رسیدن خبر کشته شد #سیاوش به ایران :
وقتی به #کیکاووس شاه خبر رسید که سر شاهوار سیاوش را با خنجر بریدند
کیکاووس از تخت شاهی افتاد و لباسش را پاره کرد و صورتش را به زمین میمالید و ایرانیان #طوس و #گودرز و #گیو و #شاپور و #فرهاد و #رهام. هم کلاه از سر برداشته و خاک بر سرشان میریختند
و وقتی خبر مرگ سیاوش و عزاداری کیکاووس به نیمروز و #رستم رسید ، تهمتن از هوش رفت و فریاد از زابلستان برخواست و #زال بر صورتش چنگ میزد و یک هفته در عزاداری بودند
تا اینکه روز هشتم ، رستم لشکری از زابلستان و کابل و کشمیر آماده کرد و اشک راهی دربار کیکاووس شد و وقتی به ایران رسید لباسش را پاره کرد و به خداوند سوگند خورد که « هرگز تنم از زره جدا نشود و هرگز از سوگ سیاوش آرام نخواهد شد »
وقتی نزد کیکاووس رسید که او هم سر و لباسش خاکی بود گفت « خوی بدت را پراکندی و بار داد مهر #سودابه از سرت ، تاج را گرفت ، حالا نتیجه اش را ببین که از بی خردی شاه بر ما زیان رسید
کسی که شاه است کفن بپوشد بهتر از این است که با فرمان زنش از خود بی خود شود سیاوش بخاطر آن زن تباه شد ، زن خوب از مادر زاده نشده
افسوس از آن قد و هیکل شاهانه اش
افسوس آن پاکی و صداقتش که دیگر روزگار مانند او نخواهد دید
با چشمان گریانم خواهم جنگید و انتقام سیاوش را خواهم گرفت »
کیکاووس به چشمان گریان او نگاه کرد و از شرم پاسخ نداد
رستم سوی کاخ سودابه رفت و از موهایش گرفته و او را بیرون کشید و در مقابل تخت کاووس او را به دو نیم کرد و کیکاووس هم از جای تکان نخورد
سپس رستم از درگاه کیکاووس بیرون آمد و ایرانیان با سوگ و درد نزدیک شدند
@shah_nameh1
نبرد #فرامرز :
فرامرز در اولین رویارویی هزار نفر از سپاهیان اش رو از دست داد اما در نبرد دوم با هزار دویست نفر حمله کرد و به #ورزاد گفت « امروز وقت آن است تا جزای کارت را ببینی »
سپس فرامرز حمله کرد و راه ورزاد را بست و اسب اش را تازاند و نیزه را در مشت گرفت و به کمربند اش زد و ورزاد از اسب افتاد
سپس فرامرز از اسب فرود آمد و نام #سیاوش بر لبانش جاری کرد و سر ورزاد را برید و گفت « این هم اولین سر انتقام »
سپس نامه ای نزد #رستم نوشت « من ورزاد را به خاک افکندم و به کین سیاوش سرش را بریدم و کشورش را به خون کشیدم »
بعد از مرگ ورزاد به #افراسیاب خبر رسید که رستم پیلتن برای انتقام سیاوش آمده است
افراسیاب که خبر را شنید ترس بر دلش افتاد و با پول زیاد سپاهی مجهز آماده کرد و با صدای طبل و بوق سپاهش را از #گنگ_دژ بیرون آورد
سپس #سرخه را فراخواند و گفت « سی هزار نفر بردار و مراقب پسر #زال باش که کسی جز او همرزم تو نیست چرا که تو پسر منی و ماه منی
حالا سپاه را ببر و بسیار مراقب باش »
سرخه سپاه را پیش برد و طلایهٔ سپاه ایران که سرخه را دیدند سوی فرامرز آمدند و ایران هم سپاه را پیش آورد و صدای طبل و بوق بلند شد و هر دو سپاه به هم حمله کردند و فقط برق شمشیر ها و نیزه ها از لابلای گرد و غبار جنگ مشخص بود و هر جایی کوهی کشته ریخته بود
سرخه که از آن میان پرچم فرامرز را دید سوی او حمله کرد و فرامرز هم که او را دید نیزه اش را برداشت بر زره اسب سرخه زد و چند ترک به یاری سرخه آمدند و سرخه دانست که توان جنگ با فرامرز را ندارد و از جنگ با او برگشت و سواران ایران به دنبال او فریاد زنان رفتند و فرامرز هم سوی او تاخت و از کمبندش گرفت و بر زمین زد و به بند کشیدش ...
@shah_nameh1
پادشاهی #کیخسرو شصت سال بود :
وقتی شاخه ای بلند و سبز شود ، درخت به داشتن او افتخار میکند
انسان شایسته باید دارای سه چیز باشد
که آن سه چیز هنر ، گوهر و نژاد هستند
گوهر این است که با فر یزدان باشد و کار بد نکند و سخن بد هم نشنود
نژاد آنکه از پدری پاکیزه و پاک نژاد باشد
و هنر این است که از هر کسی هر چیزی که میتواند بیاموزد ...
و اگر این سه را داشتی باید خرد هم داشته باشی تا خوب و بد را تشخیص دهی و اگر این چهار چیز در کسی باشد آن شخص همیشه از آز و غم و رنج و... دور میشود جز مرگ که مرگ هیچ چاره ای ندارد
و کیخسرو هر چهار را داشت ....
و اکنون به داستان باز میگردم که کردار آن شهریار چگونه بود ....
وقتی تاج شاهی بر سر گذاشت هر کجا ویرانه بود آباد کرد ، غم از دل غمگین پاک کرد
و باران بیشتر شد و همه جا سرسبز و پر رود شد و جهان مانند بهشتی پر از داد شده بود و حکومت #جمشید و #فریدون آغاز شده بود....
خبر تاجگذاری به نیمروز ( سیستان و #زابلستان) رسید و از دربار #رستم شادی بلند شد و به یُمن این شادی پول هایی که فقرا بخشیدند که خسرو از توران به ایران رسیده و تاجگذاری کرده
سپس زال و رستم و #فرامرز و #زواره با سپاه سیستان راهی پایتخت شدند و خبر به شاه رسید که سپاه #زال آمده و شاه از این خبر خوشحال شد و گفت « آباد باشی ... او پروردگار پدرم است »
سپس شاه و #گیو و #گودرز و #طوس به استقبال رفتند....
@shah_nameh1
نیایش در #آذرگشسپ :
هر دو سپاه بهم رسیدند و شاه و خاندان #سام دیدار کردند و #کیخسرو که #رستم را دید اشک ریخت و از اسب پایین امد و رستم هم زمین را بوسید و کیخسرو گفت « همیشه شاد و روشن روان باشی که تو پروردگار سیاوشی »
سپس #زال را در آغوش گرفت و هر دو را کنار خود نشاند
رستم سر تا پای کیخسرو را نگاه کرد و از #سیاوش گفت « ای شهریار تو یادگار پدرت هستی و مانند تو شاهی در جهان ندیده ام »
پس از آن تا نیمه شب جشن گرفتند و شادی کردند
وقتی خورشید طلوع کرد کیخسرو و سردار های ایران به شکار رفتند و بعد از آن سراسر ایران را گشتند و هر شهر ویرانی را که دیدند شاه به آنان پول داد و آبادشان کرد
از آنجا سوی آذرآبادگان ( آذربایجان) رفت و به آتشکدهٔ آذرگشسب رسید و به ستایش خداوند پرداخت و سپس به کاخ #کیکاووس رفتند و یک شب هم در آنجا به جشن و شادی پرداختند و فردای آن روز ، کیکاووس یاد #افراسیاب کرد و گفت « دیدی که او با سیاوش چه کرد و سراسر ایران را پر درد کرد و پهلوانان را کشت و زن و کودک آواره کرد و بسیار شهر ها در ایران، ویران کرد
تو هر چه لازم است از دانش و زور و هنر داری اما میخواهد سوگندی بخوری که کین افراسیاب را در دلت پر کنی و به سبب مادرت سمت او نروی و گول حرف های افراسیاب را نخوری
از تو میخواهم قسم بخوری به خداوند خورشید و ماه ، به شمشیر و تخت و تاج و به فر و اختر خدایی ات که هرگز سوی بدی نروی »
شهریار جوان سخنان را که شنید رویش را سوی آتش کرد و سوگند خورد و یک گواهی نامه با زبان پهلوی نوشتند و رستم و دستان هم آن را گواهی دادند.
@shah_nameh1
فرار ایرانیان :
از گودرزیان افراد فراوانی مرده بودند .
#گودرز فریاد زد و خشمگین روی سرش خاک ریخت و گفت :« چرا باید منِ پیر زنده بمانم وقتی پسران جوانم مرده اند ، عاقبت چند پسرم را باید کشته ببینم، کجا رفت #بهرام ؟ کجا رفت شیر پسرانم ؟»
#طوس با شنیدن سخنان گودرز خون گریه کرد و گفت « کاش پدرم #نوذر ، اصلا بیخ و بن مرا نمیکارید و انقدر درد و رنج را تحمل نمیکردم . حالا جنازه ها بردارید تا به سوی کوه برویم و آنجا خیمه بزنیم ، نامه ای برای شاه بفرستم و مجابش کنم تا #رستمِ #زال را با سپاه #سیستان به کمک ما بفرستد »
سپاهیان روز و شب را حرکت کردند و خسته و ناامید به کوه رسیدند .
طوس به #گیو گفت « ای پهلوان ، سه روز است که تاختی ، بیا و چیزی بخور . من مطمئنم اکنون پیران سپاهی برای تعقیب مان فرستاده است ، تو سپاه را به #بیژن بسپار و خودت به کوه برو »
خسته ها و زخمی ها را به بالای کوه بردند و آنانی که هنوز نیرو برای جنگیدن داشتند برای مقابله با سپاه پیران از کوه پایین آمدند.
خورشید طلوع کرده بود و سکوت رعب انگیز جنگ همه جا را فرا گرفته بود .
#پیران به #هومان گفت « اکنون نباید به دشمن فرصت داد ، سپاهیان دشمن همه کشته شده اند و یا زخمی اند »
@shah_nameh1
گیر افتادن سرداران :
#طوس که سخنان #گودرز را شنید ، دلش پر از درد و انتقام شد . یک سوی لشکر را به #بیژن سپر و سوی دیگر را به #شیدوش و #خرّاد ، پرچم را هم به دست #گستهم داد . سپس خود و #رهام و #گیو ، گرز ها برداشتند و به قلب سپاه دشمن زدند و دریای خون به راه انداختند. فریاد از سپاه توران بلند شد که « پرچم پاره شد »
#هومان که این را شنید سوار بر اسب سیاه عربی اش شد و به سوی قلب لشکر تاخت ، و فهمید که طلایه از ایران شبیخون زدند و بسیاری را کشته اند . پس سوی لشکریان ترکان فریاد زد « اینجا هیچ نگهبانی نبود ؟ شما سیصد برابر آنهایید . هنگام جنگ وقت خوابیدن است ؟ حالا همه گرز هایتان را بردارید و به آنان حمله کنید ، نباید حتی یک نفرشان زنده بماند »
بوق جنگی زدند و حمله کردند ، سواران ایران نیز آماده حمله بودند .
شب تیره از گرد و غبار سپاه ، ماه و ستاره هم پیدا نبود . هومان به لشکریان گفت « از بزرگان هیچ کس را نکشید ، دستگیر کنید و نزد من آورید »
طوس به گیو و رهام گفت « جانمان در خطر است مگر اینکه خدا یاری مان کند »
سپس هر سه مانند شیری که از جای برخیزد ، به سمت سپاه توران حمله کردند. هومان به آنان گفت « نه نمیتوانید بجنگید ، و نه میتوانید فرار کنید . بخت بدتان چنین بوده »
سواران ایران افسوس خوردند و از رستم و شیدوش و بیژن و گستهم یاد کردند که « کاش کسی از ایران به یاری مان بیاید ، که ما به جنگ نیامدیم ، بلکه به یکباره در کام تمساح افتادیم ، افسوس از تاج و تخت شاه که ما سرداران را این چنین گرفته اند... #رستم و #زال در #زابلستان اند و کار ایران اینجا تمام خواهد شد »
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نبرد #رستم و #کاموس : از سوی توران ، کاموس سمت راست سپاه و سمت چپ سپاه لشکرآرای هند ایستاد بود و قل
کاموس اسبش را تازاند و نیزه بر گردن رخش زد و برگستوان رخش پاره شد اما #رخش آسیبی ندید.
رستم کمندش را حلقه کرد و دور کاموس انداخت. کاموس خواست که با زور بازو کمند رستم را بگسلاند اما کمند پاره نشد و کاموس از هوش رفت. رستم او را از زین به زیر انداخت و خود نیز پیاده شد و کاموس را کت و بال بست و گفت« دل تو اسیر دیو شد. روز نبرد تو تمام شد و دیگر روی کشان و چین را نخواهی دید. گمان میکردی کسی مانند تو در میان جنگ جویان نیست.»
دو دستش را از پشت بسته بود و نزد ایرانیان بازگشتند. به گردان ایران گفت« رسم روزگار این است. کاموس میخواست ایران را ویران کند و در زابلستان و کابلستان کسی را زنده نگذارد، قسم خورده بود دست از سلاح برندارد تا رستمِ #زال را بکشد اما زره و کلاهش کفنش شده است.»
سپس کاموس را بر خاک انداخت و با شمشیر تنش را چاک چاک کرد.
نباید به مردی ات غره شوی که دست روزگار بر تو دراز است.
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نبرد #رستم و #شنگل : وقتی #پیران از آنها دور شد زمین مانند کوه آتشفشان لرزید. رستم به ایرانیان گفت«
ادامه:
رستم نزدیک شنگل تاخت و گفت« #زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا مرا سگزی میخوانی بدنژاد؟ نگاه کن اکنون سگزی مرگ تو خواهد بود و زره و کلاه کفنت میشود.»
سپس نیزه بر کمربندش زد و او را از اسب به زیر انداخت. شمشیر بیرون کشید تا او را بکشد اما گروهی از سواران نیزه به دست سوی رستم تاختند و شنگل مجال فرار یافت. رستم دو گروه از آنها را کشت و باقی پراکنده شدند.
شنگل که از دست رستم فرار کرده بود گفت« او مرد نیست! فیل جنگی نشسته بر کوه است. کسی که با اژدها نبرد کند رهایی نمییابد.»
#خاقانچین به او گفت« تو بامداد سخنان دیگری میگفتی.»
@shah_nameh1
پایان رزم #خاقانچین :
#کیخسرو بر پهلوان آفرین کرد و کنار خود نشاند. تمام راه دست در دست یکدیگر داشتند و کیخسرو گفت« چرا انقدر در توران ماندی؟ گویی از دوری تو آتش میگیرم.»
تمام پهلوانان نیز پشت سر آنها وارد ایوان شدند. کیخسرو بر تخت شاهی نشست و #رستم را کنار خود نشاند. سپس از درازی راه و جنگ و نبرد پرسید که #گودرز پاسخ داد« سخنان زیادی برای گفتن است اما نخست مِی و جشن و سرود بر پا کنید که پس از آن نوبت صحبت از جنگ است.»
شاه خندید و خوان آراستند. پس از آن کیخسرو از #افراسیاب و #پولادوند پرسید. گودرز پاسخ داد« شهریارا تا کنون جنگجویی مانند رستم از مادر زاده نشده است که دیو و اژدها توان رهایی از چنگ او را ندارند.هزاران آفرین باد بر شهریار و رستم شیر دل.»
و هر آنچه اتفاق افتاده بود را بازگفت. از کشتن دیو و بر زمین کوبیدنش. از هوش رفتن و به هوش آمدنش و فرارش از رستم.
شهریار چنان از این سخنان شاد شد که سرش بلند تر از ایوانش است. سپس به گودرز گفت« تو پیر و روشن روان هستی ، کسی که خرد آموزگارش باشد از گردش روزگار آسیبی نمیبیند. چشم بد از رستم دور باد.»
یک هفته در جشن و شادی بودند و شرح پهلوانی های رستم بود. یک ماه نیز رستم نزد شاه ماند و پس از یک ماه به کیخسرو گفت« نزدیکی با شاه خردمند بسیار مایه افتخار است اما مایل به دیدن چهر #زال، پدرم هست.»
شاه در گنج بگشاد و یاقوت و طلا و دینار و جامه شوشتری نثار رستم کرد، کنیزکان سیمین تن با موهای جعد به رستم هدیه کرد و دو منزل او را بدرقه کرد.
پس از دو منزل رستم به شاه ادای احترام کرد و بدرود گفت. از ایران رفت و سوی #زابلستان راهی شد.
داستان رزم #کاموس نیز به پایان رسید و پشیزی از آن کم نگفتم که اگر یک سخن از این داستان کم بود روحم همیشه در ماتم میبود. دلم از اتمام داستان پولادوند شاد شد که بس دراز بود.
@shah_nameh1
دیدار #گیو و #رستم :
#دستانِ #سام که صدای دیده بان را شنید افسار اسبش را به دست گرفت و به استقبال آنان رفت که مطمئن شود دشمن نیست که گیو را پژمرده حال دید، با خود گفت« حتما شاه کار مهمی دارد که گیو را به عنوان سفیر فرستاده است.»
وقتی به هم نزدیک شدند نیایش کنان به راه شان ادامه دادند، دستان از احوال شاه و ایرانیان پرسید و گیو درود بزرگان را به دستان رساند، غم دلش را به دستان گفت و از پسر گمشده اش سخن راند « از پژمردگی رنگ به رویم نمانده و از قطرات اشکم، چکمه هایم مانند پوست پلنگ خال خال می شوند.»
سپس نشان تهمتن را خواست و پرسید« رستم کجاست؟»
دستان گفت« به شکار گور رفته است، بعد از غروب خورشید خواهد آمد»
گیو :« میروم تا ببینمش، نامه ای از خسرو آورده ام.»
دستان :« نرو! زود برمیگردد، تو تا بازگشتن اش به خانه من بیا تا امروز را شاد باشیم.»
مدتی بعد از رفتن گیو به ایوان #زال ، تهمتن از شکار بازگشت. گیو به استقبال رستم رفت، از اسب پیاده شد و بر او تعظیم کرد. چشمان گیو پر آب بود و رنگ به رخ نداشت، رستم که دل خستگی گیو را دید با خود گفت« باری کار شاه و ایران تمام است که گیو این چنین می گرید!»
از اسب فرود آمد و گیو را در آغوش گرفت. از خسرو و پهلوانان ایران پرسید از #گودرز و #طوس و #گستهم، از #شاپور و #فرهاد و بیژن، #رهام و #گرگین و تمام پهلوانان. گیو که نام #بیژن را شنید، نالید و گفت:«ای برگزیده شاهان جهان! بسیار از دیدارت شاد گشتم، تمام آنانی که نام بردی سلامت اند و درود می فرستند. اما میبینی که سر پیری چه بلایی بر سرم آمد ؟ چگونه بخت گودرزیان تیره شد! در جهان تنها یک پسر داشتم که ناپدید شد و در این دودمان کسی چنین غمی ندیده است.....
@shah_nameh1
رسیدن #رستم به ایران :
روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راهی شوند، سواران سراسر #سیستان آماده شدند، سوار بر #رخش شد و گرز پدربزرگش را به زین رخش بست. به همراه #گیو و با صد سوار زابلی سوی ایران راهی شدند و سیستان را به #زال و #فرامرز سپردند. وقتی رستم نزدیک ایران رسید باد نوشین درود آسمان را به او رساند، گیو نزد رستم آمد و گفت« اکنون نباید نزد شاه روی، من میروم و شاه را آگاه میکنم که رخش تهمتن راه پیموده است.»
گیو رفت، نزد خسرو رسید، تعظیم کرد و فراوان ستایشش کرد. شاه از گیوِ #گودرز پرسید« رستم کجاست؟»
گیو گفت« ای شاه نامدار، تمام کار ها به بخت نیک تو انجام میشود. رستم از فرمان تو سرپیچی نکرد، نامه شاه را که به او دادم بر چشم و رویش مالید و اسبش را با اسب من همپای کرد، من زود آمدم تا شاه را با خبر سازم.»
خسرو گفت« رستم کجاست؟ که هم نیکو کار است هم وفادار، گرامیداشتن اش سزاور که خسروپرست است.»
خسرو به بزرگان دستور داد که سپاه را آمده کنند و به استقبال او بروند.
به گودرز و #طوس و #فرهاد خبر دادند و به آیین #کیکاووس شاه استقبال کردند. به نزدیکی رستم که رسیدند پیاده شدند و رستم نیز از اسب فرود آمد ، پس از رستم نماز بردن( ستودن یک دیگر) باز بر اسب نشستند و راهی شدند. رستم به خسرو آفرین کرد و گفت« پایگاهت مانند نوروز باد و بهمن نگهبان تاج و تختت، تمام سال اردیبهشت از تو محافظت کند، شهریور نگهبان بزرگی و فرّه تو باشد، سپندارمذ ( اسفند) از خرد و روح روشنت نگهداری کند و خرداد یار و یاورت باشد، مرداد بر و بومت را سبز نگه دارد. دی و آذر را نیز با شادی سر کنی.»
@shah_nameh1
پایان داستان #بیژن و #منیژه :
سپس هزار اسیر تورانی را نزد شاه آورد. خسرو بر او آفرین کرد و گفت:« تا ابد روزگار به کام تو باشد! خوشا به حال #زال که اگر عمرش به پایان رسد تو از او یادگار خواهی ماند و خوشا بر و بوم #زابلستان که شیری مانند تو را پرورانده، خوشا ایران و پهلوانان که پهلوانی مانند تو دارند و از هر سه برتر بخت و تخت من که کسی چون تو در خدمتم است، کار تو مانند کار خورشید بود که تمام جهان را گرفت.»
سپس به #گیو گفت« خداوند تو را دوست دارد که به دست #رستم، پسر گمشده ات را به تو بازگرداند.»
گیو بر شاه آفرین کرد و گفت« تا جاودان شاد باشی، سر رستم نیز تا ابد سلامت باشد و دل زال به او شاد.»
خسرو دستور داد تا خوان آراستند و بزرگان را دعوت کردند.
مجلس میگساری آماده شد و نوازندگان چنگ نواختند، زنان سیه چشم سیم اندام ، گوهر پیکران خویش را زیر دیبای رومی نمایان کرده و با مشک ناب پذیرایی میکردند.
فرهٔ شاهنشاهی #کیخسرو مانند ماه شب چهارده میتابید و پهلوانان مست از ایوان خسرو میرفتند. بامداد رستم آماده رفتن نزد کیخسرو آمد و اذن بازگشت خواست.
شاه دستور داد تا از خزانه هدایای رستم را بیاورند، قبا و کلاه گوهر بافت، جام پر گوهر شاهانه، صد اسب و صد شتر با زین طلایی،۱۰ کنیز آماده و ۱۰ کنیز با طوق زرین، همه را آوردند و به رستم زابلی دادند، رستم بر خاک بوسه زد و تشکر کرد، کلاه و کمر بست، بر شاه آفرین گفت و راه سیستان را در پیش گرفت.
سپس بزرگانی که در مجلس بودند نیز از خزانه خسرو هدیا گرفتند و شادان رفتند.
@shah_nameh1