eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
دستگیری : شهریار جوان به خواب رفت.... خوابی که هرگز از آن بیدار نخواهد شد رسم روزگار همین است که نیکی در جهان نماند ... از حرمسرای فریاد برآمد و بر گرسیوز نفرین میکردند و ماهرویان ، روی میخراشیدند فرنگیس موهای بلند و سیاه خود را گشود و برید روی زیبای خود را خراشید و بر جان افراسیاب نفرین میکرد و می‌گریست فریاد های فرنگیس به گوش رسید و شاه به بدنشان گفت « برید و او را از خانه بیرون کشید و به سربازان بگو تا چادرش را بدرند و از موهای سرش بگیرند و کشان کشان ببرند و با چوب انقدر بزنند تا کین از سر توران باز شود و از نژاد سیاوش کسی را زنده نمیخواهم » بزرگان به افراسیاب نفرین کردند که هیچکس تا کنون چنین بی رحمی نکرده .... با گریه نزد و ( سرداران تورانی) رفت و گفت « جهنم بهتر از کشور افراسیاب است ... بیایید نزد برویم تا چاره ای کند » سه اسب را زین کردند و به پیران رسیدند و با گریه به او گفتند « اتفاقی افتاده که تا کنون هیچ وقت نیوفتاده بود... سیاوش را اسیر کردند و تن پیلوار اش را بر خاک مالیدند و مانند گوسفند سرش را بریدند و خونش را در تشتی ریختند » پیران که سخنان آنان را شنید از هوش رفت وقتی به هوش آمد لباسش را پاره کرد و موی کند و پیلسم به او گفت « زود باید نزد افراسیاب بروی که درد بزرگتری در راه است و افراسیاب قصد کشتن فرنگیس را هم دارد ... از موهایش گرفته و به درگاه افراسیاب بردند و اگر دیر برسیم او را به دو نیم خواهند کرد » پهلوان از آخُر ده اسب بیاورد و تازان رفتند... @shah_nameh1
عقب نشینی : سپاه ایران تیر باران کردند و مانند درختی که در باد پاییزی برگ بریزد ، تیر می‌ریخت و حتی پرنده جرات پر زدن نداشت ... برق زدن شمشیر ها مانند آتشی میان گرد و غبار بود ، از مرکز سپاه جلوتر رفت و نامدارانی از گودرزیان هم با خود برد و با شمشیر ها و نیزه هاشان بسیاری را کشتند... سراغ رفت و نهصد نفر از سپاه پیران را کشت ... وقتی و آن صحنه را دیدند ، سوی گیو و سپاهش حمله ور شدند و تیر باریدند و از تعداد کشتگان زمین پوشیده شد ولی هیچکس عقب نشینی نمیکرد ... به فرشیدورد گفت « هدف قلب سپاه است ، فریبرز را که از میان برداشتیم ، چپ و راست لشکر آسان است » پس سوی قلب سپاه حمله کردن و فریبرز از هومان فرار کرد و تعدادی از پهلوانان هم با او فرار کردند و سپاه را به دشمن سپاردن و در میدان جنگ از سپاه ایران تنها طبل ها و پرچم سرنگون شده باقی ماند ... تورانیان پیروز شدند و فریبرز و سپاه ایران به کوه فرار کردند . بر این درد باید گریه کرد ... گودرز و گیو که به پشت سرشان نگاه کردند ، نه فریبرز را دیدند و نه پرچم را و دلشان از خشم چون آتش سوخت... گیو به پدرش گفت « این پهلوان پیر ، اگر تو هم بخواهی از پیران فرار کنی باید بر سرم خاک بریزم و دیگر کسی از ایران زنده نمیماند... من و تو باید بمانیم هرچند اگر بمیریم ... اگر فرار کنیم به گور گشواد ننگ خواهد آمد ، از بزرگان شنیده ام اگر دو برادر پشت بر پشت هم بجنگند ، کوه را هم از میان برمیدارند ... تو باشی و هفتاد جنگی پسرت ، در جنگ کوه را از میان برمی‌داریم » @shah_nameh1
آگاه شدن تورانیان: دیده بان توران با دیدن لشکر ایران سوی سپاه خود رفت و گفت« از ایران لشکری به هماون رسیده است!» سوی رفت و گفت « سپاه کمکی از ایران آمده و ما نمیدانیم فرمانده اش کیست؟ حالا باید چه کنیم؟» به او گفت « تا کنون تو فرمانده سپاه بودی و وقتی هنوز کمکی به ایشان نرسیده بود نگذاشتی حمله کنیم. حالا که سپاه آمده از ما می‌پرسی ؟ اما مشکلی نیست ، من و خاقان چین بسیار پهلوان هستیم. تو در را بستی و ما کلید خواهیم آورد ، لشکریان کابل و زابل و هند و مای را من به تنهایی حریفم و همان که شما از او میترسید را دمار از روزگارش برآرم. تو که از لشکر سیستان میترسی، صبر کن تا جنگیدن مرا ببینی و بفهمی در جهان مرد کیست.» پیران گفت« همیشه جاودان باشی.» خاقان چین به پیران گفت « حالا که کاموس را به این جنگ کشاندی ببین که هرچه گفت گزافه نیست. از ایران یک نفر را زنده نخواهیم گذاشت. بزرگان شان را نزد میفرستیم و برگ درختی در ایران باقی نمی‌گذاریم.» پیران خندید و آفرین کرد. سوی لشکریان توران رفت ، و و نزد پیران آمدند و گفتند« از ایران سپاهی آمده که میگویند فرمانده اش کاووس هست. اگر رستم ن باشد که از او باکی نیست هرچند کاموس رستم را به مردی حساب نمی‌کند. وای به حال رستم اگر به جنگ بیاید که دیگر نه سیستان باقی خواهد ماند نه ایران.» @shah_nameh1
نبرد و : این طرف ، رستم در وسط میدان با خنجر درخشان در دست ایستاده بود و در آن سو خاقان غمگین شده بود و به هومان گفت« روزگار بر ما سخت گرفته مگر اینکه تو نزد آن پهلوان بروی و نامش را بپرسی» هومان پاسخ داد« من سندان نیستم! در جنگیدن کسی مانند نبود اما دیدی که این سوار چگونه او را به بند کشید. خواهم رفت ببینم خدا چه میخواهد» به خیمه اش رفت و و کلاه و پرچم دیگری و اسپی دیگر برداشت و نزد رستم تاخت. نزدیک رستم رسید و مدتی نگاهش کرد. به رستم گفت« ای نامدار! تا کنون مردی مانند تو ندیده ام و نخواهم دید. از نام و نژادت بگو من با مردان جنگی مهربانم به ویژه که مانند تو شیر گیر باشند. اکنون اگر نامت را بگویی دلم را از اندیشه رها کرده ای» رستم گفت« این سخنان پر مهر را چه کسی به من میگوید؟ چرا تو نام خود را نمیگویی و چرا نزد من آمدی؟ اگر در پی صلح و آشتی آمدی نگاه کن که خون را که ریخت؟ هم چنین خون گودرزیان و بزرگانی که با سیاوش به توران آمدند. برو از سپاه توران نگاه که چه کسانی خون بیگناه ریختند. اگر قاتلان سیاوش را تحویل دهید من جنگ نخواهد کرد و در صلح خواهیم بود و به نیز خواهم گفت تا کینه از دل بیرون کند. اگر قاتلان را نمی‌شناسی من نامشان را خواهم گفت. نخست و زره و نوادگانش که او خون سیاوش را ریخت. دوم آنکه مغز را به راه اهریمن کشید و نوادگان ویسه از جمله و و و و.. اگر این ها را به من دهید در کینه را خواهم بست. اما اگر جز این کنی من هم کین کهنه زنده کرده و با شما خواهم جنگید و من نامداری از ایرانم که سران زیادی را از تن جدا کرده ام. هر چه گفتم خوب به یاد بسپار!» @shah_nameh1
ادامه: همیشه خون گریه میکنم و گرفتار پزشکم . از این کار بر من هم آسیب رسیده. وقتی از سرنوشت آگاه شدم از نیکی و بدی دست کوتاه کردم . جان را من خریدم، پدرش قصد کشتن اش را داشت در خانه پنهانش کردم و هرگز بی حرمتی نکردم. اکنون پاداشم این است؟ که جانم را بگیرید؟ من راه فراری از ندارم. من هم پول و املاک فراوان دارم هم پسر و نوامیس ( روی پوشیدگان) زیاد. اما اگر افراسیاب فرمان جنگ دهد چاره ای نیست. من پس از مرگ برادرم تنها به جان خودم فکر میکنم و به روح سیاوش قسم که برایم مرگ خوش تر از جنگ است. از چین و سقلاب و کشان و روم سپاه اینجاست که از خون سیاوش بی گناه اند. بهتر است آشتی کنی که تو داناتری» با شنیدن سخنان پیران به خواسته اش پاسخ داد« در بین ترکان جز تو کسی را در راستی ندیده ام. من هم میدانم که جنگ و پیکار خوب نیست اما انتقام سر پادشاهان که به میان بیاید سخن تنها با تیر و شمشیر است. اما برای آشتی دو را است که شما کدام را انتخاب کنید. اول اینکه هر کسی در مرگ سیاوش کاره ای بوده دست بسته نزد من بیاوری و یا خودت با من نزد بیایی و دیگر یاد توران نکنی میدانی که شهریار ده برابر داشته هایت به تو می‌دهد » پیران با خود اندیشید « کار سختی است که از توران به دربار شاه ایران بروم و راه دوم هم سخت است که خویشان افراسیاب و بزرگان توران گناه کار در مرگ سیاوش اند این خواسته نه سر دارد نه بن . و و برادرانم را چگونه به رستم تسلیم کنم؟ باید چاره ای بیندیشم» @shah_nameh1
سپاه آراستن : پیران از دور به لشکر ایران نگاه کرد و چون نظم و آراستی سپاه را دید خشمگین شد. به سپاه خودش نگاه کرد که نه صف کشیده اند و نه آرایشی دارند. از خشم دست بر دستش زد و تصمیم گرفت او نیز سپاه را آماده کند. سی هزار شمشیر زن به سپرد و قلبگاه سپاه را به او داد، سپاهی دلیر را نیز آماده کرد و به داد و سی هزار نفر داد و چپ لشکرش را به او سپرد. سپس و را فرا خواند و سی هزار نفر به آنان داد و سمت راست سپاه را به انان سپرد. و و با ده هزار نیزه دار به پشت سپاه رفتند، نیز با ده هزار به کمینگاه رفت و پس از او طلایه سپاه را فرستاد تا فرمانده سپاه ایران را خسته کند. اگر پا پیش بگذارد رویین به او حمله می‌کند. سپس دیده بانی را بر کوه گذاشت که اگر از ایران سواری آمد نگهبان خبر برساند. دو لشکر اینگونه آماده شدند و سه روز و سه شب منتظر ماندند اما هیچ کدام در جنگ پیشدستی نکرد. گودرز گفت « حتی اگر در جنگ شکست بخورم این جنگ را شروع خواهم کرد و سپاه پشت من بیاید.» شب و روز را چشم به ستارگان داشت تا روز نیک اختری را برای شروع جنگ بیابد. که کدام روز گردی می‌وزد و چشم سپاهیان دشمن را تیره می‌کند ؟ تا همان روز حمله کند. پیران نیز منتظر بود تا آتش خشم گودرز روشن شود و سپاه براند. روز چهارم، صبر تمام شد و نزد پدر رفت. جامه درید و خاک پاشید و گفت« پدر برای چه چند روز است بیهوده به پاییم؟ روز پنجم شد و نه خورشید شمشیر را پهلوانان را دید و نه گرد جنگ به آسمان بلند شد. سواران در لباس رزم اند اما خونشان نمی جوشد! در ایران پس از ، سواری مانند گودرز نبوده است! ..... @shah_nameh1