زندانی شدن ایرانیان :
شاه #هاماوران تمام شهر را آذین بسته بود و برای استقبال از کیکاووس آماده کرده بود وقتی #کیکاووس و همراهان وارد شهر شدند صدای ساز و شادی مردم بلند شد و بر سرش گوهر و زعفران می ریختند و شاه هاماوران تا آنها را دید پیاده به استقبالشان رفت و کیکاووس کنار تخت پادشاه نشست ...
یک هفته با جام شراب در شادی جشن بودند و شب روز شاه هاماوران در خدمت آنان بود ... همینگونه ادامه پیدا کرد و ایرانیان کاملا در آنجا احساس امنیت کردند تا اینکه یک دفعه شاه هاماوران و همپیمانانش آمدند و کاوس و #گودرز و گیو و طوس و... را گرفتند ...
مردم این را چگونه پیش بینی میکردند...انسان نباید به کسی اعتماد کند مگر اینکه هم خون اش باشد و اگر با تو مهربان باشد گویی هم خون تو است ...و اگر میخواهی مهر کسی را آزمایش کنی باید با سود و زیانش بیازمایی و اگر او واقعا مهر تو را داشته باشد از غم تو لاغر میشود و این روزگار این گونه است...
سپس شاه هاماوران کاووس و #گیو و گودرز و طوس و.. را به دژی درون کوهی بلند فرستاد و دیگر بزرگان ایران را هم به همراه شاه کووس در دژ به بند گرفت و هزار پهلوان را به نگهبانی دژ نهاد ...
سپس و دو گروه از نوکران را به همراه کجاوه ای فرستاد تا بروند و #سودابه را برگردانند ...
سودابه که آن کنیزان را دید لباس خسروانی اش را درید و بر صورتش چنگ انداخت و گریه کرد و گفت « این کار سزاوار مردان نیست .. چرا در روز نبرد به بندش نکردید و از فریاد های گیو و گودرز و #طوس ترسید »
بعد آن فرستادگان را سگ نامید و گریه کرد و گفت « جایی را بدون کاووس نمیخواهم اگرچه بهشت باشد ، اگر کاووس را به بند کشیدید من را بابد بکشید »
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
زندانی شدن ایرانیان : شاه #هاماوران تمام شهر را آذین بسته بود و برای استقبال از کیکاووس آماده کرده
حملهٔ ترکان و اعراب به ایران :
فرستادگان سخنان #سودابه را به پدرش گفتند و شاه #هاماوران از سخنان دخترش خشمگین شد و او را هم در دژ زندانی کرد و سودابه با شاه در یکجا زندانی شد تمام مدت پرستنده و غمگسار او بود ...
خبر دستگیری #کیکاووس به ایران رسید و بعد هم در همه جا خبر شد که تخت ایران بی پادشاه است پس ترکان و عربان طمع فتح ایران کردند و #افراسیاب لشکری آماده کرد و از سوی توران وارد خاک ایران شد و لشکر اعراب هم از سوی دیگر وارد خاک ایران شدند و این دو لشکر سه ماه باهم در جنگ بودند ...
رسم روزگار همین است و گاهی به خوشی میگذرد و گاه هم با درد و رنج ...
سپاه تازیان از ترکان شکست خورد و سپاه توران در ایران پراکنده شد و زن و مرد و کودک را به بردگی گرفت و روزگار بر ایرانیان تیره گشت ...
پس ایرانیان سوی #زابلستان رفتند و از پسر #دستان خواهش کردند که « تو در نبود کاووس شاه نگهبان ما و ایران هستی ...
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
تو تمام مدت هم نشین شاهان بودی حالا که وقت جنگ است باید همنشین اژدها شوی و اکنون باید چاره ای اندیشید و از این رنج رها شد ..»
دل #رستم پر غم شد و اشک ریخت و پاسخ داد « من با سپاه ام آماده جنگ هستیم و به محض آگاه شدن از وضعیت کیکاووس ایران را از ترکان تهی خواهم کرد »
پس از کیکاووس شاه آگهی یافت و لشکرش را از #کابلستان فراخواند ...
@shah_nameh1
پیروزی بر #هاماوران :
روز دیگر هر دو لشکر آماده نبر شدند ، از هاماوران صد فیل جنگی آمده بود
زمین از فشار سم اسبان خسته بود و انگار کل جهان و کوه البرز در زره آهنی بود و در پشت لشکر ایران درفش کاویانی با رنگ های سرخ و زرد و بفنش اش نمایان بود و از عظمت این لشکر دل شیر نر دریده میشد و عقاب پر میریخت ...
#رستم که لشکر ایران را به میدان برد سه لشکر از سه کشور دید و به لشکر ایران گفت « افسار اسب تان را محکم در دست بگیرید و چشم به نوک نیزه بدوزید که اگر آنها صد هزار اند و ما صد نفر مهم نیست ...که زیادی لشکر به کار نخواهد آمد »
جنگ آغاز شد و از خون آنگار که زمین دشت لاله بود ...
رستم #رخش را تازاند و از جنگیدن با افراد فرومایه پرهیز کرد و به شاه بربرستان حمله کرد و با کمند اش او را از اسب به زیر انداخت و #بهرام سریع دستش را بست و با چهل نفر از همراهانش اسیر شد...
جنگ انقدر کشته داد که شاه هاماوران خسته شد و خواست که #کیکاووس و یاران را نزد رستم ببرد با کنیزان و غلامان و تاج و گوهر و گنج و...
پس کیکاووس و #گیو و #گودرز و #طوس و... را از دژ آزاد کرد و سه شاه سه کشور را پس گرفت ...
کیکاووس هم غنایم جنگی را بین لشکریان تقسیم کرد و سپس کجاوه ای زرین و آراسته با دیبای رومی بر روی اسبی رهوار ( به نرمی حرکت کننده ) گذاشت و به #سودابه گفت که در آن بنشیند و بعد با لشکریان به ایران بازگشت....
@shah_nameh1
حملهٔ #افراسیاب :
یک روز به #کیکاووس شاه خبر رسید که افراسیاب با صد هزار ترک سوی ایران لشکر کشیده و کیکاووس انجمنی از ایرانیان جمع کرد و به ایشان گفت « افراسیاب را انگار خداوند از چیزی جز خام و آب پدید آورده که پیمانی میبندد اما تا لشکر جمع میکند سوگندی که خورده بود را فراموش میکند و حالا من روز بر او سیاه خواهم کرد و نام او را از جهان پاک خواهم کرد »
و موبدی به شاه گفت « تا کنون دو بار سر جنگیدن جان خود را به خطر انداختی اکنون پهلوانی را انتخاب کن تا جای تو به جنگ برود »
و کیکاووس پاسخ داد « من که کسی را نمیشناسم تاب و توان جنگ با افراسیاب را داشته باشد ... حالا شما برگردید تا من فکر کنم »
آنگاه #سیاوش با خود گفت « من باید فرماندهی این جنگ را بر عهده بگیرم ... شاید اینطور از مکر #سودابه رهایی یابم و شاید اینطور بتوانم با پیروزی در این جنگ اسم و رسمی در کنم »
پس به پدرش گفت « من میروم و با شاه توران میجنگم »
تصمیم خداوند بر این بود که گذر سیاوش به توران بیفتند و او میرود اما باز نمیگردد....
پدر سخنان او را قبول کرد و خوشحال شد و گفت « گنج و گوهر برای تو و لشکر به فرمان توست »
و کیکاووس #رستم را فراخواند و گفت « به زور تو فیلی نیست و کسی به پای رخش تو نمیرسد ... تو پروردگار ( پرورانده) سیاوشی ... سیاوش نزد من آمد و خواهان جنگ با افراسیاب شد تو با او برو و مواظبش باش »
تهمتن به او گفت « هر چه تو گویی فرمان میبرم که سیاوش چشم و روح من است »
و کیکاووس بر او آفرین کرد...
@shah_nameh1
رسیدن نامه نزد #سیاوش و تصمیم او :
نامه که به دست سیاوش رسید و آن سخنان ناخوب را شنید فرستاده ای همراه رستم رفته بود را پیش خواند و از او پرسید که چه شده و او هم همه چیز را تعریف کرد و سیاوش که ماجرا را فهمید غمگین شد و با خود گفت «اگر من آن صد مرد ترک را که از خویشان پادشاه هستند نزد پدرم بفرستم در آن لحظه همه را زنده بردار خواهد کرد و من چگونه از خداوند پوزش بخواهم و اگر هم با توران بجنگم پیمان شکنی کردم و خداوند این را از من نمیپسندد و اگر هم نزد شاه بازگردم و سپاه را به #طوس بسپارم باز از #سودابه به من بد خواهد رسید ...نمیدانم چه باید بکنم»
پس دو تن از لشکریان #بهرام و #زنگه_شاوران را پیش خواند و رازش را با آنان در میان گذاشت « از بخت بدم همیشه به من بد رسیده و دل مهربان پادشاه با فریب سودابه با من مانند زهر شده و شبستان او زندان من شد و مهر او آتش من... پس تصمیم گرفتم به جنگ بیایم تا شاید از شر او در امان باشم در بلخ با سپاه #گرسیوز جنگیدم و بعد هم که پیمانه صلح آمد همه بزرگان صلاح را در این دیدند که از جنگ بازگردیم که چرا باید بیخود خون بریزیم و در دل کینه بگیریم اما شاه این را هم نپسندید میخواهد دو گیتی را بر من تباه کند کاش مادرم مرا نمیزایید یا حداقل بعد از به دنیا آمدن میمردم که هرچه من در دنیا دیدم زهر کشیدم و اکنون من پیمانی بستم و اگر پیمان شکنی کنم همه مرا بدقول خواهند دانست و خداوند از من ناراحت خواهد شد و من اکنون میخواهم به کشوری بروم تا هیچکس مرا نشناسد تو ای زنگه شاوران نزد #افراسیاب برو و گروگانها و هدایا را به او بازگردان و بهرام #گودرز تو لشکر را نگهدار و بعد از آمدن طوس به او تحویل بده » بهرام و زنگه که سخنان او را شنیدند خون گریه کردند و بر و بوم #هاماوران را نفرین کردند و غمگین به او گفتند« این کار درستی نیست تو بی پدر کجا میخواهی بروی؟ یک نامه نزد شاه بنویس و #رستم را بخواه و اگر فرمان جنگ داد بجنگ و فکر هیچ چیز را نکن»
@shah_nameh1
رسیدن خبر کشته شد #سیاوش به ایران :
وقتی به #کیکاووس شاه خبر رسید که سر شاهوار سیاوش را با خنجر بریدند
کیکاووس از تخت شاهی افتاد و لباسش را پاره کرد و صورتش را به زمین میمالید و ایرانیان #طوس و #گودرز و #گیو و #شاپور و #فرهاد و #رهام. هم کلاه از سر برداشته و خاک بر سرشان میریختند
و وقتی خبر مرگ سیاوش و عزاداری کیکاووس به نیمروز و #رستم رسید ، تهمتن از هوش رفت و فریاد از زابلستان برخواست و #زال بر صورتش چنگ میزد و یک هفته در عزاداری بودند
تا اینکه روز هشتم ، رستم لشکری از زابلستان و کابل و کشمیر آماده کرد و اشک راهی دربار کیکاووس شد و وقتی به ایران رسید لباسش را پاره کرد و به خداوند سوگند خورد که « هرگز تنم از زره جدا نشود و هرگز از سوگ سیاوش آرام نخواهد شد »
وقتی نزد کیکاووس رسید که او هم سر و لباسش خاکی بود گفت « خوی بدت را پراکندی و بار داد مهر #سودابه از سرت ، تاج را گرفت ، حالا نتیجه اش را ببین که از بی خردی شاه بر ما زیان رسید
کسی که شاه است کفن بپوشد بهتر از این است که با فرمان زنش از خود بی خود شود سیاوش بخاطر آن زن تباه شد ، زن خوب از مادر زاده نشده
افسوس از آن قد و هیکل شاهانه اش
افسوس آن پاکی و صداقتش که دیگر روزگار مانند او نخواهد دید
با چشمان گریانم خواهم جنگید و انتقام سیاوش را خواهم گرفت »
کیکاووس به چشمان گریان او نگاه کرد و از شرم پاسخ نداد
رستم سوی کاخ سودابه رفت و از موهایش گرفته و او را بیرون کشید و در مقابل تخت کاووس او را به دو نیم کرد و کیکاووس هم از جای تکان نخورد
سپس رستم از درگاه کیکاووس بیرون آمد و ایرانیان با سوگ و درد نزدیک شدند
@shah_nameh1
بچه ها بعضی تون به حرفام نقد دادید که چرا میگی #اسفندیار پهلوون اول بوده
یا اینکه چرا میگی #سودابه از اول منفی بوده و....
و میگید که تو شاهنامه اینطور نیست
باید بگم چیزایی که من از شخصیت ها میگم فقط از شاهنامه نیست و منابع دیگه هم لحاظه که مثل شاهنامه نیست
مثلا تو برزو نامه ، داستان #گردآفرید و سهراب جور دیگه ای امده
و تو اون کتاب گردآفرید نمیتونه از دست #سهراب فرار کنه و تمام مدت بجای #هجیر اسیر میشه و مجبوره با سهراب بمونه و از پیوندشون #برزو به دنیا میاد....
در حالی که در شاهنامه گردآفرید میتونه با سیاست و کیاست از سهراب فرار کنه ....
یا مثلا در منابع پهلوی و ساسانی ، یا حتی قبل تر اسفندیار پهلوان اول کشوره و #رستم نقش چندانی نداره و صرفا اسمش میاد مثل اثر یادگار زریران ....
و قبل از اینکه آزادسرو مروزی کتاب نامهٔ خسروان رو تالیف کنه کسی اطلاعات چندانی از رستم و سیستانی ها نداشت
و منطقی هم هست چراکه منابع ساسانی توسط موبدان نوشته میشدن و موبدان هم اسفندیار که قهرمان زرتشتی و مورج زرتشت هست رو پهلوان اول میدونن
نه رستم رو که به دین زرتشت نگروید ...
@shah_nameh1
فرنگیس و سودابه.pdf
275.4K
این پی دی اف رو بهتون پیشنهاد میکنم 😄
#فرنگیس و #سودابه رو مقایسه میکنه
فرنگیس و سودابه خیلی شبیه به هم هستند ، هر دو بخاطر شوهرانشان در مقابل پدرانشان ایستادند. اما یکی شخصیت مثبته و یکی منفی
خلاصه اش هم اینه که:
اگر زنی احساسی باشه و عنصر نرینگی رو در خودش سرکوب کنه میشه سودابه چون تمام چیزی که از دنیا میخواد اینکه « اون منو دوست داشته باشه» که برای سودابه « اون» #سیاوش بود.
و اگر زنی عنصر نرینگی رو در خودش زنده نگه داره مثل فرنگیس میشه ، شجاع ، دلاور ، وفادار و...
@shah_nameh1