتند و همیشه دنبال سوراخ سنبه ای می گشتند که خودشونو از دید عمو قایم کنند، شاید جون سالم به در ببرند. امان از وقتی که گذر مگسی به آشپزخانه می افتاد. دیگر اون روز باید قید نهار رو می زدیم. آخه این عمو حسن ما به طرز شدیدی بهداشتی بود تا چشمش به مگسی می افتاد، تلمبه اش را راه می انداخت و تمام ارتفاعات آشپزخانه را امشی می زد. آخر کار هم که هنوز این تعقیب و گریز به اطمینان قلبی نمی رسید، می رفت سراغ دیگ غذا، درش رو باز می کرد و چند تا امشی ...😥
😞 بیجاره بچه ها مگه می تونستند چیزی بگن. مگه می شد با کسی که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده، طرف شد. البته به قول خودش، سرش مو نداشت. اما خُب ریش شو که تو آسیاب سفید نکرده بود. تا یه چیزی می گفتی، نمی دونم با سقراط و افلاطون چه سر و سری داشت که این همه صغرا و کبرا می چید و دلیل و برهان سر هم می کرد. خیلی هم که گیر می دادی مثل پیرمردها قهر می کرد. راستی یادم رفت بگم، بزرگ تر از عمو حسن تو لشکر، فقط خودش بود...😍
💥یه شب یکی از بچه ها هوس کمپوت کرده بود، از پنجره شکسته آشپزخانه رفت تو، سراغ یخچال، یه دفعه صدای جیغی اونو جلب کرد. با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق. چراغ که روشن شد. درجا خشکش زد. عمو داشت تو دیگ حموم می کرد. همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد!...😅😃 #کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
راوی: ناصر کاوه
💥زینب سلام الله علیها کیست!؟
☑️حضرت سيدالشهداء(ع) در هنگام وداع به خواهر فرمودند: «خواهرم زینب! مرا در نماز شبت دعا كن».
☑️حضرت سجاد (ع) فرمودند: «عمه جانم زینب در طول زندگی اش نماز شبش را ترک نکرد؛ حتی شب یازدهم مُحرّم»... بهترین توصیفی که من درباره حضرت زینب (س) دیده ام فرمایش حضرت امام سجاد (ع): تو دانشمند معلم ندیده و فهمیده ای فهم نیاموخته هستی.
📚عوالم العلوم ؛ ج 11 , ص 955
#اگر_مدافعان_حرم_نبودند👇
💢قسمتی از جنایات هولناک داعش:
💥نیروهای داعش ۹۰ درصد سوریه و ۵۸ درصد عراق را اشغال کردند و حتی به دیوار زینبیه دمشق رسیدند ⭕ِِ... داعش زمانی که به نزدیکی حرم حضرت زینب (س) رسید بر روی دیوار حرم شعار می نوشت که هنوز بخشی از این شعارها موجود است ⭕️...فرمانده داعش بر روی بی سیم خود در نزدیکی حرم حضرت زینب(س) رجز می خواند و می گفت که حضرت عباس(ع) کجایی که ما حضرت زینب را از قبر بیرون خواهیم کشید⭕️... داعش به منزلی در سوریه حمله کرد، در حالی که در این منزل چهار کودک به همراه پدر و مادر در حال غذا خوردن بودند، داعش سر یکی از دختران که ۹ سال بیشتر نداشت را برید به طوری که خون این دختر بر روی غذاها ریخت و خانواده دختر را مجبور کرد که این غذا را به همراه خون جگر گوشه شان بخورند ⭕️... داعش نوزاد تازه به دنیا آمده را از دستان پدر و مادر می گرفت و آنان را لخت می کرد و بر سینه دیوار می چسباند و با نیزه با این بدن دارت بازی می کرد، داعش شکم مادر باردار را در مقابل چشم شوهرش پاره می کرد و شرط بندی می کرد که فرزندی که دختر است یا پسر، از شکم این مادر بیرون می آید ⭕... در همین دیاله، کودکی را از سینه مادرش گرفتند، او را مثل گوسفند روی آتش سرخ کردند، لای پلو گذاشتند، برای مادرفرستادند. این جنایت وحشتناک در تاریخ بشریت نایاب است، پدیده کوچکی نیست، بلای کوچکی نیست...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
⭕ قسمتی از سخنرانی ️سردار عبدالفتاح اهوازیان در مراسم جشن پیروزی جبهه مقاومت در مهدیه ورامین...
💥عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش بود. یک دفعه گفتم: "آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی؟لااقل اجازه بده بچه به دنیا بیاید... که گفت: زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟... دلت میآید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم... من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: خسته شدم. زودتر بیا خانه... گفت: "زهره جان! سپردم تان به حضرت زینب (س) و ازخانم خواستهام به شما سربزند. 🍂حلما تنها فرزندم که 17 روز بعداز شهادت پدرش متولد شد.حلما بچه اولم بود ودوست داشتم همسرم کنارم باشد... ولی میدائم نشد. همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا میکردم و به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند... راوی همسر شهید مدافع حرم میثم نجفی
⭐خــــــــــواهـرای غــــــــواص👈گردان حضرت "زینب" 👇
💥وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است. به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد. اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد... هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب (س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر (ع) علیاکبر (ع) گردان امام حسین (ع) بفرستید, این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود.شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.” هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: 👤 حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این" خواهرای غواص" راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده وفهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🚩راوی : سردار علی فضلی
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز👇
🌿... کامیونها پر از نیرو راه افتادند😍 برای اینکه دشمن نفهمه😎 عملیات از کدام منطقه است👈 اتوبوس ها را گل مالی کردند😵 و بدون نیرو و نفرات فرستادند سمت غرب😄 و نیروهای عملیاتی را هم با کامیون هائی که با برزنت پوشانده بودند✌به سمت جنوب برای عملیات فرستادند👏
🌿... قبل از حرکت فرمانده گردان به تک تک کامیونها سرکشی کرد😍 وبا تهدید و بعضا خواهش 👈سفارشات لازم را کرد که از👈 کسی صدائی بلند نشود😵تا اعزام نیروها👈 به جنوب لو نرود😀تو طول راه همه بچه ها💪 دستور فرمانده را رعایت می کردند جز آقا فریبرز...😀
🌿...فریبرز هر طوری بود خودش را رساند به پیرمرد دسته و در👈 گوشش حرفهائی زمزمه کرد... 😎 چند ساعتی گذشت تا رسیدیم به دژبانی😵 کامیونها که توقف کردند🎩 ناگهان همان پیرمرد دسته که فریبرز در 🔔گوشش چیزهائی گفته بود😄 با صدای بلند گفت:👇 سلامتی رزمندگان اسلام 👈بلند 💗صلوات بفرست و بچه ها هم بلند 💗صلوات فرستادند😳 کامیونهای دیگر هم به خاطرصدای بلند💗 صلوات ما 👈آنها هم بلند💗صلوات فرستادند
🌿... خنده بازاری شده بود👈 واین طوری بود که اعزام نیروی مخفی 😎و یواشکی😇برای عملیات در ساعتهای اولیه😭 به همت آقا فریبرز و پیرمرد دسته مان لو رفت😭 فقط شانسی که آوردیم 😎دژبانی با خط مقدم👈 خیلی فاصله داشت و دشمن چیزی نفهمید😀😄
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
😊خاطرات طنز:👇
🎈محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف می کرد و می گفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی... بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد. زنگ زد مرکزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا... از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!... گفت: قربان نمی دونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه... گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!... گفت: قربان؛ نمی دونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنه ای راننده شه!!... این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود...
🎈 یه روز از منطقه اومدم مرخصی تهران رسیدم خانه دیدم مادرم با چندتا خانم دیگر دارند دم درب منزلمان سبزی پاک می کنند. آن زمان برای اینکه دشمن نفهمد ما در غرب هستیم ما را با قطار می بردند جنوب دوکوهه و از آنجا به غرب اعزام می شدیم. تا آمدم با مادرم سلام علیک کنم. یکی از خانم های همسایه, پرسید ننه جان از کجا میائی, کدوم منطقه هستید. من هم برای اینکه حفاظت را رعایت کنم, گفتم مادر جان از جنوب... حاج خانم یه خنده ملیحی کرد و گفت "ای ننه همه لشگر که غرب هستند تو جنوب چیکار می کنی؟"
🎈شام دیر شده بود و نیامده بود. همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم... موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم... همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند. دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد رفت بالا پشت تویوتای تدارکات و با صدای بلند فریاد زد: "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند و فاو حفظ می شود پس ای خمپاره ها مرا دریابید!"... در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!... همگی خوابیدند. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد وگرد وخاکی شد.... بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: «آهای صدام زبون نفهم!شوخی هم سرت نمیشه؟... شوخی کردم وهمه زدند زیر خنده...
🎈در یادمان شهدای هویزه یکی از بچه های باسابقه اصرار کرد بریم سر قبر "شهید علی حاتمی"... پرسیدیم چرا بین این همه شهید به اونجا اصرار داری. گفت بیاین کارتون نباشه... رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحه بودیم, دیدیم چند تا خواهر هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت می کشیدن جلو بیان... برام جای تعجب بود خوب بقیه شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحه بخونن, که این رفیقمون گفت آخه این "شهید مسئول کمیته ازدواجه" هر کی با نیت خالص بیاد سر خاکش سریع ازدواج می کنه (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن) ما هم از قصد هی کشش می دادیم و از روی مزار بلند نمی شدیم. یهو راوی اومد بلند جلومون با صدای بلند و خنده گفت: "آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به کسی..." یهو همه اطرافیان و اون خواهرای پشت سری خندیدند و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم.
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🌹طنز جبهه😜👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
💕یک جبهه بود و یک عموحسن:(1)👇
💥اگر دیروز به جبهه سفر می کردی، در کافة صلواتی ها، آشپزخانه ها، دفتر فرماندهی و در خط مقدم به پیرمردان باصفایی برمی خوردی که با شوخ طبعی و نشاط و سرزندگی خود، نه تنها غنچه لبخند را بر لبان رزمندگان جوان می نشاندند، بلکه چون خادمی فداکار حتی از شستن لباس های زیر بچه ها هم امتناع نمی کردند. پس از هر عملیات، سیمای این پیرمردان که در سوگ شهیدانی پروانه وار گرد آنان می چرخیدند، دیدنی بود و آنان چون پدری فرزند از دست داده، گوشه ای می خزیدند و صدا می زدند، علی! حسین! محمود! ...🌷
💥اما امان از روزی که بچه ها در سوگ پیر مرد باصفایی می نشستند. حسن امیری را از بس دوستش داشتند «عمو 💖 حسن» صدا می زدند. عموحسن، یکی از آنانی بود که وقتی لباس زیبای شهادت بر تن کرد، همه بچه ها گریستند. او که دیروز با کارها و سخنان خود غنچه لبخند شهیدان را شکوفا می کرد، هنوز هم یاد و خاطراتش لبخند را بر لبان رزمندگان می نشاند ...
💥تو جبهه همه می شناختنش، آخه یه جبهه بود و یه عمو حسن؛ فرمانده مقتدر آشپزخانه تبلیغات و مسئول تیم روحیه. واقعاً خواستنی بود و تواضع تا دلت بخواد تو بند و بساطش پیدا می شد. کافی بود بهش سلام می دادی، به دستت امان نمی داد و یه ماچ رو دستت نقش می بست. اگرم کسی برای تلافی دستشو می بوسید، می نشست و گریه می کرد که چرا دست منو بوسیدی!؟ 😳 می گفت: «شما بسیجی هستید، اما شما چی می دونید من کی ام، گذاشته ام چی بوده، شما پاکید.»👈 می گن عاقبت خیاط تو کوزه می افته، یه بار بچه ها با هم نقشه ریختند، چند نفری جوراب هاشو درآوردند و پاهاشو به ماچ بستند. اگر می دیدیش...
💥غذاهاش خیلی توفیر داشت. ماشاءالله عمو حسن مبتکر هم بود. یه بار یه غذا بهمون داد خوردیم. پرسید: خوشمزه بود؟ گفتیم: خیلی. گفت: آب پنیر بود! هرچی از غذاها اضافه می اومد، دور نمی ریخت، همه رو تو یخچال نگه می داشت تا آخر هفته همشو با هم می ریخت تو دیگ و گرم می کرد، می داد بخوریم؛😞 بادنجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله قلم کار به تمام معنا با نام:👇 «گزارش هفتگی عمو حسن!»
💥با اسراف دشمن خونی بود و این وسط بچه ها باید قربانی می شدند. صبح تا شب دویده بودیم. اومدیم سر سفره. غذا حاضری بود. عمو حسن یه گونی نون خشک رو آب زده بود، گذاشت جلومون. اعتراض که کردیم، گوشش بدهکار نبود، می گفت: «می گین اینها رو چی کار کنم. بریزمشون دور. بخورید، مریض نمی شید، زمونه قحطی یادتون نمیآد؟» کم که نمی آورد، هیچی، یه چیزی هم بدهکارمون می کرد و همه نون خشکه ها رو به خوردمون می داد!😜
💥آشپزخانه، مقر شخصی خودش بود. به کسی اجازه دخالت تو حوزه مسئولیتش نمی داد. تا می رفتیم ظرف بشوریم. دستمون رو می بوسید و می گفت: «از آشپزخانه برید بیرون!» همه رو بیرون می انداخت و خودش تنهایی همه ظرف ها رو می شست👌
💥شوخی هاش هم منحصر به فرد بود. تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد، با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش، بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت: یه طوری بخور که کسی نفهمه. منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه. تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره. به همه همین رو گفته بود!😄
💥افتخاراتش هم شنیدنی بود. بچه ها را تو آشپزخانه دور خودش جمع کرده بود و داشت از شجاعتش می گفت: «جاتون خالی، نبودین ببینین که رو تپه کانی مانگا یه تیپ عراقی بود. همشون رو تارومار کردم، یه دونشون هم زنده نموند. یکی از بچه ها گفت: عمو جون شاید پیت رو برعکس کردی، ناکارش کردی!😉 گفت: ما رو اینطوری نگاه نکن، یه هو کنم، همه در میرن...👌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
راوی: ناصر کاوه
🌹طنز جبهه😜 👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
💕یک جبهه بود و یک عموحسن:(2)👇
💥يك تيم روحيه درست كرده بوديم، با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر... 💓گردان به گردان مي رفتيم، قرآن مي خوانديم، حديث مي گفتيم، گوسفند قرباني مي كرديم و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرديم.💕 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست ميكرد و سر و دست بچه ها را "حنا" مي گذاشت. گاهي يكي مي پرسيد:👇
🔥«عمو، شما كه واسه ي همه حنا ميذاري، چرا ريش هاي سفيد و خوشگل خودت رو حنا نميذاري؟» 😇عمو حسن مي گفت: «عمو جان، اين ريش ها بايد با خون خضاب بشه.»
💥خدا بگم چیکار کنه اونی رو که این کلمه سواد رو تو دهن عمو حسن گذاشت. نان ما رو آجر کرد. در آشپزخانه را رو خودش می بست. هرچی در می زدیم، باز نمی کرد. داد می زد: «مزاحم نشید، مشق دارم!»😁
💥ازهر دربسته ای تو می رفت. یک متخصص تمام عیار. بعد از سخنرانی حاج همّت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همه جا😄 همراهش بود و اگر جایی راهش نمی دادند، عکسو نشون می داد و می گفت: شماها کی هستین! من با همت عکس دارم، خود همت گفته من سپاهی ام. عکس شده بود کلید هر در بسته.✌
💥از تواضعش که گفتیم، اهل شهرت و مقام هم نبود. اگر می اومدن باهاش مصاحبه کنن می گفت: برید از دکتر بپرسید. آخه حاجی اسدی، خیلی شیک و مرتب بود.💕 عمو هم اسمشو گذاشته بود دکتر. اصرار هم که می کردن، می گفت: آخه من کچل چی دارم بگم😄
💥تو مولودی خونی هم که رو دست نداشت. شب مبعث بود. تو حسینیه میکروفن را برداشت و شروع کرد به خوندن:😁 «یا محمد یا محمد». هرچی گوشی دادیم، دیدیم همین را تکرار می کنه. اما نه، هر از چند گاهی ریتم عوض می شد. اونم وقتی بود که کسی از راه می رسید. «جواد علی گلی آمد، یا محمد یا محمد»، «محمد کوثری آمد، یا محمد یا محمد» 😜
💥اگه ازت خوشش می اومد، هرجا تریبوتی چیزی بود، چند صد هزار تایی صلوات کاسب بودی و مسئول تبلیغات🌷 هم یکی از همون آدمای خوش شانسی بود که مهرش به دل عمو حسن نشسته بود. گاه و بی گاه برای سر سلامتیش صلوات می گرفت. البته بدش هم نمی اومد که این وسط یه چیزی هم گیر خودش بیاد؛ برای سلامتی مسئول عزیزم و نائب بر حقش صلوات...😳
💥اون روز قرار بود فرمانده لشکر سخنرانی کند، عمو سریع فرصت رو غنیمت گرفت و رفت پشت تریبون و شروع کرد به شعار دادن برای مسئول تبلیغات...👈 راستی عمو حسن متخصّص شکار فرصت ها بود. حتی فرمانده لشکر هم خنده اش گرفته بود. البته سخنران ها هم از این فیض بی نصیب نبودند. مابین دو نماز عمو شروع می کرد به شعار دادن...😇 سخنران هم ژستی می گرفت و بادی به غب غب می انداخت اما شعارهای عمو این قدر طول می کشید که معلوم نمی شد آخرش این شعارها برای کیه...😁
💥ابدا نمی شد سرشو کلاه گذاشت. سرش خیلی تو حساب بود.😜 اما همین که حس سخنرانیش گل می کرد، اون وقت بود که می شد یه تک موفق به غذا زد و صد البته مجبور بودی یه ساعتی براش سر تکون بدی که دارم گوش می کنم. خُب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...😍
💥مگس ها از دستش آسایش نداشتند و همیشه دنبال سوراخ سنبه ای می گشتند که خودشونو از دید عمو قایم کنند، شاید جون سالم به در ببرند. امان از وقتی که گذر مگسی به آشپزخانه می افتاد. دیگر اون روز باید قید نهار رو می زدیم. آخه این عمو حسن ما به طرز شدیدی بهداشتی بود تا چشمش به مگسی می افتاد، تلمبه اش را راه می انداخت و تمام ارتفاعات آشپزخانه را امشی می زد. آخر کار هم که هنوز این تعقیب و گریز به اطمینان قلبی نمی رسید، می رفت سراغ دیگ غذا، درش رو باز می کرد و چند تا امشی ...😥
😞 بیجاره بچه ها مگه می تونستند چیزی بگن. مگه می شد با کسی که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده، طرف شد. البته به قول خودش، سرش مو نداشت. اما خُب ریش شو که تو آسیاب سفید نکرده بود. تا یه چیزی می گفتی، نمی دونم با سقراط و افلاطون چه سر و سری داشت که این همه صغرا و کبرا می چید و دلیل و برهان سر هم می کرد. خیلی هم که گیر می دادی مثل پیرمردها قهر می کرد. راستی یادم رفت بگم، بزرگ تر از عمو حسن تو لشکر، فقط خودش بود...😍
💥یه شب یکی از بچه ها هوس کمپوت کرده بود، از پنجره شکسته آشپزخانه رفت تو، سراغ یخچال، یه دفعه صدای جیغی اونو جلب کرد. با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق. چراغ که روشن شد. درجا خشکش زد. عمو داشت تو دیگ حموم می کرد. همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد!...😅😃 #کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
راوی: ناصر کاوه
🌹طنز جبهه!😜(1)
🌿...میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند!😜 و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک "جِغِله تُخس وَرپریده" که نام باشکوه "فریبرز" را بر خود یدک میکشید... 😳 یک نوجوان 15 ساله "دراز بینور" که به قول معروف به "نردبان دزدها" میماند... یادش بخیر... برای خودش "زلزله ایی" بود... زلزله ائی با هشت ریشتر و شاید هم بالاتر...😚 "خونه خراب کن" بود به تنهائی یه حوزه یه لشگر یه شهر رو حریف بود..😊 وای خدا!؟ من چی کشیدم از دستش...
🌿...در حوزه که بودیم یک طلبه تازه وارد بود که انگار از طرف شیطان😈 مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند...😊 اسمش فریبرز😎 بود که به پیشنهاد استادمان شد:👇
سلمان!... قربان سلمان❤ بروم... آن بزرگوار کجا و این👈 سلمان جعلی کجا؟🎩😀
🌿... کاری نبود که نکند... 😇 از راه انداختن مسابقات گل کوچک میان طلاب...😔 تا اذان گفتن در نیمههای شب...😣 و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت.... 😃قایم کردن آفتابه ها...😞😍 بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!...😊😥
🌿...کارهائی می کرد که به عقل جن😈 هم نمی رسید👈 از ریختن مورچههای آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان...😳جنگ بین مورچه ها را برگزار می کرد...😍 در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید....😊😠 یادم میاد یه ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ،😖 ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ میریخت😥ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:😊ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ...
بهش گفتم, ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟!😥 گفت: ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ...😍 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ حاجی جان...👏ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ...😇 خنده بازاری شده بود😆ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😥 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ!...😳 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… 😃ولی قبل جشن پتو یه نکته عرفانی گفت👈به این مضمون که: 👇
💥این رو سیاهی با یه شستشو راحت با آب میره... 😇حواسمون باشه مقابل خدا رو سیاه نباشیم...😎از فریبرز این حرفها بعید بود و کمی هم عجیب به نظر می رسید...😵😏فکر کنم تحولاتی در آقا فریبرز داشت شکل می گرفت...😵😣
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه