پرچم پهلوانان :
#فرود به مادرش گفت « من از ایران با که بگوییم ؟ من کسی را نمیشناسم و آنها حتی به من پیامی هم نفرستادند »
#جریره گفت « با #تخوار برو و به این چیزها فکر نکن که او از ایران همه را میشناسد و سعی کن #بهرام و #زنگه_شاوران را پیدا کنی که #سیاوش هرگز از این دو جدا نشد و تو از این دو نفر نشان بجوی که آنها رازدار ما هستند ، در جهان برادرت برای تو بس است و هرگز به او خیانت نکن و سمت بیگانه نرو و به سپاه او بپیوند که تو باید در کین خواهی پیشروی همه باشی »
فرود گفت « ای شیر زن ، تو بهترین نظر را داری »
سپس فرود از دژ بیرون رفت و سوار بر اسبی تندرو با تخوار به بلندی رفتند تا سپاه ایران را ببیند
فرود به تخوار گفت « هر چه میپرسم بگو ، کسانی که پرچم و زرینه کفش دارند »
سپاه ایران به نزدیک کوه رسید و سی هزار نفر از سواران و پیاده نظامان دیده شدند
فرود پرسید« آن درفشی که پیل پیکر است برای کیست ؟»
تخوار پاسخ داد « او پرچم #طوس است و آن پرچمی که طرح خورشید دارد و پشت طوس است برای برادر پدر توست ، #فریبرز کاووس و پس او پرچمی ماه پیکر که برای #گستهمِ #گژدهم است و بعد از او هم درفشی گور پیکر که برای زنگهٔ شاوران است و پشت او درفشی ماه پیکر که برای #بیژن گیو است که خون به آسمان میفشاند و بعد از آنها هم درفشی ببر پیکر که برای #شیدوش است و پس از آن پرچم گراز برای #گرازه ، پرچم گاو میش برای #فرهاد و پرچم گرگ پیکر هم برای #گیو ، درفش شیر پیکر برای #گودرز ، درفش پلنگ برای #ریونیز و پرچم آهو هم برای #نستوهِ گودرز و درفشی هم با طرح غرم برای بهرامِ گودرز »
نام تک تک پهلوانان و پرچم شاه را به فرود گفت و فرود هم از شادی مانند گل شکفته بود ...
@shah_nameh1
تصمیم حمله به #فرود :
#بهرام برگشت و به #طوس گفت « روی آن کوه فرود است ، فرزند #سیاوش که بیگناه کشته شد ، #کیخسرو به تو گفت که گرد فرود نگرد »
طوس ستمکار گفت « من به تو گفتم بروی و هر کس روی کوه بود را نزد من بیاری ، حالا رفتی و میگویی او شاهزاده است ؟ اگر او شاهزاده است پس من کی ام ؟ من نیازی به مشورت گودرزیان ندارم که مدام زیان میزنند »
سپس رو به سپاه کرد و گفت « نامداری میخواهم که به بالای کوه برود و سرشان را از سر جدا کند و برایم بیاورد »
#ریونیز اعلام آمدگی کرد و بهرام گفت « ای پهلوان ، بترس از خداوند خورشید و ماه ، و از شاه شرم کن که برادر اوست و بسیار قدرتمند است و هر کسی را بالای کوه بفرستی زنده برنمیگردد »
سپهبد از گفتار بهرام خشمگین شد و چند سوار را به کوه فرستاد و باز هم بهرام گفت «این کار را کوچک نشمارید که بالای آن کوه برادر کیخسرو است و یک موی او بهتر از صد پهلوان است و هرکس سیاوش را دیده باشد از دیدن فرود سیر نمیشود »
این را گفت و آن نامداران بازگشتند اما داماد طوس بازنگشت و به سوی کوه رفت
وقتی فرود از بالای کوه ریونیز را دید کمان را کشید و به #تخوار گفت « ظاهراً طوس به سخنان بهرام گوش نداده و کسی جز بهرام سوی کوه آمده ، خوب نگاه ببین او را میشناسی ؟ »
تخوار پاسخ داد « این ریونیز است و چهل خواهر دارد و خود تک پسر خانواده است ، بسیار دلیر و چاپلوس و او داماد طوس است »
@shah_nameh1
ادامه :
#فرود گفت « هنگام نبرد این حرف هارا نمیزنند ، حالا او را در دامن خواهرانش میخوابانم
تیر بر اسبش بزنم یا خودش ؟»
#تخوار پاسخ داد « به خودش بزن بلکه جگر #طوس را بسوزانی و بفهمد که نباید با تو بجنگد »
وقتی #ریونیز نزدیک شد ، فرود تیر را در کمان کشید و چنان زد که کلاه خود را به سرش دوخت و ریونیز از اسب افتاد و اسبش برگشت
وقتی طوس آن صحنه را دید خشمگین شد و به پسرش #زَرَسپ گفت « آتش کینه را در دلت روشن کن و برو و انتقام ریونیز را بگیر »
زرسپ هم سریع کلاه خود اش را بر سر نهاد و سوار بر اسب شد و سوی کوه رفت
اینبار هم فرود رو به تخوار گفت « سواری دیگر فرستادند ، نگاه کن ببین این کیست »
تخوار پاسخ داد « این پسر طوس است ، زرسپ که همسر یکی از خواهران ریونیز است ، تیر دیگر به کمان بگیر و سرش را به خاک بدوز تا آن طوس دیوانه بداند تو شوخی نداری »
پس فرود تیری بر دل زرسپ زد و او را به زین اسبش دوخت و جنازه زرسپ از اسب افتاد و اسبش بازگشت ....
هلهله از سپاه ایران بلند شد و طوس خشمگین شد و با صدای بلند نالید
سپس از سر خشم خودش اسبش را سوی فرود راند ...
تخوار گفت « او خود طوس است ، بیا به دژ برگردیم و درش را ببنید ، حالا که داماد و پسر او را کشته ای دنبال کشتن او نباش »
فرود ناراحت شد و گفت « هنگام جنگ فرار نباید کرد ، حالا چه طوس حریفت باشد چه ببر و پلنگ »
@shah_nameh1
رفتن #گیو :
گیو سوار بر اسبش به سرعت سوی کوه تاخت
#فرود سیاوش که او را دید آهی کشید و گفت « ظاهرا لشکریان ایران یکی از دیگری دلاور ترند اما خب در مغزشان خرد ندارند و میترسم با این بی خردی نتوانند کین خواهی پدرم کنند مگر اینکه #کیخسرو خودش بیاید ..
بگو این سوار کیست ؟»
#تخوار بی دانش از بالا نگاه کرد و گفت « این همان است که دست پدربزرگت #پیران را بست و دو بار لشکریان توران را درهم شکست و بسیاری را بی پدر و بسیاری را بی پسر کرد ، او بود که برادرت را از توران به ایران برد و او را گیو گویند ، حتی اگر به او تیر بیندازی در او اثر نمیکند چون زره #سیاوش در تن اش است پس تیر را به اسبش بزن »
پس فرود تیر بر اسب گیو زد و پهلوان از اسب افتاد و بازگشت و دوباره صدای خنده کنیزکان از سپدکوه برخواست
پهلوانان ایران پیش گیو رفتند و #بیژن رو به پدرش گفت « ای پدر شیرافکن ، تو بودی که در جنگ کسی پشت تو را ندیده بود ؟( فرار نمیکردی ) حالا یک ترک اسبت را کشت و تو فرار کردی ؟ »
گیو گفت « وقتی اسبم کشته شد اگر میماندم سر میدادم »
اما بیژن همچنان با پدر درشتی میکرد ، پس گیو تازیانه ای بر سرش زد و گفت « نمیدانی که در جنگ باید با اندیشه تصمیم گرفت ؟ تو نه مغز داری نه خرد »
بیژن خشمگین شد و گفت « به خدا سوگند برنمیگردم مگر در کین #زرسپ و #ریونیز کشته شوم »
سپس با دلی دژم نزد #گستهم رفت و گفت « یک اسب تیز رو به من بده تا لباس رزم بپوشم که یک ترک بر بالای کوه اینطور سپاه ایران را مبهوت کرده »
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
رفتن #بیژن به سپدکوه :
#گستهم به بیژن گفت « دنبال دردسر نباش ، دو پهلوان مانند #زرسپ و #ریونیز به دست او کشته شدند و #طوس و پدرت که در پهلوانی حریف ندارند هم از مقابل او برگشتند »
بیژن گفت « نمیشود ، من سوگند سختی خوردم که هرگز برنگردم مگر اینکه مانند زرسپ کشته شوم »
گستهم « چاره ای نیست ، بیا اسب مرا بگیر هیچ اسبی در سرعت و قدرت به پای او نمیرسد »
بیژن « نمیخواهم ، پیاده میروم »
گستهم « نمیخواهم مویی از سرت کم شود و من ده هزار اسب داشته باشم ، برو و هر کدام از اسب هایم را که میخواهی بردار »
گستهم اسبی داشت بسیار بزرگ و قدرتمند مانند گرگ درنده و آن را برای بیژن زین کرد
#گیو از کار گستهم خبر دار شد و او را نزد خود خواند و زره #سیاوش را به او داد تا به بیژن بدهد و بیژن هم زره سیاوش را پوشید و سوی سپدکوه رفت ....
#فرود رو به #تخوار گفت « پهلوانی دیگر آمد ، نگاه کن ببین او کیست و برای مرگ او چه کسی عزادار خواهد شد ؟»
تخوار گفت « او در ایران مانند ندارد ، او تنها فرزند گیو است که برایش از جان باارزش تر است و بر تن اش هم همان زره است که تیر و نیزه بر آن اثر ندارد ، تو توان مبارزه با او را نداری »
فرود تیری بر اسب بیژن زد و بیژن از اسب افتاد اما برخواست و مانند شیر نعره کشید که « ای سوار دلیر ، نمیدانی که مردان جنگی بدون اسب هم به جنگ ادامه میدهند ؟ حالا فرار نکن تا جنگیدن یاد بگیری »
فرود که دید بیژن فرار نکرد تیری دیگر انداخت اما بیژن سپرش را گرفت و سپرش پاره شد و بیژن شمشیر کشید و سراغ فرود رفت ...
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
ادامه:
سران سپاه ایران #طوس و #گودرز و #گیو که به سپدکوه رسیدند ، #بهرام و #زنگه_شاوران را کنار جنازه فرود دیدند
#فرود ، #سیاوش بود که خفته بود ...
با دیدن او گودرز و گیو و #گرگین و... گریستند و طوس هم خون گریه کرد و از تندی که کرده بود سخت پشیمان شد...
گودرز به سپاهیان گفت « سپهبدی که تندی میکند بدرد نمیخورد ...
جوانی از نژاد پادشاهان بخاطر خشم یک سپهبد این چنین جان داد ، #زرسپ و #ریونیز هم همچنین
و هنر بی خرد مانند شمشیری زنگ زده است »
این را گفت و آب از دو چشمش جاری شد
سپس دستور داد تا یک دخمه شاهوار آماده کنند و تن شاهزاده را با مشک و کافور و سرش را با عطر و گلاب شستند و در دخمه در آن کوه و زرسپ و ریونیز هم کنار شاهزاده گذاشتند و برگشتند ...
هر چقدر هم عمر کنیم در آخر خواهیم مرد و هیچ کس از مرگ رها نمیشود.....
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
برف و کولاک کوتاه :
ابری بزرگ و باردار در آسمان دیده شد و شروع به بارش برف کرد
چنان برفی بارید که تمام خیمه هارا یخ گرفته بود
و یک هفته تمام برف همه جارا پوشانده بود و دیگر کسی یاد جنگیدن نبود و حتی اسب هایشان را میکشتند و میخوردند و در آن هفته بسیاری انسان و حیوان مرد
روز هشتم آفتاب درآمد و برف و یخ آب شد
#طوس سپاهیان را جمع کرد و درباره جنگ سخن گفت « بسیاری از سپاهیان تباه شدند ، بهتر از اینجا برویم »
#بهرام گفت « تو مارا به اینجا آوردی و با پسر #سیاوش جنگیدی ، حالا هم بسیار کشته دادیم و معلوم نیست در آخر چه به سرمان می آید »
طوس پاسخ داد « چه میگویی ، از همینجا برو تا #آذرگشسپ ، کسی مانند #زرسپ نخواهی دید و همینطور #ریونیز ، #فرود بیگناه کشته نشده ، بالای کوه تیر می انداخته ...
حالا هم وقت حرف زدن درباره گذشته نیست ، فرود کشته شد ، چه بیگناه ، چه با گناه
گیو #گودرز که از شاه هدیه گرفت آت به پا کند ، حالا وقت آتش زدن است تا راه لشکر باز شود »
#گیو گفت « مشکلی نیست میروم»
#بیژن غمگین شد و گفت « نه درست نیست من با جوانی ام باشم و تو به این کار بروی
مرا با رنج و سختی بزرگ کردی و من باید این کار را کنم شایسته نیست تو در رنج باشی و من در آسایش »
گیو گفت « نه من این کار را به عهده گرفتم ، حالا هم وقت بخشایش نیست و از رفتن من ناراحت نشو که من با نفسم کوهی را به آتش میکشم »
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
عقب نشینی دوباره ایرانیان :
در این جنگ #ریونیز پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخواست ...
#گیو گفت « مانند او در سپاه ایران نبود ... وای که از ما سه شاهزاده بدست ترکان کشته شد ، #فرود و #سیاوش و ریونیز ... نباید بزاریم تاج او بدست ترکان بیوفتد که آن ننگ هم به ننگ مان اضافه میشود »
#پیران که فریاد گیو را شنید سمت تاج ریونیز حمله ور شد و هر دو سپاه کشته فراوان داد...
#بهرام مانند شیر با نیزه اش حمله کرد و با نوک نیزه اش تاج ریونیز را گرفت و لشکر از کار او شگفت زده شد ...
تا غروب خورشید هر دو لشکر جنگیدند و از گودرزیان تنها هشت نفر و از #کیکاووس هفتاد نفر جز ریونیز زنده مانده بودند .
از سوی دیگر از نژاد #افراسیاب سیصد نفر و از پیران نهصد سوار ...
انگار زمانه به نفع ایرانیان نبود و ایرانیان خسته و زخمی از جنگ برگشتند ...
اسب #گستهم کشته شده بود و او پیاده می آمد....
#بیژن که گستهم را پیاده دید به او گفت « پشت اسب من بنشین که عزیز تر از تو کسی را ندارم »
هر دو بر اسب سوار بودند و دیگر خورشید کاملا غروب کرده و شب شده بود و لشکر ایران سوی کوه میرفتند ...
لشکر ترکان شاد و لشکر ایران عزادار بازگشتند ....
@shah_nameh1
گم شدن تازیانهٔ #بهرام :
بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ، تازیانه ام افتاد و گم شد و اگر ترکان آن را پیدا کنند ابروی من خواهد رفت چراکه نام من روی آن تازیانه نوشته شدست ... زود میروم و تازیانه ام می آورم... برای من بسیار بد است که نامم روی زمین افتاده باشد »
#گودرز به او گفت « ای پسر ، بخاطر یک چوب که چرمی به او بسته شده است جان خودت را به خطر می اندازی ؟»
بهرام گفت « زمان مرگ هر کس فرا خواهد رسید و اگر زمان مرگ من امروز باشد ، چه بروم و چه نه خواهم مرد»
#گیو گفت « ای برادر نرو... من تازیانه های زیادی دارم ... یک تازیانه دارم که از طلا است و شیبش ( دنباله تازیانه که رشته تازیانه باشد ) از گوهر است ...
#فرنگیس وقتی در گنج را گشاد من فقط زره #سیاوش و آن تازیانه را برداشتم ...
یکی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من داده که از طلا و گوهر است ... پنج تای دیگر هم دارم که همه طلاکاری شده اند ..
هر هفت تا را به تو میبخشم. تو نرو »
بهرام به برادر گفت « این ننگ من است ، تو از رنگ و نگارش گفتی اما برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیوفتد »
سرنوشت و تقدیر خداوند بر او جور دیگری بود و بختش وارونه شد....
بهرام اسبش را سوی رزمگاه راند . وقتی رسید و جنازه ها را دید ، سخت گریست ...
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گم شدن تازیانهٔ #بهرام : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ،
ادامه :
تن #ریونیز را غرق در خون دید . زار زد و گفت « ای سوار دلیر ... اکنون چه تو کشته شده باشی چه یک مشت خاک فرقی ندارد که بزرگان در کاخ ها هستند و تو در خاک »
همینطور بین کشته شدگان میگشت و یکی از آنان زخمی بود و تا #بهرام را دید نالید ، بهرام از او نامش را پرسید و او گفت « ای شیر من زنده ام ، اما بین کشته شدگان رها شدم . سه روز است که آرزوی نان و آب و لباس خواب دارم »
بهرام سمت او دوید و با گریه پیراهنش را درید و روی زخم او بست و گفت « اکنون سوی لشکر برو ، زود بهتر میشوی... یک تازیانه از من بخاطر تاج شاه گم شد و حالا ان را پیدا میکنم و نزدت میایم...
بهرام که میان کشته شدگان میگشت ، صدای ناله اسبی ماده به گوش رسید و اسب بهرام به دنبال آن اسب رفت و بهرام هم به دنبال اسبش رفت و سوارش شد و هر چقدر ران اسب را فشرد ، اسب حرکت نکرد و بهرام خشمگین شد و بر پای اسبش شمشیر کشید و پیاده به رزمگاه بازگشت و با خود گفت « اکنون بدون اسب چه کنم »
تورانیان از آمدن بهرام باخبر شده بودند و صد سوار آمده بودند تا او را بگیرند و ببرند ...
بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بسیاری از آنان را کشت و سواران باقی مانده سوی #پیران بازگشتند...
@shah_nameh1
بخشیده شدن #طوس :
بزرگان و دلیران ایران نزد #رستم رفتند تا پیش شاه وساطت کند و بگوید « کاریست که شده و پسر و داماد طوس نیز در این اشتباه کشته شدند ، تو نزد شاه به خواهشگری برو که شاه جوان است و خشمگین ، در این جنگ حتی فرزند شاه کاووس نیز کشته شد و سرنوشت چنین بود »
هنگام صبح رستم نزد شاه آمد و بر زمین بوسه ای زد و گفت « من از طرف سپاه به خواهشگری نزد شاه آمدم ...
بدان که هر کسی به بهانه ای میمیرد.. درست است که طوس کم عقل است اما خب در هر حال جان پسر عزیز است ، اگر بخاطر #ریونیز و #فرود خشمگین شد ، عملی طبیعی ست »
#کیخسرو گفت « ای پهلوان ، من هم دلم پر از غم و درد است اما روی تو را زمین نمی اندازم »
طوس برای عذر خواهی نزد شاه آمد و گفت « تا روزگار ، روزگار است جاودان باشی ... من از کرده خود بسیار پشیمانم و از شاه شرمگینم ، اما اگر شاه به من فرصت جبران بدهند میروم و انتقام #بهرام و #زرسپ را که در جنگ کشته شدند را میگیرم »
شاه خوشحال شد...
صبح فردا سپاه با رستم نزد شاه آمدند و شاه به آنان گفت « کین و کین خواهی هرگز در جهان تمام نمیشود و از روزگار سلم و تور تا کنون ادامه داشته ، در این جنگ خون بسیاری از گودرزیان ریخت و سراسر کوه و دشت جنازه تورانیان و ایرانیان بود ، شما نباید هرگز کینه از دل بیرون کنید »
دلیران ایران بر خاک بوسه زدند و گفتند « ما همه تحت فرمان شاهیم و اگر شاه فرمان جنگ دهد میجنگیم »
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقانچین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر میکرد.به
ادامه:
#رستم پس از به بند کشیدن #خاقانچین بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. #پیران در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از #منثور و #فرطوس و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به #نستیهن و #گلباد گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند.
سوی راست را #گیو تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود.
رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.»
سپس به #گودرز و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که #طوس از سوی پیران و #هومان تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از #بهرام و #ریونیز بسیار غمگین شدم. وقتی #کاموس و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست.....
@shah_nameh1