آمادگی سپاه توران:
#هومان غمگین نزد #پیران آمد و گفت« روزگارمان پر رنج گشت. هنگام پگاه به لشکر ایران نگاه کردم و فهمیدم سپاهیان زیادی به کمک شان آمده. خیمه ای سبز رنگ با پرچم اژدها پیکر دیدم که گرداگرد اش سواران زابلی و کابلی بودند. گمان میبرم #رستم است.»
پیران گفت«کارمان تمام شده اگر رستم آمده باشد، دیگر نه کاموس ماند نه خاقان چین، نه #شنگل و لشکریان توران»
سپس سوی کاموس و #منثور و #فرطوس رفت. به کاموس گفت« شب هنگام کسی به لشکرگاه ایران رفته و پرچم رستم را دیده است»
#کاموس گفت« چرا همیشه اندیشهٔ بد میکنی؟ چنان دان که #کیخسرو به جنگ آمده . برای چه انقدر از رستم و سربازان زابلی میترسی ؟ نهنگ در دریا اگر پرچم مرا ببیند خروشان شود. تو سپاه را آماده کن و نبرد مردان را ببین!»
پهلوان با شنیدن سخنان کاموس از اندیشه رستم آزاد شد و سپاه را آماده کرد.
سپس سوی #خاقانچین آمد ، بر زمین بوسه زد و گفت« شاها جاودان باشی. راه درازی آمدی و سختی مارا به شادی ترجیح دادی، بخاطر #افراسیاب از دریا گذشتی. سپاه ما را تو پشت و پناهی ، کاری کن که سزاوار نژاد توست. من امروز خواهم جنگید و تو سپاه را نگه دار. کاموس سوگند خورد و گرز برداشته که خواهد جنگید.»
خاقان سخنان پیران را شنید و بر طبل جنگی کوبید.
سپاهیان توران رده کشیدند و شمشیر ها به آسمان بردند. خاقان چین به قلب سپاه رفت، کاموس سمت راست و پیران و برادرانش هومان و #گلباد سمت چپ سپاه بود.
@shah_nameh1
ادامه:
سپس سوی #کاموس ، #منثور و #فرطوس رفت و گفت« امروز جنگی بزرگ اتفاق افتاد و میش و گرگ را برایمان مشخص کرد. شما چه چاره ای برای این رسوایی دارید؟»
کاموس گفت« آنچه امروز دیدیم ننگ بود تا جنگ. اشکبوس کشته و #گیو و #طوس شاد شدند. دلم پر از بیم آن مرد پیاده شده است . تا کنون مردی با زور او ندیده ام، گمان میکنم آن سگزی که ازش حرف میزدی به میدان آمده باشد.»
#پیران گفت« نه گمان نمیکنم. او کس دیگری است»
کاموس ترسید و از پیران پرسید « پس #رستم چگونه به میدان خواهد آمد؟ او چه هیکل و بر و بازویی دارد؟ وقتی به میدان بیاید ، من چگونه با او رو به رو شوم؟»
پیران گفت«مردی با اندام شاهانه میبینی که #افراسیاب از او بسیار میترسد که او مردی قوی پنجه و خسرو پرست است. نخست او به شمشیر دست میبرد و به کین #سیاوش جنگ میکند چراکه او سیاوش را پرورانیده. اگر گرز بر زمین کوبد، تمساح توان فرار ندارد و سنگ در دستانش مانند موم نرم میشود.زه کمانش از پوست شیر است و هر تیر اش به بلندی نیزه. لباسی از چرم ببر دارد که بر تن میکند به آن ببربیان میگویند که از زره و خفتان برتر است که نه در آتش میسوزد و نه در آب تر میشود.
رخشی دارد که کوه بیستون را از جای میکند و با اینها تو توان نبرد نداری»
کاموس با جان و دل به سخنان پیران گوش داد و پسند آمدش. به او گفت« پهلوان تو خواهی دید که چگونه این کوه را از جای میکنم و بخت تورانیان را روشن کنم.»
پیران آفرین و کرد و گفت« همیشه جاوان باشی و زمانه به کام تو باشد»
سپس سوی خیمه ها رفت و اینان را به #خاقانچین نیز گفت.
@shah_nameh1
شروع جنگ دوم #رستم :
خورشید غروب کرد و آسمان قرمز رنگ شد و شب به آسمان آمد.
دلیران توران در خیمه گاه #خاقانچین جمع شدند. #کاموس و #منثور و #فرطوس ، #شمیران و #شنگل از هند،#کندر از سقلاب و شاه سند همگی با کین فراوان از ایران سخن گفتند و رای زدند. سپس به خوابگاه خود رفتند و خفتند.
زلفان سیاه شب، پشت ماه را باریک و خمیده کرد و خورشید رخسار خود را شست و بیرون آمد. فریاد هر دو سپاه برخواست. خاقان چین گفت« امروز نباید مانند دیروز در جنگ درنگ کنیم، گمان میکنیم که پیران نیست. ما از راه دور برای جنگ آمدیم اگر امروز هم درنگ کنیم، نام مان ننگین خواهد شد. امروز از من هدیه و بردهٔ زابلی و شارهٔ کابلی خواهید گرفت.از ده کشور بزرگان برای خورد و خواب جمع نشدند»
بزرگان از جای برخواستند و گفتند«لشکر تحت فرمان توست و امروز از ابر ها شمشیر خواهد بارید.»
از این سو رستم به ایرانیان می گفت« اگر تا کنون از ما کشتند من با کشتن #اشکبوس ترس به جان شان انداختم. اکنون دل پر از کین کنید که من رخش را نعل کردم و از خون، زمین را سرخ خواهم کرد. بجنگید که امروز روزی نوست و زمین گنج #کیخسرو است.»
بزرگان آفرین خواندند. رستم سلاح جنگ برداشت و زره و خفتان پوشید ، سپس ببر بیان برتن کرد و کلاه بر سر نهاد. با یاد یزدان کمر بست و بر رخش نشست.
صدای شیپور جنگ بلند شد و کوه و دشت زیر سم اسبان می لرزیدند.
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نبرد #رستم و #گهار : هیچ کس توان زنده ماندن در مقابل رستم را نداشت. او چپ و راست میتاخت و لشکریان
شروع نبرد #رستم و #خاقانچین
رستم در میدان جنگ نعره زد« این فیل های جنگی ، این غنایم، سپر های چینی و تمام آلات جنگی سزاوار #کیخسرو است که در جهان شاهی مانند او به تخت ننشسته ، شما را چه به تاج و این زور و جنگ؟ دست های شما ازآن بند است و من #شنگل و #منثور و خاقانچین را نزد کیخسرو خواهم فرستاد.»
خاقان چین زبان به دشنام گشود و گفت« ای بدتن بد نهاد! تمام ایران ، آن شاه و سپاه ایران باید نزد من امان خواهی کنند تو سگزی که از همه بدتری شاه چین را به بند میکشی؟»
هر دو تیر باران گرفتند و پر عقاب هوا را پوشاند، #گودرز که باران الماس دید به نگران رستم شد و به #رهام گفت« این جا مایست! تیر خدنگ و کمان چاچی بردار و به کمک تهمتن برو»
سپس به #گیو گفت« سپاه را سوی راست سپاه رستم ببر و به دنبال #پیران و #هومان باش»
رهام خود را پشت تهمتن رسانید، رستم به او گفت « می ترسم رخش از جنگ خسته شود و من مجبور شوم پیاده بجنگم. این لشکر مور و ملخ است پیلبانان را به این سو بیاور که از چین و هند هدیه نزد خسرو بریم»
سپس فریاد زد و گفت« ترک و چین جفت اهریمن اند! ای بدبخت و بیچارگان شما از رستم آگهی نداشتید یا مغز تان از خرد تهی شد که به جنگ آمدید ؟ اگر هنوز از جنگ سیر نشدید من برایتان گرز و شمشیر هدیه دارم!»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقانچین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر میکرد.به
ادامه:
#رستم پس از به بند کشیدن #خاقانچین بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. #پیران در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از #منثور و #فرطوس و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به #نستیهن و #گلباد گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند.
سوی راست را #گیو تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود.
رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.»
سپس به #گودرز و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که #طوس از سوی پیران و #هومان تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از #بهرام و #ریونیز بسیار غمگین شدم. وقتی #کاموس و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست.....
@shah_nameh1
نامه #کیخسرو:
سپس نزد هدایا رفت و به پهلوان آفرین کرد. به ایوان بازگشت و پاسخ نامه نوشت، نخست به خداوند آفرین کرد« خداوند ناهید و آسمان گردان که شب و روز از اوست. آسمان و زمین و شب و روز را آفرید. یکی را تیره بخت و دیگری را سزاوار پادشاهی کرد. غم و شادمانی ات را از طرف خداوند بدان و او را سپاسگزار باش. هر چه فرستاده بودی رسید. از زمانی که به سراغ سپاه توران رفتی لحظه لحظه اخبارت به من میرسید و شما را دعا میکردم. کسی که رستم پهلوانش باشد همیشه جوان خواهد ماند. آسمان نیز خدمتگزاری مانند تو ندارد که مهر روزگار همیشه بر تو باشد.»
نامه را با اآفرین فراوان تمام کرد و مهر خسروی زد. سپس هدیه ها آراست صد کنیز و صد اسب گرانمایه، صد شتر و جواهر و جامه و... به #فریبرز داد تا نزد رستم بازگردد و بگوید« از جنگ #افراسیاب نباید آرام گرفت مگر سرش به بند تو اسیر شود.»
به افراسیاب خبر رسید« از #کاموس و #منثور و #خاقانچین به توران شکست آمد. سپاهی از ایران رسید و در عرض چهل روز، چیزی از آن لشکر بیشمار باقی نماند و بزرگان اسیر شدند و پیران نیز با گروهی به سمت ختن گریخت. هیچ نامداری نماند که تیز شمشیر #رستم را نچشیده باشد و اکنون رستم در راه اینجاست.»
افراسیاب غمگین شد و به فکر فرو رفت. سپس موبدان و ردان را جمع کرد و گفت« لشکری جنگجوی از ایران سپاهیان انبوه توران را شکست داده اند. سپاهیان کشته و بزرگان اسیر شدند و ایرانیان آنها را بر پشت فیل کشیدند. حالا چه کنیم که اگر رستم به توران برسد در این سرزمین خار و خاک هم نمیماند. من جنگیدن او را دیده ام و شنیده ام که با شاه #مازندران چه کرد.»
بزرگان پاسخ دادند« تمام کشتگان و اسیران از چین و سقلاب و هند و... بودند، از لشکر ما کسی کم نشد. چرا از رستم بیم داری و به کام دشمن می اندیشی؟ همه ما روز خواهیم مرد اما اگر آماده جنگ شویم ایران را فتح خواهیم کرد.»
افراسیاب با شنیدن این پاسخ شاخ از بزرگان به فکر فرو رفت و به بزرگان پاداش داد.
@shah_nameh1
تصمیم حمله:
#افراسیاب از سرزمین نیاکانش قصد جدیدی کرد و گفت« من خواهم جنگید و نمیگذارم که #کیخسرو از بخت خویش شادمان شود و سر زابلی را از تن جدا میکنم.»
لشکریان به او آفرین خواندند« شاه جاوید و پیروز باد»
مردی شیردل به نام #فرغار بود. افراسیاب بزرگان را از دربار بیرون کرد و به فرغار گفت« برو سوی سپاه ایران و نگاه کن سواران چند اند.»
فرغار را روانه کرد و غمگین شد. فرزندش را پیش خواند و سخنانی مخفیانه به او گفت. به #شیده گفت« میدانی سپاه بزرگی که به اینجا آمده چندین هزار نفر به فرماندهی #رستم هستند. هیچ کس توان جنگ با رستم را نداشت. کاموس و خاقان چین و #منثور و شاه هند و.... همه کشته و اسیر شدند. چهل روز آویزان لشکر بود و کشت و برد. اکنون بار دیگر لشکر جمع کردم و خود نیز طمعی به گنج ندارم. تمام ثروت را به الماس رود میفرستم که هنگام جشن و سرور نیست. از رستم هراسانم، نه نیزه بر او اثر دارد نه تیر، گویی از آهن نه بلکه از نژاد اهریمن است. من با او جنگیده ام و سلاحم به او کارگر نیست، اگر جنگ اینگونه ادامه پیدا کند مجبورم به دریای چین گریخته و سرزمین را به او تسلیم کنم.»
شیده گفت « جاودان باشی تو زور و فر و مردانگی داری. نگاه کن #پیران و #هومان و سران سپاه همه خسته و شکسته دل اند نباید در آب این جنگ کشتی برانی. به جان شاه قسم من نیز از #کاموس و #خاقانچین غمگینم.»
شب تیره دژم چشم گشاد و ماه از غم کمر خم کرد.
فرغار از سپاه ایران بازگشت و نزد افراسیاب آمد و گفت« سوی رستم رفتم و خیمه سبز رنگ بزرگ و درفش اژدها فش دیدم و رستم سخت آماده جنگ است. طلایه داران سپاه نیز #گرازه و #گستهم هستند.»
@shah_nameh1
آمدن #پولادوند :
#افراسیاب از سخنان فرغار غمگین شد. همان هنگام #پیران و بزرگان وارد شدند. افراسیاب سخنان #فرغار را بازگو کرد و پرسید که چه کسی توان جنگیدن دارد. پیران پاسخ داد« ما از جنگیدن چه هدفی جز نام یا ننگ بدست آوردن داریم؟»
افراسیاب که چنین پاسخ یافت در کین جستن دلیر شد و به پیران دستور داد تا سپاه را به جنگ #رستم ببرد.
پیران نیز سپاه بیکران را به دشت برد. افراسیاب از ایوان بیرون آمد و به سپاه نگاه کرد. رو به پیران گفت« نامه ای نزد پولادوند بنویس و ماجرا را برایش تعریف کن. بگویش که سپاهی بزرگ از سقلاب و چین نابود شدند توسط سپاهی به فرماندهی رستم و #طوس. اگر رستم به دست تو کشته شود دیگر آسمان هم توان نابودی توران را نخواهد داشت که رنج از سوی اوست. اگر بتوانی نابودش کنی من نیمی از پادشاهی ام را با تمام گنج هایش به تو خواهم داد.»
بر نام مهر شاهانه زدند و در روز اول تیر ماه، شیده آماده شد و نامه را نزد پولادوند رفت. به او آفرین کرد و نامه را داد. سپس ماجرای رستم را گفت« رستم با لشکری دلیر به جنگ آمد و #کاموس و خاقان و .... را کشت و به اسارت گرفت. غنائم بسیار نزد شاه فرستاد و بسیاری را بین خود تقسیم کردند.»
هر چه در نامه بود را گفت و پولادوند دستور داد که سپاه دیو مانندش به حرکت درآیند. درفش در پس و پیش پولادوند بود. از کوه و آب گذشت و نزد افراسیاب رسید. سپاه به استقبال آمدند و صدای طبل جنگی برخواست. افراسیاب او را در آغوش کشید و از اتفاقات گذشته گفت. هر دو به ایوان کاخ رفتند و افراسیاب از خون #سیاوش گفت و خاقان و کاموس و #منثور. گفت« تمام رنجم از یک تن است همان که پوشش از پوست پلنگ دارد. سلاحم بر او کارگر نیست. راه دراز آمدی چاره ای کن.»
پولادوند اندیشید و گفت« نباید در جنگیدن عجله کنی، اگر این رستم همان است که در جنگ #مازندران پهلوی #دیو_سپید را درید و #پولاد_غندی و #بید را کشت من توان جنگ با او را ندارم. اما به پیمان تو خواهم بود. روز جنگ من گرد او خواهم چرخید و هنگامی که گیج شد. او را شکست دهیم.»
افراسیاب شاد و مجلس شراب و چنگ آماده کرد. پولادوند که مست شد با بانگ بلند گفت« من خواب و خوراک بر #فریدون و #ضحاک و #جمشید حرام کردم. برهمنان ( روحانیان هندی) از آواز من میترسند. آن زابلی را ریز ریز خواهم کرد.»
@shah_nameh1