7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
حضرت آیتالله خامنهای: «شیواترین عرصهای که یک مجموعهای مثل #سپاه میتواند در آن حضور پیدا کند عرصهی جهاد و شهادت است؛ البتّه عرصههای دیگری هم وجود دارد، امّا عرصهی شهادت در راه خدا آن نقطهی اوج و نقطهی درخشان و زیباترین منطقهی مدّ نگاه انسان است؛ در عرصهی شهادت ما سی سال بعد از پایان دفاع مقدّس یک مرد جاافتادهی محاسن سفیدی مثل #شهید_همدانی داریم، یک نوجوان تازهرسیدهای مثل #شهید_حججی؛ همهی اینها معنا دارد دیگر؛ همهی اینها نشانههای باقی ماندن همان طراوت و همان هویّت اساسی است.» ۱۳۹۸/۰۷/۱۰
#سلامتی_فرمانده_صلوات
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجه
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود، لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت
معلوم بود که شهيدی که درازکشیده است مجروح بوده
شماره پلاک آنها555 و 556 فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند
اسامی را مراجعه کردیم دیدیم آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است
پدری سر پسر را به دامن گرفته است😔
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۱۶)
💠اسمش(امیر دوست محمدی)بود؛رفیق فایریک محسن در دوران دبیرستان.بچه ی آرام و محجوبی بود.محسن پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود.دوست داشت شانه به شانه جلو بروند اما تقدیر امیر چیز دیگری بود.رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد.در راه برگشت اتوبوسشان با تانکر نفت شاخ به شاخ شد و آتش بچه هارا سوزاند.داغ خانواده ها و دوستانشان رافقط پیام آیت الله بهجت می توانست کمی تسلا بدهد که گفته بود(این ها شهید هستند)
از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند.یک روز که سر از سجده ای طولانی برداشت،مامان ازش پرسید(چی از خدا خواستی محسن؟)
گفت(شهادت)
مامان یکه خورد فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب و شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد.هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود.حالا محسن در بهشت ثامن الائمه(ع) با فاصله چند متر از مزار امیر،هم سایه اش شده.
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۲۱
🔻🔻🔻🔻
#سلام_امام_زمانم
با هرنفسی
سلام کردن عشق است
آقا به تو
احترام کردن عشق است
اسم قشنگت
به میان چون آید
از روی ادب
قیام کردن عشق است
#اللهمعجللولیکالفرج ✨
سلام .صبح تون بخیر🌸🍃🌸
شهیدی ک نماز نمیخواند🤔
تو گردان شایعه شد
نماز نمی خونه
گفتن ..
تو که رفیق اونی..بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم ..
لابد می خواد ریا نشه..
پنهانی می خونه.☺️
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون.. بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! 😳توی سنگر کمین.. در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم ..
گفتم بهش ک..
ـ تو که برای خدا می جنگی.. حیف نیس نماز نخونی…😁
لبخندی زد و گفت ..
یادم می دی نماز خوندن رو☺️
ـ بلد نیستی ؟😳
ـ نه..تا حالا نخوندم😢
همان وقت داخل سنگر کمین.. زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن..تا جایی
که خستگی اجازه داد.. نماز خواندن را یادش دادم
توی تاریک روشنای صبح.. اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش.. لبخند کم رنگی زد.😔
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .
و با لبخند به شهادت رسید.😔🌹
اری.. مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید...😓
به یاد وهب شهید مسیحی کربلا...😔
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#آقاے_بے_حرم 💚
همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ
بہ سر هواے بقیع و زیارٺ #حسن اسٺ
تمام هفتہ براے حسین مےسوزم
ولے #دوشنبہے من وقف غربٺ حسن اسٺ
#دوشنبه_های_امام_حسنی
فوق العاده زیباست این متن 🍂🍁🍃
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ
ﯾﮏ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ:
" ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ "
ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ
ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ
ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ .. ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ
ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺑﯽﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ...
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ ...
#شهید_مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
#مجید_بربری
وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم
راوی: خواهر شهید
😭وقتی این خاطرات میخونم به خودم میگم ما کجا سیر میکنیم،شهدا کجا را؟؟؟😔
🌙شبتون شهدایی