eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
نام : ملیت : تورانی 🏴 جایگاه: سردار (از پسران )🛡⚔ چرخه : کیانیان 🌞 @shah_nameh1
شروع بازی : شب هنگام شاه به گفت « فردا صبح باهم به میدان برویم تا چوگان بازی کنیم ... از هر کسی شنیدم که تو در بازی چوگان بسیار ماهری و حالا که فرزند ما شدی تو پشت و پناه سپاه مایی» سیاوش گفت « جاوید باشی که شاهان دیگر باید از تو هنر یاد بگیرند ... من فردا صبح با شما بازی میکنم » بامداد ، پهلوانان روانه میدان شدند و شاه به سیاوش گفت « یارانی را انتخاب کن ‌و شما آن سوی میدان باشید و ما این سو » سیاوش جواب داد « ای شهریار ... حریفی دیگر انتخاب کن که من شایسته بازی با شاهی چون شما نیستم » شاه از سخنان با فروتنی سیاوش شاد و به جان شاه کاوس قسم خورد که « تنها حریف شایستهٔ من تویی... حالا طوری بازی کن تا هیچ کس نگوید انتخاب بدی کرده و بر همه هنر نمایی کن » سیاوش از شاه اطاعت کرد از آن پس شاه هم تیمی‌هایش را انتخاب کرد... و و دیگر و و ... سپس برای سیاوش یار فرستاد ، و و و ... سیاوش گفت « از کسانی که برای من فرستادی همه یار شاهند و من تنها ماندم و اگر شاه فرمان دهد من از ایرانیان یار انتخاب کنم و به میدان بیاورم » و شاه هم موافقت کرد سپس سیاوش از ایرانیان هفت مرد انتخاب کرد و صدای بلند تبیره از میدان برخاست سپس سیاوش اسبش را به حرکت درآورد و گوی را گرفت و از چشم‌ها ناپدید کرد پس شاه دستور داد که گویی دیگر برای سیاوش ببرند و سیاوش آن گوی دیگر هم بینداخت و در چوگان بازی کردن او به قدری گوی‌ها را محکم پرتاب می‌کرد که ناپدید می‌شدند ... @shah_nameh1
نبرد پیران که این را شنید از خشم و غم لرزید و از پهلوانان و و را انتخاب کرد و با سیصد سوار راهی کرد و گفت « سر گیو را بر نیزه کنید و را به خاک بکشید و را دست بسته بیارید » و سپاهیان راهی شدند فرنگیس و پسرش خواب بودند و گیو نگهبانی میداد آن دو نفر خوابیده بودند و گیو دلیر با چشمان نافذ و خشمگین اش سوار بر اسب با زره و کلاه و شمشیر به راه چشم دوخته بود که گرد سپاهیان توران را از دور دید و دستش را بر شمشیرش گذاشت و بیرون کشید و فریادی زد مانند رعد و میان سپاه تاخت و گرد و خاک به پا کرد . زمانی با شمشیر و زمانی با گرز ، تا می‌توانست میکشد و در دل میخندید که عجب زوری دارد آن لحظه سپاهیان توران دورش را گرفتند و با نیزه ها ، میدان جنگ مانند نی زار شده بود و گیو بسیاری از آنان را کشت گلباد به نستیهن گفت « این انسان نیست ، کوه است » همه خسته نزد بازگشتند تمام دشت و کوه پر از جنازه بود و وقتی گیو نزد کیخسرو بازگشت و گفت « ای شاه نگران نباشید ، لشکری با فرمانروایی گلباد و نستیهن آمدند و من شکستشان دادم چراکه در ایران بعد از کسی نمیتواند با من نبرد کند » خسرو شاد شد و بر او آفرین کرد سپس باهم چیزی خوردند و به راه ادامه دادند @shah_nameh1
حملهٔ : وقتی ترکان شکست خورده نزد پیران رسیدند ، پیران خشمگین شد و به گفت « شگفت است .... با خسرو و گیو چه کردید حقیقت را بگوی» گلباد گفت « ای پهلوان اگر بشنوی در میدان جنگ چه میکند از جنگ ناامید میشوی ... تو جنگیدن مرا دیده ای و پسندیده ای اما او مانند هزار مرد جنگی بود . من جنگیدن را دیده ام و از دیگران هم شنیده ام اما مانند گیو تا کنون ندیده بودم » پیران خشمگین تر شد و سخنان گلباد را قطع کرد و گفت « خاموش..از گفتنش ننگ نمیکنی ؟ شما با سیصد نفر رفتید و تو و نامدار با سپاه شیر مردان از یک نفر شکست خوردید حالا در مقابل من او را فیل مست میدانی ؟ اگر این را بفهمد تاجش را از سر خواهد انداخت که دو پهلوان نامدار سپاه اش از مقابل یک پهلوان ایرانی فرار کردند » پیران هزار نفر از افراد قوی تورانی را جمع کرد و گفت « همه شمشیر و نیزه بردارید که گیو و خسرو در راه ایران اند و اگر به ایران برسند ، زنان هم شیر جنگی میشوند و بر و بوم توران را نابود میکنند » لشکریان آماده شدند و شب و روز تاختند تا به رودخانه ای رسیدند که عرض اش کوتاه ولی عمیق بود اینبار پاسبانی میکرد و گیو و خواب بودند ، وقتی فرنگیس پرچم پیران را از دور دید ، سوی گیو دوید و آنها را بیدار کرد « ای مرد رنج کشیده ، برخیز که باید فرار کنیم که اگر آنها تو را بکشند من و پسرم نزد افراسیاب اسیر میشویم » گیو گفت « ای بزرگ بانوان چرا اینگونه ترسیده ای ؟ تو و خسرو به بلندی بروید و هیچ نترسید که خداوند یار من است » کیخسرو گفت « ای پهلوان تو مرا از مرگ نجات دادی ، اکنون به من اجازه بده به جنگ بروم » گیو گفت « ای شاه . امید ایران تویی پدر بر پدر من پهلوان بوده ام و وظیفه ام جنگیدن است ، من هفتاد و هشت برادر دارم که اگر بمیرم پهلوان ایرانند اما اگر تو بمیری دیگر کسی نیست و رنج هفت ساله من بر باد میشود ، تو به بلندی برو و جنگیدن مرا ببین » @shah_nameh1
باخبر شدن : خسته و ناراحت نزد افراسیاب آمد و گفت « سپهدار با لشکری انبوه آمده و و لشکریانش را هم کشته و مرز و بوم را به آتش کشیده » افراسیاب که شنید ، ناراحت شد و دنبال چاره گشت به پیرانِ گفت « بهت گفتم سپاه جمع کنی ، اما تنبلی کردی حالا نه کاخ و نه اسبان و لشکریان نمی‌مانند و تمام خویشان مان برده خواهد شد امروز دیگر درنگ نکن » از درگاه افراسیاب بیرون آمد و سپاه را آماده کرد و پهلوانان را در جناح های مختلف گمارد سوی راست و تژاو و سوی چپ صدای طبل های جنگی بلند شد و گونه گونه پرچم بالا آمد و صد هزار نفر ، گروها گروه سوی جنگ می‌رفتند پیران گفت « از راه کوتاه بروید تا از آمدن مان آگاه نشوند و ناگهان بهشان حمله کنیم » سپس کارآگهانی فرستاد تا از لشکر طوس خبر بیاورند کارآگهان رفتند و لشکریان را در عیش و نوش دیدند و برگشتند به پیران گفتند « آنها همه مست و بی هوش اند و من سپاهی ندیدم» پیران رو به لشکریان گفت « تا کنون چنین موقعیتی با ایران نداشتیم » سپس سی هزار نفر گزین کرد و نیمه شب بدون سر و صدا سوی ایرانیان رفتند و هفت فرسنگ از لشکر فاصله گرفتند اول به گله حمله کردند و هر چه بود کشتند ، سپس سوی ایرانیان که مست خفته بودند، رفتند ... در خیمه بیدار بود و تا صدای جنگ را شنید بیرون آمد و لشکریان دشمن را مقابلش دید سریع اسبی برداشت و به خیمه سرای طوس رفت ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
نبرد و : این طرف ، رستم در وسط میدان با خنجر درخشان در دست ایستاده بود و در آن سو خاقان غمگین شده بود و به هومان گفت« روزگار بر ما سخت گرفته مگر اینکه تو نزد آن پهلوان بروی و نامش را بپرسی» هومان پاسخ داد« من سندان نیستم! در جنگیدن کسی مانند نبود اما دیدی که این سوار چگونه او را به بند کشید. خواهم رفت ببینم خدا چه میخواهد» به خیمه اش رفت و و کلاه و پرچم دیگری و اسپی دیگر برداشت و نزد رستم تاخت. نزدیک رستم رسید و مدتی نگاهش کرد. به رستم گفت« ای نامدار! تا کنون مردی مانند تو ندیده ام و نخواهم دید. از نام و نژادت بگو من با مردان جنگی مهربانم به ویژه که مانند تو شیر گیر باشند. اکنون اگر نامت را بگویی دلم را از اندیشه رها کرده ای» رستم گفت« این سخنان پر مهر را چه کسی به من میگوید؟ چرا تو نام خود را نمیگویی و چرا نزد من آمدی؟ اگر در پی صلح و آشتی آمدی نگاه کن که خون را که ریخت؟ هم چنین خون گودرزیان و بزرگانی که با سیاوش به توران آمدند. برو از سپاه توران نگاه که چه کسانی خون بیگناه ریختند. اگر قاتلان سیاوش را تحویل دهید من جنگ نخواهد کرد و در صلح خواهیم بود و به نیز خواهم گفت تا کینه از دل بیرون کند. اگر قاتلان را نمی‌شناسی من نامشان را خواهم گفت. نخست و زره و نوادگانش که او خون سیاوش را ریخت. دوم آنکه مغز را به راه اهریمن کشید و نوادگان ویسه از جمله و و و و.. اگر این ها را به من دهید در کینه را خواهم بست. اما اگر جز این کنی من هم کین کهنه زنده کرده و با شما خواهم جنگید و من نامداری از ایرانم که سران زیادی را از تن جدا کرده ام. هر چه گفتم خوب به یاد بسپار!» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقان‌چین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر می‌کرد.به
ادامه: پس از به بند کشیدن بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از و و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به و گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند. سوی راست را تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود. رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.» سپس به و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که از سوی پیران و تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از و بسیار غمگین شدم. وقتی و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست..... @shah_nameh1
بازگشت : طلایه داران سپاه، فرستاده ای نزد فرستادند تا خبر پیروزی و مرگ سردار ایرانی را به پیران برساند. وقتی بیژن از سپاه توران فاصله گرفت و به میانه هر دو سپاه رسید، مترجم هومان دوان به سوی سپاه توران آمد و خبر مرگ هومان را داد و خبر به پیران نیز رسید. بیژن در مقابل سپاهیان، پرچم سیاه هومان را نگون کرد و دیده بان ایران افتادن پرچم توران را دید. از شادی نعره کشیدند و فرستاده ای به سپاه ایران فرستادند تا خبر پیروزی بیژن و نگون شدن پرچم دشمن را برساند. مانند دیوانگان به این سو و آن سو می دوید و از پسرش سراغ می‌گرفت. گویی اوست که در جنگ مرده است. از بیژن خبر یافت و سوی فرزند تاخت. چشمش به چشم فرزند افتاد و از اسب فرود آمد و در خاک غلتید. سر به آسمان بلند کرد و سپاس کردگار گفت. بیژن را در آغوش گرفت و ستایش کنان به سوی سپاه ایران راهی شدند. بیژن که پدربزرگش را از دور دید، از اسب تورانی پیاده شد ، اسبی که سر خاکی و خونی هومان به فتراکش بسته بود. اسب و سلاح و سر هومان را به تقدیم کرد و گودرز چنان شاد شد که گویی روح از بدنش خارج می‌شود. آفرین خداوند را گفت و به گنجور دستور داد تا تاج و جامه خسروانی بیاورد. تاج و کمربندی زرین و ده اسب با زین زرین و ده کنیز با کمربندی زرین و ده غلام نیز به بیژن داد و گفت« از زمان دلیر تا کنون کسی اژدها شکار نکرده است! سپاه را با این جنگ شاد کردی و شاه ترکان را غمگین!» لشکریان ایران جرئت گرفته و دلیر شده بودند. پیران اندوهگین و غمگین شد. با چشمانی پر از آب نزد کسی فرستاد که بگوید« ای پهلوان فریادرس، سزاوار است در کین برادر درنگ نکنی و به ایرانیان شبیخون کنی. ده هزار مرد جنگی ببر تا شاید تو بتوانی کین هومان را بستانی. وقتی رفتی سپاه را سوی دشت بکش» نستیهن پاسخ فرستاد« همین کار را خواهم کرد.» @shah_nameh1
نبرد و : شب که از نیمه گذشت، نستیهن دو گروه از سواران زره دار برگزید و سوی سپاه ایران تاخت. بامداد به سپاه ایران رسیدند و دیده بان آنان را دید. کارآگاهی فرستادند تا خبر رسیدن گروهی جنگاور از توران را به برساند. گودرز دانست که آنان قصد شبیخون دارند و به لشکر دستور داد که بیدار و هشیار باشند. سپس را به همراه لشکرش فراخواند و به او گفت« بخت و اختر به کام تو باشد که دل دشمنان با شنیدن نام تو به لرزه می افتد. لشکریان مرا نیز با خود ببر و این جنگ را به عهده بگیر!» بیژن از سواران سپاه، هزار جنگجوی را برگزید و هر دو سپاه مقابل یکدیگر قرار گرفتند. گرز ها را به آسمان بردند و ابری سیاه از گرز نقش بست. ابر سیاه سپاهیان از کوه پایین آمد و مقابل سپاه توران ایستاد. بیژن گردو خاکی در مقابل خود می‌دید که سپاه ترکان در آن گرد پنهان شده بود. دستور داد تا کمان ها را زه کنند و آماده تیراندازی باشند، فریاد از تیراندازان بلند شد و به گرد پیش رو تیراندازی کردند. سپاه نزدیک تر رفت و بیژن، نستیهن را دید که پرچم ویسگان را برافراشته است. آسمان سرخ و زمین سرخ بود، دو گروه از ترکان زیر سم اسبان غرق در خون بودند. بیژن کمان بر دست گرفت و تیری بر اسب نستیهن زد. اسب از درد افتاد و بیژن سریع نیزه ای به کلاه خود نستیهن زد و نستیهن در لحظه جان داد. به ایرانیان گفت« هر کس به میدان جنگ بیاید و جز گرز و شمشیر به دست گیرد سر از تنش جدا خواهم کرد که ترکان چهره های زیبایی دارند اما در از هنر جنگیدن بی بهره اند.» دلیران ایران جرئت گرفتند و تن ها بی سر کردند. @shah_nameh1
تصمیم : سپاهیان ایران پیش روی می‌کردند و در انبوه سپاه به دنبال درفش برادرش بود. هر چه می گشت برادرش را در میان سپاه نمی دید. کارآگاهی را به میدان فرستاد و گفت« نشانی از نستیهنم بیاور وگرنه چشمانم را از کاسه بیرون می آورم.» کارآگاه تاخت و در میدان چرخید، بازگشت و گفت« بی سر افتاده و تنش پر از زخم گرز است.» پیران این را که شنید دست بر سر زد و موی کند و اشک ریخت. قبای خود را درید و با زاری گفت« پروردگارا تو زور بازوانم را از من گرفتی و بخت و اقبالم را تیره کردی! افسوس از دلیران خاندان ویسه! افسوس از بردار گرامی من پهلوان، افسوس از نستیهن آن شیر شرزه در جنگ! اکنون چه کسی را در میدان خواهم داشت؟» سپیده دم صدای شیپور جنگ بلند شد و سپاه ایران از کوه کنابد فرود آمد. از گرد سپاهیان ، خورشید و ماه روشنایی خود را از دست داده بودند، فرمانده ایران بر طبل های جنگی کوبید، درفش کاویانی در فراز بود و شمشیر ها از بازتاب آن بنفش شده بودند. سپاهیان تا غروب خورشید جنگیدند و سپس به خیمه و خرگاه ها بازگشتند. گودرز سپاه را به سوی زیبد کشید و گفت« امروز رزمی بزرگ کردیم و بسیاری از آنان را کشتیم. گمان میکنم امنون پیران کسی را نزد شاه ترمان می‌فرستد و از او نیروی کمکی می‌خواهد. من نیز نامه ای باید نزد شاه بفرستم.» پس دبیر نویسنده ای را پیش خواند و گفت« این نامه باید پنهانی باشد! از لب از لب بگشایی و چیزی بگویی، زبانت سرت را به باد خواهد داد.» سپس گفت تا نویسنده بنویسد و شاه را از کار سپاهیان آگاه کند. هر آنچه گذشته بود را به خسرو گفت و هر چه پیران گفته بود. اینکه نامه ای همراه با نزد پیران فرستاد و پاسخی که به گیو دادند، از لشکر کشیدن ترکان به کنابد گفت و کاری که بیژن با هومان و نستیهن کرد، همه را گفت و اضافه کرد« می دانید که اگر لشکری بفرستد تاب و توان جنگ با آنان را نخواهیم داشت مگر اینکه خسرو از سپاه حمایت کند قبل از اینکه پیران پیشدستی کند و از شاه خود یاور بطلبد. درخواست دیگرم این است که شاه پیروزمان از سپاه دیوبند و و نیز خبری برساند.» @shah_nameh1
لشکر آراستن : تو جنگ را به تعویق نیندازد و به جنگش برو که با مرگ و ، پشت او خالی شده است. اگر نبرد با نامداران ایران را خواست ، خواسته اش را اجابت کن و اگر نبرد با تو را خواست با او بجنگ و نگران افراسیاب نباش که تو پیروز خواهی شد. امید من به خداوند است و میخواهم تا من به شما ملحق شوم کار سپاه پیران نیز تمام شده باشد.» سپس از و درود فراوان فرستاد و بر نامه ، مهر شاهی زد. نامه را به داد و آفرین گفت. هجیر که از درگاه شاه خارج شد، به وزیرش گفت:« اگر لشکری آماده کند و از جیحون بگذرد ، سپاه من نابود خواهد شد. بهتر است سریع تر به سپاه ملحق شوم.» شاه نوذری را فراخواند و دستور داد تا سپاه به دهستان ببرد و به خوارزم لشکر بکشد. صدای طبل جنگی از درگاه طوس بلند شد و سپاه راه رفتن گرفت. زمین زیر سُم اسبان پنهان شده بود و خورشید از فریاد سپاهیان میخ کوب شد. دو هفته لشکر در راه بود و خبر در کشور پیچیده بود که شاه لشکر کشیده است. بعد از رفتن طوس ، اینبار خود کیخسرو آماده رفتن شد. ده هزار از برترین سواران را برگزید و سوی لشکر گودرز راهی شد. هجیر شادان و خندان با هدیه های فراوان سوی گودرز و سپاهیان می‌تاخت. با رسیدنش بر شیپور نواختند و به استقبالش رفتند. وقتی نزد گودرز رسید از آنچه گذشته بود و مهر و محبت شاه گفت و نامه را داد. گودرز نامه را به چشمانش مالید و مهرش را باز کرد. به خواننده داد و خواننده نامه را خواند. @shah_nameh1