✨رفیق شهیدم
هر بار که زمین میخورم،این بلندای نگاه توست که مرا ایستاده میکند...
ایستاده تر از قبل...
تو در برق چشمان آسمانی ات چه داری که نیم نگاهی
از چشمانت در قاب دیوار اتاقم کافیست تا از یاد ببرم
هر چه غم است در این دنیا و ببارد امید بر قلبم...
رفیق ترین رفیقِ روزهای سخت منی...✨
#رزقتـــــون_کربلایــــی
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷
ارسال شده از سروش+:
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 #شهید_ابراهیم_هادے
هرشهیـدے را ڪه دوستش دارۍ
#ڪوچه_دلـت را به نامـش ڪن
👌یقیـن بـدان
در ڪوچه پس ڪوچه هاے
پر پیـچ و خم #دنیــا
#تنهـایـت نمےگذارد...
📚زیارتنامه📜♥️
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به نیابت از #شهید_تورجی_زاده🌹برای امر فرج و حاجت روایی همه بزرگواران✅...
🌻======✨=======🌻
🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃یَا مُمْتَحَنَهُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ
🌼صَابِرَهً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ
🍃أَبُوکِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَی (أَتَانَا) بِهِ وَصِیُّهُ فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ
🌼إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَیَتِکِ...
🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃
🌻======✨=======🌻
🌼التماس دعای فرج🌼
✹﷽✹ رهـــــرو ✹﷽✹:
..
..
رفقاےِ شهیدم پشتِ پیراهنشآن🌿
نوشته بودند:
راهِ قدس از #ڪربلا میگذرد...👣
به ڪربلا رسیدیمـ
به قُدس هم میرسیمـ✌️🏻
با پیراهنهایے که پشتش نوشتہ..
#مرگ_بر_آمریڪا👊🏻
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۶)
💠مهمان ها هفته ای یک بار طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن. محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد.کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک اقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن تلاوت کند.یک شب استاد جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند.محسن دلش هری ریخت.تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود.سریع بلند شد از پله ها رفت پایین.استاد ول کن نبود.صدایش از توی بلندگو می آمدطبقه پایین:(محسن آقا!جماعت منتظر تلاوت شما هستند.تشریف بیاریدبالا.)
محسن تسلیم شد.پله هارا با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد.استاد جلسه صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد. روی نوار عکس استاد مورد علاقه اش بود؛شحات محمدانور.محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین،دوید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد.مامان پیشانی بلندش را بوسید،پرسید:(اضطراب نداشتی؟)محسن بادی به غبغب انداخت:(نه.نمی خوام اضطراب داشته باشم.)
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ و ۱۳
🔻🔻🔻🔻