eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
نبرد با : خبر اسیر شدن به اهالی رسید و مرد و زن ناله کردند... دختر آگاه شد که هجیر سالار آن انجمن اسیر شده ... زنی بود پهلوان و جنگجو به نام گردآفرید که زمانه چون او نزاییده .. زره جنگی اش را پوشید و موهایش را زیر کلاه خود پنهان کرد و بر کلاه اش گره زد و سپس با اسبش از دژ بیرون تاخت ... مانند باد نزدیک لشکر سپاه شد و مانند رعد غرید که « پهلوانان و جنگاوران سپاه کجا هستند ؟» وقتی سهراب شیرگیر او را دید خندید و لب اش را به دندان گرفت و گفت « یک گور دیگر به دام خداوند شمشیر و زور آمده » پس لباس زرم پوشید و کلاه خود گذاشت و پیش گردآفرید آمد و تا دختر او را دید تیر برداشت و بر کمان گذاشت و بر سهراب تیر باران کرد و سهراب سریع سپرش را بر سرش گرفت و سپس گردآفرید کمان اش را بر بازوی اش انداخت و و نیزه اش را برداشت و نوک نیزه را سوی سهراب گرفت ... سهراب خشمگین شد و افسار اسبش را کشید و سمت گردآفرید تاخت و با نیزه اش زره گردآفرید را درید و او را از روی زین انداخت و گرآفرید سریع شمشیر کشید و نیزه سهراب را به دو نیم کرد و باز روی اسبش نشست ... سهراب بسیار خشمگین بود پس افسار اسبش را رها کرد و کلاه خود از سر گردآفرید برداشت و موهایش رها شد و چهره زیبا تر از خورشید اش نمایان شد .... @shah_nameh1
پایان نبرد و : سهراب فهمید که او دختر است ... شگفت زده شد و گفت « از سپاه ایران تمام سواران فراری شدند که دختری را به جنگ میفرستند ؟» پس کمند اش را باز کرد و گردآفرید را به بند کشید و گفت « از من رهایی نخواه بگو برای چه به جنگ آمدی ای ماه روی ؟ مانند تو تا کنون گوری به دامم نیفتاده پس به فکر فرار نباش » گردآفرید فهمید که باید چاره ای بیاندیشید پس رو به سهراب گفت « ای پهلوان و ای دلیر که بین پهلوانان تو شیر هستی ... دو لشکر نظاره‌گر جنگ ما هستند و اکنون که من چنین روی و موی خود را نمایان کردم سپاه تو پر از حرف خواهد شد که او با دختری در میدان نبرد سخت می‌جنگید و این قضیه پنهان باشد بهتر است .... اکنون لشکر و دژ برای توست و در این آشتی دنبال جنگ نباش دژ ما و تمام گنج اش و هر چه بخواهی برای توست » و سهراب که چهره زیبای او را دیده بود که مانند باغی در بهشت بود و به بندی او سروی وجود نداشت و دو چشمش به زیبایی چشم گوزن و دو ابرو مانند کمان بود سخنان او را پذیرفت و گردآفرید سوار بر سمند اش ( اسبش ) شد و سوی رفت و سهراب هم پشت سر او تاخت و به درگاه دژ آمد و در دژ را گشود گردآفرید تن خسته خود را در دژ انداخت و در دژ را بستند و تمام اهالی دژ از آزار گردآفرید و توسط سهراب غمگین بودند و به گرآفرید گفتند « ای شیر زن همه نگران تو بودند که هم جنگیدی و هم حیله گری کردی و نیاکان ات به تو افتخار میکنند » گردآفرید خندید و به بام دژ رفت و سپاه دشمن را نگاه کرد و تا سهراب را پشت دژ دید گفت « ای شاه ترکانِ چین ... چرا ناراحتی ؟ بازگرد » سهراب او را دید و گفت « ای خوب چهر تو را به دست خواهم آورد و به خاک خواهم سپرد و از گفتارت پشیمان خواهی شد و آنگاه پشیمانی سودی نخواهد داشت » @shah_nameh1
پایان داستان که سخنان را شنید ننگ اش آمد و خواست دژ را به آسانی فتح کند و تصمیم گرفت شب هنگام، دژ سپید را تسخیر کند... وقتی سهراب از مقابل در دژ بازگشت اعضای دژ از راهی مخفی که در دژ بود فرار کردند و پیر، مرد نویسنده را پیش خواند تا نامه ای به شاه بنویسد ، در شروع نامه بر خداوند آفرین کرد و گفت « سپاهی بزرگ با جنگجویان بسیار آمده که در این سپاه پهلوانی هست که چهارده سال بیشتر ندارد اما به بلندی سرو است و به بزرگی خورشید و سینه اش مانند سینه فیل است و کسی را من تا کنون این چنین ندیدم شمشیر هندی اش را که بیرون میکشد دریا و کوه در مقابلش تاب ندارند و فریاد او از رعد غرنده تر است ... دلاور به جنگ او رفت اما او را از روی زین انداخت و اسیر کرد... تا کنون بسیار سواران ترک دیدم اما او با بقیه فرق دارد ... انگار که نریمان است ... اگر شهریار عجله نکند و سپاه را نراند کسی نمی تواند حریف او شود » نامه را مهر کرد و به فرستاده داد و گفت « چنان برو که فردا صبح هیچ از از سپاهیان دشمن تو را نبیند » فرستاده نامه را گرفت و سوی شهریار روانه شد... وقتی خورشید غروب کرد سپاه ترکان آماده شدند و سهراب هم نیزه به دست به دژ حمله کردند ولی تا به دژ رسیدند یک نفر هم در آن پیدا نکردند ... @shah_nameh1
نشانی گرفتن از : چو خورشید طلوع کرد سهراب آمادهٔ نبرد شد ... لباس رزم بر تن کرد و رویش زره پوشید ، کلاه خود بر سرش نهاد و شمشیر هندی اش را برداشت و کمند بلند اش را هم برداشت و به بلندایی رفت تا بتواند لشکر ایرانیان را نظاره کند ، سپس هجیر را پیش خواند و گفت « اگر میخواهی که سالم بمانی هر چی میپرسم راست بگوی و آنگاه من به تو هدایای بسیار خواهم داد اما اگر دروغ بگویی بند و زندان جای تو خواهم بود » هجیر پاسخ داد « هر چه از ایرانیان بپرسی و بدانم خواهم گفت » سهراب ادامه داد « هر کسی را پرسیدم چه شاه چه طوس و گودرز و و نامدار به من نشان بده ... آن خیمهٔ رنگارنگ که در مقابلش صد ها فیل جنگی بسته اند و پرچمش خورشید و ماه است با رنگ های زرد و بنفش جای کیست ؟» هجیر پاسخ داد « او شاه ایران است !» سپس باز پرسید « سمت راست او که یک خیمهٔ سیاه برپاست و نقش پرچم اش فیل است و اطرافش سواران زرینه کفش هستند کیست ؟» پاسخ داد « او ... که پرچم اش فیل پیکر است » بار دیگر پرسید « و آن خیمهٔ سرخ رنگ که پرچمی با نماد شیر دارد برای کیست ؟؟» هجیر پاسخ داد « او پهلوان ایران گشوادگان است » سهراب دگر بار پرسید « آن پرده سرای سبز رنگ که تختی میان اش هست و پهلوانی که روی آن تخت نشسته کیست که هیکل اش از باقی پهلوانان بزرگ تر است و سرش هم بلند تر و تا کنون مردی به بزرگی او ندیده ام و پرچمی با نشان اژدها دارد ؟» هجیر پاسخ داد « او حتما یک پهلوان چینی است » سهراب نامش را پرسید و هجیر پاسخ داد « نامش را نمیدانم چون تا زمانی که من بودم او هنوز به ایران نیامده بود » @shah_nameh1
ادامه : از پاسخ غمگین شد که نتوانسته بود نشانی از بیابد و همان طور که مادرش از پدرش نشانی داده بود به دنبالش گشت اما نتوانسته بود هنوز پدرش را پیدا کند ... سپس دوباره از هجیر سوال پرسید « آن خیمه که پرچم اش نشان گرگ دارد برای کیست ؟» هجیر پاسخ داد « او پسر ، گیو است که ایرانیان او را نیو صدا میکنند ( گیو پهلوان ) . پسر بزرگ گودرز است » سهراب باز پرسید « سوی مشرق یک خیمهٔ سفید از دیبای رومی میبینم و ده هزار سوار اطرافش هستند و پهلوانی روی تختی از عاج نشسته و و اطراف خیمه اش گروه گروه غلام ایستاده است کیست ؟» هجیر پاسخ داد « او است ... فرزند شاه » بار دیگر سهراب پرسید « آن خیمهٔ زرد رنگ که پرچمی گراز پیکر دارد کیست ؟ » هجیر پاسخ داد « او است از نژاد کاوگان ( فرزندان ) » سهراب نشانی از پدرش نیافت . روزگار را چگونه میخواهی بسازی که خودش ساخته است و سرنوشت اینگونه نوشته شده بود... بار دیگر سهراب از آن خیمه سبز رنگ و پهلوانش پرسید و هجیر بار دیگر او را پهلوان چینی معرفی کرد... سهراب گفت « چرا از رستم نامی نبردی ؟ تو گفتی که بزرگ لشکر ایرانیان اوست » هجیر پاسخ داد « احتمالا برای جشن به رفته باشد » سهراب گفت « این را نگوی که هنگام جنگ پهلوانان به جنگ میروند و اگر جهان پهلوان در این روزگار در جشن باشد پیر و جوان بر او میخندند.... ما پیمان بستیم و اگر تو پهلوان را به من نشان دهی به تو بی اندازه گنج خواهم داد اما اگر از من پنهان کنی سرت را ز تن جدا خواهم کرد » @shah_nameh1
حملهٔ به ایرانیان : چنین پاسخ داد « کسی که هم نبرد اش باشد خودش را مرده بداند چراکه زور صد مرد دارد و سرش از درخت بلند تر است و کسی نه به زور او میرسد نه به گرد پای رخش اش » سهراب به او گفت « از ایرانیان بیچاره است که پسری مانند تو دارد تو مردان جنگی را کجا دیده ای که اینگونه درباره رستم سخن میگویی ... آتش و دریا در مقابل من تاب ندارند » هجیر با خود گفت « این ترک با این زور و بازو اگر با رستم بجنگد رستم به دستش کشته خواهد شد و کسی از ایرانیان هم نخواهد توانست انتقام رستم را بگیرد و تاج و تخت را تصاحب میکند اما اگر من به دستش کشته شوم روز سیاه نمیشود و هنوز گودرز و هفتاد و هشت پسر دیگرش هستند که همه پهلوان اند » و سپس به سهراب گفت « برای چه مدام از رستم میپرسی ؟ فکر جنگیدن با او را نداشته باش که تو تاب مقابله با او را نداری » سهراب که سخنان گستاخانه هجیر را شنید با خشم از بلندی پایین آمد و بر زین اسب اش نشست و نیزه اش را به دست گرفت و به میدان نبرد رفت و ایرانیان حتی توان نگاه کردن به او را هم نداشتند و دلیران ایران پیش شاه جمع شدند که کسی حتی جرئت نگاه هم ندارد چه برسد به جنگیدن با او... آنگاه سهراب فریادی زد و کاووس شاه را مخاطب قرار داد « کارت در میدان جنگ چیست ؟ چرا نامت را کاووس کِی نهادند درحالی که در جنگ پای جنگیدن نداری ؟ تنت را در این نیزه بریان خواهم کرد ... من آن شب که ژنده رزم را کشتید سوگند خوردم که هیچ نیزه داری در ایران نماند و کیکاووس را زنده بر دار کنم ... حالا چه کسی را داری تا با من بجنگد ؟» ایرانیان هیچ پاسخی ندادند ... آن هنگام سهراب به خیمه گاه ایرانیان حمله برد و با نیزه اش تمام آنها را خراب کرد و ایرانیان مانند گور هایی که از چنگال شیر فرار میکنند رمیدند... @shah_nameh1
شروع جنگ با : صدای طبل و بوق بلند شد و افراسیاب به لشکریان اش گفت « ای نامداران روز نبرد... چو فریاد طبل ها بلند شد بر ایرانیان نفرین کنید و با دلی پر از کینه به جنگ بروید » زمین زیر سم اسبان فریاد میکشید و صدای فریاد سربازان به آسمان رسیده بود کسی از دیدگاه نزد امد و گفت که سپاه توران درحال نزدیک شدن است پس لشکر ایرانیان درفش کاویانی را بلند کردند و فریاد هر دو سپاه بلند شد سپاه ترکان آرایش جنگی گرفتند و سمت راست سپاه را گرفت و هم سمت چپ سپاه را فرمان میداد و افراسیاب هم در مرکز سپاه بود و در این سو هم رستم سپاه را آراست ، سوی راست سپاه به دست و بود و و هم سمت چپ سپاه ایران و در مرکز هم رستم زابلی بود هر دو لشکر به هم آمیختند و شب و روز مشخص نبود و خورشید پشت غبار پنهان شده بود از کوبیدن سم اسبان زمین پاره پاره شده بود و آسمان با نیزه های بلند شده مانند پوست پلنگ راه راه بود از مرکز سپاه با خشم نزد افراسیاب رفت و گفت « اگر اجازه دهید امروز من با رستم بجنگم و سر و او را نزد تو بیاورم » افراسیاب شاد شد و گفت « ای شیر که فیل هم نمیتواند تو را به زیر بزند اگر رستم را شکست دهی در توران پهلوان اول خواهی بود و دخترم و کشورم را به تو خواهم داد » @shah_nameh1
‌ بچه ها بعضی تون به حرفام نقد دادید که چرا میگی پهلوون اول بوده یا اینکه چرا میگی از اول منفی بوده و.... و میگید که تو شاهنامه اینطور نیست باید بگم چیزایی که من از شخصیت ها میگم فقط از شاهنامه نیست و منابع دیگه هم لحاظه که مثل شاهنامه نیست مثلا تو برزو نامه ، داستان و سهراب جور دیگه ای امده و تو اون کتاب گردآفرید نمیتونه از دست فرار کنه و تمام مدت بجای اسیر میشه و مجبوره با سهراب بمونه و از پیوندشون به دنیا میاد.... در حالی که در شاهنامه گردآفرید میتونه با سیاست و کیاست از سهراب فرار کنه .... یا مثلا در منابع پهلوی و ساسانی ، یا حتی قبل تر اسفندیار پهلوان اول کشوره و نقش چندانی نداره و صرفا اسمش میاد مثل اثر یادگار زریران .... و قبل از اینکه آزادسرو مروزی کتاب نامهٔ خسروان رو تالیف کنه کسی اطلاعات چندانی از رستم و سیستانی ها نداشت و منطقی هم هست چراکه منابع ساسانی توسط موبدان نوشته میشدن و موبدان هم اسفندیار که قهرمان زرتشتی و مورج زرتشت هست رو پهلوان اول میدونن نه رستم رو که به دین زرتشت نگروید ... @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1
رسیدن نامه به : بر نامه مهر زد و دستور داد بر اسبان تندرو کجاوه ای شاهانه بسازند. را فراخواند و گفت « پسر تو این کار را به عهده بگیر اگر می‌خواهی از طرف من به مقام و منزلت برسی. این نامه را بگیر و شب روز بتاز و سر نخاران تا نامه را به شهریار برسانی.» هجیر، پدر را در آغوش گرفت و بدرود کرد. اسبانی تکاور را برگزید و از خیمه گاه پدر خارج شد. در هر منزلی اسبش را عوض میکرد و خور و خواب را بر خود و اسبان حرام کرده بود که بعد از یک هفته به کاخ شاه رسید. کسی نزد شاه خبر آمدن سواری را رساند و شاه برای استقبال را فرستاد. شماخ که به هجیر رسید با گشاده رویی پرسید« درود به تو ای پهلوان زادهٔ شیرگیر! چرا انقدر ناگهانی آمدی؟» سپس دستور داد تا اسب های هجیر را برای استراحت ببرند و هجیر ورود کند. هجیر به درگاه شاه وارد شد و تعظیم کرد. خسرو از او استقبال کرد و هزاران آفرین خواند. شاه تاجی از فیروزه بر سرش نهاد و از و بزرگان سپاه پرسید. هجیر نامه را به شاه داد و نویسنده ای را فراخواندند تا نامه را بخواند. نامه که خوانده شد، شاه دهان هجیر را با یاقوت و زمرد پر کرد و به گنجور دستور داد تا دیبای رومی و دینار بیاورد. گنجور بدره ها را آورد و به قدری بر سر هجیر ریخت که در سکه ها دفن شود. جامه ها زرنگار و ده اسب زرین لگام نیز به هجیر دادند. سپس مجلس جشن آراستند و هجیر و بزرگان ، مِی به دست گرفتند. یک روز و یک شب جشن گرفتند و از هر دری سخن گفتند. بامداد که شد، خسرو سر و تن شست و جامه عبادت بر تن کرد. با چشمانی پر آب سجده کرد و بر خداوند آفرین خواند. از او طلب پیروزی در جنگ کرد و از ستم های نالید.» پس از نمازش به دربار بازگشت و بر تخت نشست. دبیر نویسنده ای را پیش خواند و دستور داد پاسخ نامه را بنویسد. @shah_nameh1
لشکر آراستن : تو جنگ را به تعویق نیندازد و به جنگش برو که با مرگ و ، پشت او خالی شده است. اگر نبرد با نامداران ایران را خواست ، خواسته اش را اجابت کن و اگر نبرد با تو را خواست با او بجنگ و نگران افراسیاب نباش که تو پیروز خواهی شد. امید من به خداوند است و میخواهم تا من به شما ملحق شوم کار سپاه پیران نیز تمام شده باشد.» سپس از و درود فراوان فرستاد و بر نامه ، مهر شاهی زد. نامه را به داد و آفرین گفت. هجیر که از درگاه شاه خارج شد، به وزیرش گفت:« اگر لشکری آماده کند و از جیحون بگذرد ، سپاه من نابود خواهد شد. بهتر است سریع تر به سپاه ملحق شوم.» شاه نوذری را فراخواند و دستور داد تا سپاه به دهستان ببرد و به خوارزم لشکر بکشد. صدای طبل جنگی از درگاه طوس بلند شد و سپاه راه رفتن گرفت. زمین زیر سُم اسبان پنهان شده بود و خورشید از فریاد سپاهیان میخ کوب شد. دو هفته لشکر در راه بود و خبر در کشور پیچیده بود که شاه لشکر کشیده است. بعد از رفتن طوس ، اینبار خود کیخسرو آماده رفتن شد. ده هزار از برترین سواران را برگزید و سوی لشکر گودرز راهی شد. هجیر شادان و خندان با هدیه های فراوان سوی گودرز و سپاهیان می‌تاخت. با رسیدنش بر شیپور نواختند و به استقبالش رفتند. وقتی نزد گودرز رسید از آنچه گذشته بود و مهر و محبت شاه گفت و نامه را داد. گودرز نامه را به چشمانش مالید و مهرش را باز کرد. به خواننده داد و خواننده نامه را خواند. @shah_nameh1
نامه نوشتن : با شنیدن نامه بر شاه آفرین کرد و بر زمین بوسه زد. آن شب را به همفکری با پسر گذراند و بامداد لباس جنگ پوشید،بزرگان نیز با خود و زره حاضر شدند. آنگاه نامه شاه را به دبیر داد تا برای سپاهیان نیز بخواند. سپس گنجور ها را فراخواند تا هر چه داشت از اسبان و دینار و شمشیر و... بیاورد و بین سپاهیان تقسیم کرد. سپاهیان را آراست، سپاهیان غرق در آهن و طلا و نقره بودند و دل شیر از غرش ایشان می‌لرزید. لشکر گروه گروه مقابل گودرز می آمدند و گودرز به انبوه لشکریان نگاه می‌کرد. گفت « در هیچ یک از رزم های پیشین کسی چنین لشکری نیاراسته با این اسبان و فیلان و مردان دلیر، اگر خداوند یار باشد افسار اسب نمی‌کشم تا چین را نیز فتح کنیم.» سپس فرزانگان را پیش خواند و به بزم مشغول شدند. خبر لشکر آراستن گودرز به پیران رسید، ترسید و برای چاره دست به دامن نیرنگ و فریب شد، نویسنده ای را پیش خواند و اول نامه بر خداوند آفرین کرد و گفت« از خداوند آشکار و نهان می‌خواهم که جنگ و کینه بین دو کشور را تمام کند. اگر تو که گودرزی طالب جنگ و کین در جهانی، فکر میکنی عاقبتت چه خواهد شد و از این جنگ چه به تو خواهد رسید؟ نگاه کن به تن های بی سر شده که بر خاک افتاده اند، از خدا شرم نمی‌کنی ؟ مهربانی و خرد را فراموش کردی تا کی می‌خواهی خون بریزی؟ نگاه کن و ببین چقدر از سواران ایران و توران برای این کینه جان دادند؟ برای انتقام مرده ای چند زنده باید کشته شوند؟ وقت آن رسیده است که بخشش کنی و روح خود را آزار ندی. خون ریختن را تمام کن که پس از مرگ بر تو نفرین خواهد بود. خر کسی که مویش سپید شد باید دل از این دنیا بکند. می‌ترسم که بار دیگر که به جنگ میایی جان در تنت نباشد آن روز خواهی فهمی پیروز کیست و نگون بخت کیست! @shah_nameh1