شاهــنامهٔ فردوســی
ادامه : رستم که سخنان او را شنید گفت « اگر من بترسم همان بهتر که بمیرم » بخاطر این ننگ راهی دربار
لشکرکشی ایرانیان :
روز دیگر کاووس به #گیو و #طوس دستور داد تا سپاه را آماده کنند ...
صد هزار سوار آماده شدند و به دشت رفتند و خیمه زدند و زمین سراسر پر از اسبان و فیلان جنگی بود ...
از صدای بلند طبل های جنگی دشت مانند دریا موج میزد و شمشیر ها و زره ها مانند آتشی در آسمان در پشت پردهٔ گرد و غبار میدرخشیدند...
و این سپاه چنان ادامه یافت تا مقابل در #سپید_دژ رسید و به #سهراب خبر دادند که سپاه آمده و سهراب با شنیدن این خبر سریع به پشت بام رفت و سپاه را نگاه کرد و تا در دشت چنان لشکر عظیمی را دید لحظه ای ترس دلش را گرفت و به #هومان گفت « بسیار جنگاور و سردار هستند ... اگر خورشید و ماه یاری ام کنند لشکرشان را در هم خواهم پیچید و از بخت خوب #افراسیاب پیروز میشویم »
سهراب ترس را از دلش بیرون کرد و شادان از بام پایین آمد و جام شرابی را خواست ....
سوی دیگر لشکر ایران بر پشت دژ خیمه زده بودند ...
وقتی خورشید غروب کرد و شب شد تهمتن نزد شاه آمد و گفت « اگر شاه دستور دهد من بی لباس جنگ بیرون روم تا ببینم این سردار جدید کیست »
#کیکاووس گفت « این کار توست »
و #رستم هم یک لباس ترکی پوشید و مخفیانه وارد دژ شد و مجلس جشن آنها را نگاه کرد... سهراب را دید که کنارش هومان و #بارمان نشسته بودند ...
آنگاه دید که سهراب مانند سروی بلند است و دو بازویش به اندازه ران شتر است و سینه اش مانند سینه شیر و چهره اش مانند خون سرخ است و در اطرافش صد دلیر از ترکان هستند ...
همان هنگام ژنده زرم ( پهلوانی تورانی ) خواست تا برای دستشویی از مجلس دور شود و چو از کنار دیگر ترکان بیرون آمد رستم را دید که پهلوانی بسیار درشت اندام بود ...
@shah_nameh1