eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه گفتگو: و انگار نه انگار که با ما پیمان بسته بود که وارد جنگ نشود. اکنون با تو ای پهلوان این سخنان را گفته چون ترسیده است. پشت آنان به گرم بود که کشته شد. اکنون در آشتی می‌جوید و در فریب و نیرنگ است. اکنون اگر با او پیمان کنی پیمان شکنی خواهد کرد و در جنگ خواهد بود. همان طور که از گودرزیان گورستان ساخت و من در دل کین او را دارم و درمانم شمشیر است.» پاسخ داد« سخنان تو خردمندانه است و من نیز میدانم این چنین است اما من نمیتوانم با او بجنگم، نگاه کن که او با چه کرد و شاه را نجات داد. نگران نباش اگر پیمان شکنی کند و با ما بجنگد من آماده جنگ با اویم.» و به او آفرین گردند و گفتند« دروغ و فریب بر تو کارگر نیست» رستم گفت« دیگر شب شده است، بیایید تا نیمه شب مِی خوریم و تا صبح نگهبان لشکر باشیم که من فردا با گرز سوار به گردن می اندازم و به میدان میروم و هر چه دارند پول و خیمه و ... را خنیمت بگیرم و به ایران بیاورم.» به خیمه های خود رفتند و خوابیدند. خورشید کلاه درخشان خود را نمایان کرد و صورت نقره ای زیبای ماه را دید، ماه از حرف و شایع مردم ترسید و روی پوشاند و خود را ناپدید کرد. صدای طبل جنگی از خیمه طوس برخاست و رستم زره جنگ بر تن کرد سوی راست سپاه گودرز و سوی چپ سپاه بود. در قلب گاه طوس و رستم در مقابل سپاه ایستاد. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
فرار تورانیان : مبادا که ترس بر ما غلبه کند و از ادامه جنگ بترسیم. کارآگاهان اخبار جنگ را به شاه بر
ادامه: سپس خشمگین رو به گفت« اینجا دشت نبرد است یا جای خواب؟ بنگر و طلایه مردان سپاه را پیدا کن و دست و پایشان را بکوب و هر چه دارد بستان. سوار بر پیلان کن و نزد شاه بفرست . هر غنیمتی را که سپاهیان ایران گرفته اند نزد شاه بفرست که نخست برای اوست سپس برای من و تو.» پهلوانان را جمع کرد و به میدان نبرد رفتند.همه کمر های جنگ بستند تیر و کمان بر بازو فکندند و میان دو کوه رفتد ناگهان تیراندازی زورمند تیری انداخت رستم تعجب کرد و نام خداوند را خواند و گفت امروز گاه جشن می گیرم و گاه می جنگم هیچ زمان ارام نمی گیرم و این کیش و آیین من است. و خواستند تا ایران زمین را نابود کنند دلشان به پول و انبوه لشکریان شان خوش بود اما سرنوشت جور دیگری بود.خداوند را بشناس و به یزدان پناه ببر که او قدرت و پیروزی نصیب می کند.هم سپاه داشتند هم پول بسیار اما تمام ان بزرگان را به همراه تمام پول هایشان نزد شاه می فرستم کسی که سزاوارش است. از این جا مانند پلنگ بتازم و هر گنه کاری را یا خنجر کین از زمین بردارم.» گفت:«ای نیک رای امید وارم تا زنده هستی به کام دل شاد باشی که هرچه در رزم لازم بد انجام دادی.» تهمتن فرستاده ای را برای بردن پیغام می گشت که قاطع باشد،پس کاووس را برگزید که با شاه رابطه نزدیکی دارد.به او گفت:« هم شاهزاده ای و هم شاه! تو هنرمند و با دانشی و کاووس شاه از تو شاد است این رنج را انجام به و نامه من را نزد شاه ببر و خویشان و هدایا را میز با خود همراه کن.» فریبرز گفت« من آماده ام!» پس رستم دبیر نویسنده را پیش خواند. @shah_nameh1
نامه به : نامه شاهانه را به زبان پهلوی نوشتند. سر نامه به خداوند آفرین کردند«از خداوند آفریننده زمان زمین و نگارنده تاج و تخت آفرین باد بر شهریار جهان که جاودان باشند. به فرمان شاه میان دو گروه رسیدم. صد هزار نفر از لشکر دشمن کمتر بودیم گویی از کشمیر تا سپاه و فیل و شمشیر بود اما من نترسیدم و چهل روز پیاپی جنگیدیم و تمام آن شاهان بخت برگشته بودند. در کوه و دشت از تعدد کشته ها راهی برای گذر نبود. شاهان برا به بند کشیدم و از فیل ها به زمین انداختم.جنگ را تمام نخواهم کرد تا گروی را بکشم. زبان گشوده به آفرین شاه است و آسمان زیر پای شماست.» نامه را مهر کردند و به دادند. فریبرز کاووس با هدایا و فیلان آراسته شادان نزد شاه رفتند و و بزرگان او را بدرقه کردند و بازگشتند. سیاهی زلفان شب پدیدار شد و لشکریان به میگساری نشستند. پس از می به خوابگاه رفتند. صبحگاه که خورشید پرده زرد رنگ گسترده کرد . صدای طبل و شیپور برخاست. تهمتن آماده سوار بر اسب تیز پایش شد و به لشکریان دستور داد توشه راه بردارند که راه بیابان دراز است. به و و گفت« مردی که از چین و سقلاب و هند سپاه بزرگ آورده است را چنان بکشم که تنش خاک گور شود و از توران و سقلاب و چین و هند کسی به او آفرین نکند.» لشکریان انبود حرکت می‌کردند و هوا پر از گرد و زمین پر از مرد بود. دو منزل رفتند که به بیشه ای رسیدند و از اسب ها فرود آمدند. با شادی میگساری کردند و خوابیدند. از کشور ها مختلف نزد آنان هدیه بردند. چند روز گذشت که فریبرز نزد شاه ایران رسید. شاه اورا به حضور پذیرفت و فریبرز که شاه را دید بر زمین بوسه زد. خسرو به خویشان و هدایا نگاه کرد و از تخت فرود آمد و گفت« ای خداوند پاک، ستمکاره ای مرا بی پدر کرد و تو مرا از درد و سختی نجات دادی و شاه کردی و گنج جهان را به من دادی. من از تو سپاه گذارم نه از مردم. جان رستم را از من نگیر!» @shah_nameh1
نامه : سپس نزد هدایا رفت و به پهلوان آفرین کرد. به ایوان بازگشت و پاسخ نامه نوشت، نخست به خداوند آفرین کرد« خداوند ناهید و آسمان گردان که شب و روز از اوست. آسمان و زمین و شب و روز را آفرید. یکی را تیره بخت و دیگری را سزاوار پادشاهی کرد. غم و شادمانی ات را از طرف خداوند بدان و او را سپاسگزار باش. هر چه فرستاده بودی رسید. از زمانی که به سراغ سپاه توران رفتی لحظه لحظه اخبارت به من می‌رسید و شما را دعا میکردم. کسی که رستم پهلوانش باشد همیشه جوان خواهد ماند. آسمان نیز خدمتگزاری مانند تو ندارد که مهر روزگار همیشه بر تو باشد.» نامه را با اآفرین فراوان تمام کرد و مهر خسروی زد. سپس هدیه ها آراست صد کنیز و صد اسب گرانمایه، صد شتر و جواهر و جامه و... به داد تا نزد رستم بازگردد و بگوید« از جنگ نباید آرام گرفت مگر سرش به بند تو اسیر شود.» به افراسیاب خبر رسید« از و و به توران شکست آمد. سپاهی از ایران رسید و در عرض چهل روز، چیزی از آن لشکر بی‌شمار باقی نماند و بزرگان اسیر شدند و پیران نیز با گروهی به سمت ختن گریخت. هیچ نامداری نماند که تیز شمشیر را نچشیده باشد و اکنون رستم در راه اینجاست.» افراسیاب غمگین شد و به فکر فرو رفت. سپس موبدان و ردان را جمع کرد و گفت« لشکری جنگجوی از ایران سپاهیان انبوه توران را شکست داده اند. سپاهیان کشته و بزرگان اسیر شدند و ایرانیان آنها را بر پشت فیل کشیدند. حالا چه کنیم که اگر رستم به توران برسد در این سرزمین خار و خاک هم نمی‌ماند. من جنگیدن او را دیده ام و شنیده ام که با شاه چه کرد.» بزرگان پاسخ دادند« تمام کشتگان و اسیران از چین و سقلاب و هند و... بودند، از لشکر ما کسی کم نشد. چرا از رستم بیم داری و به کام دشمن می اندیشی؟ همه ما روز خواهیم مرد اما اگر آماده جنگ شویم ایران را فتح خواهیم کرد.» افراسیاب با شنیدن این پاسخ شاخ از بزرگان به فکر فرو رفت و به بزرگان پاداش داد. @shah_nameh1
دژ آدمخواران : با شادی و با هدایای شهریار نزد رسید. پهلوانان و پیلتن شاد شدند و همگی به رستم آفرین خواندند و گفتند« زمین با رستم آباد است و دل شاه به او شاد. همه چاکر و بنده تو هستیم و به فرمان توییم.» سپس به لشکر کشی ادامه دادند تا به سغد رسیدند، در آنجا به شکار و میگساری مشغول شدند پس از آن باز لشکر را حرکت دادند تا به شهری رسیدند به نام بیداد، در شهر بیداد دژی بود که خوراک مردمان آن دژ گوشت انسان بود، خوراک مورد علاقه شاه کودکان و دختران جوان خود چهر بود. رستم سی هزار مرد جنگی به همراه به آن دژ فرستاد. شاه آن دژ مردی به نام بود، کافور لباس رزم پوشید و سپاهش را آماده کرد. گستهم دستور داد به آنان تیر باران کنند. کافور به سپاهیان خود گفت« نوک نیزه از نوک تیر فرار نمی‌کند، گرز و شمشیر بردارید و روزگار ایرانیان را تباه کنید.» مدتی هر دو سپاه جنگیدند و ایرانیان فراوانی کشته شدند. گستهم به گفت« سریع نزد رستم برو و بگو به کمک ما بیاید.» بیژن مانند باد خودش را به رستم رساند و آنچه باید گفت. رستم خودش را به سپاه گستهم رسانید و ایرانیان فراوانی را کشته دید. به کافور گفت« ای سگ بد نژاد اکنون از رنج این جهان خلاصت میکنم.» کافور به رستم حمله کرد و خواست با تیری پهلوان شیرگیر را شکار کند که رستم سپر بالا آورد. سپس به سوی طنابی انداخت و در لحظه رستم نیزه ای به سرش فرو کرد که کلاه و سرش یکجا شکست. بعد از مرگ کافور سوی دژ حمله کردند، اهالی دژ در بستند و از پست بام تیر باران کردند. اهل دژ گفتند« ای مرد زورمند پدرت نام تو را چه نهاده؟ از زمان تا کنون هیچ کس نتوانسته این دژ را فتح کند. سالیان دراز هم اینجا بمانی چیزی به دست نمی آوری حتی منجنیق به دژ اثری ندارد که از جادوی و دَم جاثلیق ( رهبر کلیسا) ساخته شده‌است.» @shah_nameh1
نبرد چهار پهلوان ایران با : صبح روز بعد صدای طبل جنگی برخاست و پولادوند در پیش سپاه توران حرکت می‌کرد. ببربیان پوشید و بر روی فیل پیکرش نشست. به جناح راست سپاه ترکان حمله برد و بسیاری را کشت. پولادوند نیز سمت سپاه ایران حمله کرد و با گرزی سمت تاخت. کمربند او را گرفت و از روی زین به زیر انداخت. که طوس را نگونسار دید اسبش را برانگیخت. با گرز گاوسر مانند شیر نر به دیو حمله برد. اما پولادوند کمندی انداخت و گیو را به زیر کشید. و که زور و بازوی پولادوند را دیدند برای به بند کشیدن دستش رفتند. اما در مقابل آن لشکر بیکران دو پهلوان دیگر ایران را نیز خوار کرد و زمین زد. سپس سراغ درفش کاویانی آمد و به دو نیمش کرد. صدای فریاد و همهمه از سپاه ایران بلند شد. و نزد رستم رفتند و از آن دیو جنگی گفتند« در ایران پهلوانی نماند که به دست پولادوند زمین نخورده باشد. سپاه ما در ماتم است و تنها راه نجات آمدن رستم است.» گودرز که دو پسرش را در خاک دید نزد خداوند نالید و گفت« پسر و نوه فراوان داشتم که پیش چشمانم کشته شدند. جوانان من با وجود جوانی رفتند و من پیرسر باقی ماندم که ننگ از کلاه و کمر جنگ من.» سپس کمربند و کلاه را از تن بیرون کرد و گریست. رستم که ناله گودرز را شنید دژم شد و لرزید. نزدیک پولادوند آمد و او را مانند کوهی بزرگ وسط میدان و سرداران ایران را خسته و زخمی دید.با خود گفت« روزگار ما تیره شد و بخت از ما روی برگرداند.» ران رخش را فشرد و سوی پولادوند تاخت. نعره کشید« ای دیو اکنون گردش روزگار را ببین.» سرداران ایران با شنیدن صدای رستم برخواستند و رستم چهار پهلوان ایران را پیاده دید که مانند گور و دشمن بانند شیر هستند. دژم شد و به خداوند گفت« ای برتر از آشکار و نهان ای کاش چشمم کور میشد و یا میمردم و این روز را که گیو و رهام و طوس و بیژن پیاده هستند و اسبشان کشته شده و سپاه ایران از و این نره دیو در غم هستند را نمی‌دیدم.» @shah_nameh1
شروع داستان : وقتی کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمی‌سازد. روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، کاووس با ، و و ، میلاد و و شاه نوذری ، و همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی.... ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد می‌خواهند.» فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.» خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا می‌کند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.» سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان می‌خرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟» هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو.... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راه
ادامه داستان : اینان را گفت و بلند شد، خسرو او را کنار خود نشاند و گفت« صحیح و سلامت رسیدی ؟ که دست بدی از تو دور باشد، تو پهلوان ایران و پشت و پناه شاهانی، از دیدارت شاد شدم، فرامرز، زواره، دستانِ سام سلامت اند؟» رستم بر تخت شاه بوسه زد و گفت« هر سه شاد و سلامت اند، و خوشا به حال کسی که شاه از او یاد کند.» شاه به سالار نوبت دستور داد تا و و پهلوانان را بخواند، خوان آراستند و می و نوازنده آوردند ، زیر درختی گلفشان با میوه های ترنج و به جشن گرفتند. شاه به رستم فرمود زیر درخت بیاید و گفت:« تو سپر ایران در مقابل هر خطر هستی و مانند ایران را زیر پر و بال خود گرفته ای. تو به خوبی گودرزیان را می‌شناسی که همیشه یار و یاورم بوده اند. به خصوص که به تنهایی از من مراقبت کرد و از توران به ایران رساند. اکنون غم و اندوه فراوانی دارد و هیچ چیز از غم فرزند بدتر نیست. اگر تو در این کار اعلام آمادگی کنی کسی توان ایستادن مقابلت را نخواهد داشت، برو و کار را چاره کن.» رستم که این دستور را از شنید بر زمین بوسه زد و گفت« دو چشم نیاز از تو دور باد و دل دشمنانت همیشه در حسادت باشد . تو شاه جهانی و شاهان جهان نوکران تو هستند، من به فر تو بود که اژدها و جادوگران را نابود کردم و دل دیو را کندم. مادرم مرا برای رنج تو زاده که گوش به فرمان تو باشم. در راه گیو نیز حتی اگر آتش بر سرم ببارد از فرمان خسرو بر نخواهم گشت.» رستم که این را گفت گودرز و گیو و و و و تمام بزرگان بر او آفرین خواندند. شاه و پهلوانان به مِی دست بردند و شادی کردند. @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1
ادامه : پاسخ داد « تو را از خردمندان ترک می‌دانستم، فکر نمی‌کردم اینطور باشی که تنها به جنگ آمدی و گمان می کنی دیگر کسی مانند تو در سپاهیان نیست؟ آن داستان را به بیاد بیاور و از وام خِرَد جانت را بخر! نشنیدی آن داستان که هر کس جنگ را شروع کند راه بازگشت ندارد؟ تمام اینهایی که نام بردی همگان جنگجوی و دلاورند ولیکن تا فرمانده فرمان ندهد کاری نمی کنند. اگر طالب جنگی از فرمان بخواه سپس بیا و حریف بطلب!» به او گفت« سخن بیهوده نگو! بهانه نیاور که اینجا جای نبرد مردان است. تو مرد جنگ نیستی!» سپس سوی قلب سپاه آمد و با مترجمش نزد رفت و فریاد زد « ای بدنام بدبخت! تو سپاه و فیل و زرینه کفش داشتی، درفش کاویانی در دست تو بود اما روز جنگ همه را به ترکان سپردی و فرار کردید! برادر تویی! تو باید جلوتر از همه کین خواهی کنی. اکنون با من بجنگ و نام خود را بلند کن. اگر هم خودت نمیایی ، ، و.. هر کسی را میخواهی نزد من بفرست.» فریبرز گفت« با شیر درنده شوخی نکن! سرنوشت جنگ همین است. یک بار پیروز می‌شوی و یک بار شکست می خوری. تو هم به پیروزی ات غره نشو. آری سزاواراست که شاه درفش کاویانی را از من بستاند و سپاه و فیلانم را به هر می‌خواهد بدهد. و کین سیاوش هم شاه نامدارمان خواهد گرفت. او گودرز را فرمانده سپاه کرد که نسل در نسل پهلوانند. سپاه به فرمان اوست و نام و ننگ هم برای او خواهد بود و اگر به جنگ با تو فرمان دهد خواهی دید که چگونه ننگ از خود خواهم شست.» هومان گفت« بس! تو را جز سخن راندن کاری نمی‌بینم. با این شمشیری که به کمرت بسته ای برو گیاه ببر که مرد جنگ نیستی.» @shah_nameh1
مکالمه و : هومان ناکام بازگشت، مانند شیری که طعمه نیافته باشد. نزد گودرز رفت و فریاد زد« ای دیوبند شنیدم فرمان شاهت را و لشکر کشیدنت را. پسرت فرستاده آمد و پیمانت با شاه را گفت و گفت که به خورشید و ماه سوگند خوردی دمار از برآوری اما اکنون مانند گاو میشی که از شکار شیر ترسیده است به کوه پناه برده ای؟ لشکرت را به دشت بیاور در کوه چه خواهی کرد؟ پیمانت با شاه این بود که در کوه پناه بگیری؟» گودرز گفت« با اندیشه سخن بگو که سزاوار پاسخ شنیدن باشی! پیمان من با شاه همین بود که سپاه آورم. اکنون شما مانند روباه پیر در دشت نشسته ای و به دنبال حیله و جادویید که از گرز و نیزه ما بگریزید. از ما جنگ نخواه که شیر با روباه نمی جنگد!» هومان با شنیدن سخنان گودرز خشمگین شد و شدید تر از قبل غرید« این که تو با من نمی‌جنگی از ترس ننگ است! می‌ترسی به عاقبت جنگ پیشین گرفتار شوی. تو در جنگ لاون جنگیدن مرا دیده ای اگر به قصد کین خواهی آمده ای یکی از سپاهیانت را برگزین تا با من بجنگد. من از و و... جنگ خواستم اما هیچ کدام از پهلوانان به جنگم نیامد و کلید این خواسته را در دستان گودرز نشان دادند. تو همانی که می گویی اگر شمشیر بکشم لاله های کوه از ترسم زرد خواهند شد؟ اکنون از من کین خواه! فراوان پسر داری که همه پهلوانند . یکی را به جنگ من بفرست!» گودرز با خود فکر کرد که چه کسی را به جنگ هومان بفرستد ؟ اگر هومان کشته شود دیگر از ترکان کسی نخواهد آمد و سپاهیانش به کوه کنابد خواهند رفت و ما در جنگ بد نام شویم و اگر سرداری از ما کشته شود نام ما ننگین خواهد شد. همان بهتر که با او نجنگیم تا خودش بازگردد. @shah_nameh1