شروع داستان #زال و #رودابه :
روزی #زال برای شکار و تفریح به شهر های #کابلستان ،دَمبر، مَرغ و مای رفته و در آنجا اردو زده بود ....که به پادشاه کابلستان #مهراب خبر میرسد که پور #سام در این نزدیکی است و مهراب باشکوه و جلال و خدم و حشم به استقبال زال میرود تا با او دیدار کند زال و مهراب تا مدتی به تفریح و میگساری مشغول میشوند و مدتی بعد مهراب میرود ..... زال بسیار از دیدار مهراب خرسند شده بود و نزد همراهان خود بسیار از نجابت و مردانگی مهراب تعریف میکرد که یکی از همراهان وی رو به زال گفت که مهراب در خانهاش دختری ماه روی دارد که سر تا پایش سفید و لبانش سرخ است ابروانش مانند دو کمان و چشمانی همچو آهو دارد زیباروی و خوش اندام است و.... زال از این توصیفات قلبش به مهر دختری که ندیده بودش آکنده میشود و تمام شب را از خور و خواب افتاده در فکر دخت مهراب سر میکند ، فردای آن شب مهراب راهی #زابلستان شده به دیدار زال میرود و زال از دیدار او خوشحال میشود و میگوید : هرچه میخواهی بگو مهراب پاسخ میدهد : چیزی نمیخواهم جز یک چیز که انجامش برای شما دشوار نیست و آن هم این است که یک شب مهمان خانه من باشید . زال به مهراب میگوید : « من نمیتوانم این خواسته را انجام دهم چرا که پدرم و #منوچهر شاه از اینکه من مهمان خانه بت پرستان شوم ناراحت میشوند خواستهای جز این داشته باشید انجام میدهم» مهراب از این گفته ناراحت شد به زال آفرین کرد اما در دل او را ناپاکدین خواند و از دربار زال بیرون رفت.... زال در دل پنداشت که نمیتواند آشکارا از مهراب تعریف کند......
@shah_nameh1
داستان #زال و کنیزکان #رودابه :
شب هنگام #رودابه پنج کنیزک تُرک خود را فراخواند تا راز دل بر آنان فاش کند. رودابه رو به کنیزکانش گفت « دل من به مهر پسر #سام آکنده شده است شما چه چارهای دارید تا این دل بیتاب من آرام گیرد؟» کنیزکان رودابه از این گفته او بسیار شوکه شدند و از این سخن خوششان نیامد آنها به رودابه پاسخ آوردند که« چرا تویی که آوازه زیباییهایت از چین تا روم پیچیده است و نقش چهره تو را پادشاه هند میکشد و به پادشاه روم میفرستد چرا چنین ماهی دلداده آن پسر سپید مویی شده که حتی پدرش هم او را نگه نداشت و توسط یک مرغ پرورش یافته است تو انقدر که بهتر از او هستی خود خورشید باید شوهر تو باشد» رودابه از این گفتار آنان خشمگین میشود و میگوید : من نه قیصر روم را میخواهم و نه خاقان چین و نه پادشاه هند را ، من تنها با پسر سام ازدواج خواهم کرد و حالا از شما راهی میخواهم» کنیزکان رودابه که پی برده بودند این عشق رودابه حس واقعی اوست اظهار پشیمانی کردند و گفتند« هزاران از ما به فدای تو باشد ما گوش به فرمان تو هستیم و هرچه گویی انجام خواهیم » داد رودابه خوشحال میشود و لبخند میزند......
فردای آن شب کنیزکان رودابه به بهانه چیدن گل راهی جویباری میشوند که #زال و همراهانش در اطراف آن جویبار اردو زده ، بود پنج کنیزک در لب جویبار در حال گلچیدن بودند که زال آنها را میبیند و از غلام خود که او هم تُرک بود میپرسد که آن گلپرستان کی اند؟ غلام پاسخ میدهد « آنها کنیزانی از کاخ #مهراب هستند که برای ماه کابلستان ( رودابه ) گل میچینند....
@shah_nameh1
دیدار #زال با کنیزکان #رودابه :
زال به غلام خود دستور داد تا به نزد کنیزکان برو و به آنها بگو از این گلستان برنگردید مگر با یاقوت زمرد و پیام من... غلام رفت به کنیزکان گفت نزد زال بیایند کنیزکان خوشحال به همدیگر نگاه کردند و گفتند شیر نر به دام افتاد... غلام کنیزکان را نزد زال برد وقتی کنیزکان طلا ، یاقوت و زمرد و هدایا را از زال گرفتند به او گفتند که هر پیامی میخواهی به رودابه بگویی اکنون به ما بگو و ما آن را به #رودابه خواهیم رساند دستان به آنان گفت «چیزی از شما میپرسم که اگر حقیقت را بگویید به شما هدیه خواهم داد و اگر دروغ بگویید شما را به زیر پای فیل ها میاندازم تا له شوید» کنیزکان که به شدت ترسیده بودند و رخانشان زرد شده بود قول دادن حقیقت را بگویند زال از آنها پرسید که «رودابه چگونه دختری است و چه کسی با او هم تراز است ؟» و کنیزکان گفتند « ما تاکنون به برز و بالا و زیبایی و فر و شکوه شما پهلوانی ندیدهایم و رودابه هم دختری زیباروی است که ماه و ستاره در مقابل او هیچ هستند موهای پیچ در پیچ و بلندش که بوی مشک و عبیر میدهد و لباسهایش که حریر است و با مروارید و زبرجد دوخته شده و سرخی لبانش و...» سپس زال در جواب آنها میگوید که« من مدتی است به ایشان علاقمند شدم حال شما چه چاره میکنید که ما با هم دیدار کنیم ؟»کنیزکان گفتن ما امشب رودابه را راضی میکنیم تا با شما دیدار کند شما هم با طنابی به نزدیکی ایوان کاخ #مهراب بیایید تا بتوانید از پنجره داخل شده و با رودابه دیدار کنید پس از گفت و گو، کنیزکان نزد رودابه بازگشتند و دل زال پر از شادی بود...
@shah_nameh1
نامه نوشتن #زال به #سام :
فردای آن شب زال فرستادهای را نزد بزرگان کشور، فرزانگان و موبدان فرستاد و آنان را فراخواند، سپس با لبی خندان سخن خود را شروع کرد در آغاز به خداوند آفرین کرد و او را خالق شب و روز و خورشید و ماه خواند و او را داور هر دو عالم و همینطور آفریننده فصلها و گلها و میوهها خواند در ادامه گفت« خداوند همه چیز را در جهان جفت آفریده است که هیچ انسانی بدون جفت نمیتواند تولید مثل کند و فزونی یابد و اگر کسی جفت و فرزند نداشته باشد کسی از او یادگار نمیماند به ویژه که از نژاد بزرگان باشد و پهلوان باید فرزندی داشته باشد که هنگامی که دنیا را ترک میکند روح او را شاد کند و نامش را زنده کند همان گونه که این پسر سام( خودش ) است کسی هم باشد که پسر زال باشد اکنون من نیز باید مثل تمام موجودات همسر و فرزند داشته باشم که تنهایی فقط شایسته خداوند است من در دل عشقی دارم که در کاخ #مهراب است و دلداده دختر #سیندخت هستم اکنون شما چه میگویید که سام و منوچهر شاه بدین داستان رضایت دهند که هر کسی به فکر ازدواج میافتد از راه دین و آیین اقدام میکند »
بزرگان هنگامی که سخنان زال را شنیدند لبانشان از سخن بسته مانده بود و در دل میپنداشتند که مهراب را ضحاک نیا است و #منوچهر شاه هرگز به این ازدواج رضایت نخواهد داد وقتی زال سکوت بزرگان را دید دوباره گفت « میدانم که شما در دل من را سرزنش میکنید اما من این را به شما نگفتم که نکوهشهای شما را بشنوم و از شما میخواهم راهی پیش رویم بگذارید تا رضایت شاه و پدرم را جلب کنم »
@shah_nameh1
ادامه داستان :
همه موبدان پاسخ دادند« که ما بندگان تو هستیم و #مهراب هم پادشاه بزرگیست و بلندپایه است اما مشکل این است که او از گوهر ضحاک است و #منوچهر شاه ممکن نیست به این ازدواج رضایت دهد اما شما نامهای به سوی جهان پهلوان #سام سوار بفرستید و سعی کنید ایشان را راضی کنید اگر سام راضی شود پادشاه را هم راضی خواهد کرد»
زال نویسندهای را پیش خواند تا نامه را بنویسد در شروع نامه ستایش خداوند میکند و سپس ادامه میدهد ....
« از طرف من به سام نریمان درود که صاحب شمشیر و کوپال است و کسی است که هنگام نبرد کرکس میچراند و از میدان جنگ گرد و غبار برپا میکند و خون میفشاند و کسی که شاهان را بر تخت شاهی مینشاند که من او را بنده هستم و دلم پر از مهر اوست .... هنگامی که من از مادر زاده شدم از روزگار بر من ستمها رسید و پدرم در ناز و نعمت و من در کوه کنار سیمرغ بودم در آنجا مانند بچگان سیمرغ بزرگ شدم و همه مرا پسر سام میدانستند اما سام در تخت و تاجش بود و من در کوه اما خداوند تقدیر مرا چنین رقم زده بود و هیچکس از تقدیر نمیتواند فرار کند کنون من رازی در دل دارم که میخواهم پیش پدر آشکارش کنم من به دختر مهراب علاقمند شدم و از آن شب با ستاره سخن میگویم و به رنجی رسیدهام که همه بر من میگریند اگرچه تاکنون ستم دیدم اما اگر پهلوان جهان در این کار مرا یاری کند که دختر مهراب همسرم شود بسیار مرا خوشحال کرده... همانا که هنگامی که مرا از کوه البرز بازگرداندید به من قول دادید که هرگز آرزویی بر دلم نگذارید و دل شکستم نکنید » پس از نوشتن نامه یک سوار فرستنده پیش خواند تا نامه را نزد سام ببرد
@shah_nameh1