eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
رویارویی و : با گریه نزد رفت و گفت« وقتی دیدم کشته شد دل من گمان برد که این رستم پیلتن است. حتی هم به جنگ بیاید کسی پشت او را نمی‌بیند ( فرار نمی‌کند) دیو از او فراریست. او دایه بود و مانند پدر به او جنگ می آموخت. اکنون میروم تا ببینم چه می‌خواهد.» خاقان گفت« نزد او برو و با نرمی سخن بگو. اگر آشتی بخواهد هدیه بده و باز گرد. اما اگردر پی نبرد است ما نیز خواهیم جنگید. تن او که از آهن نیست او نیز از گوشت و پوست است. ما سیصد برابر آنهاییم. این زابلی مرد حتی اگر زور پیل داشته باشد چنان پیل بازی کنم که دیگر نجنگد» پیران با ترس به سپاه ایران آمد و گفت« ای مرد جنگجوی! شنیدم از لشکر توران مرا خواستی، من آمده ام تا سخنانت را بشنوم.» رستم گفت« نام تو چیست و برای چه آمدی؟» پیران پاسخ داد« پیران منم! سپهدار توران، از مرا خواستی. تو کیستی؟» رستم پاسخ داد« منم رستم زابلی!» پیران نزد رستم آمد و رستم گفت« از خسرو و از مادرش دخت افراسیاب بر تو درود» پیران نیز گفت« درود یزدان بر تو باد. از یزدان سپاس گذارم که تو را دیده ام. و شاد و سلامت اند؟ که جهان بی نیاز از آنان نباشد. میخواهم چیزی به تو بگویم که گله کردن کوچکان از بزرگان است. درختی کاشتم که بارش زهر بود. من برای سیاوش مانند پدر مقابل بدی ها سپر بودم و درد و رنج فراوان کشیدم که ایزد شاهد من است تا اینکه بلا بر سرم آمد و ناله و شیون در خانه من بر پاست.... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
ادامه: همیشه خون گریه میکنم و گرفتار پزشکم . از این کار بر من هم آسیب رسیده. وقتی از سرنوشت #سیاوش
بازگشت : پیران به او گفت« میروم و هر چه گفتی را به لشکریان خواهم گفت و فرستاده ای هم نزد می‌فرستم.» سپس مانند باد خودش را به لشکر توران رساند و هر کس نژاد بود را جمع کرد و با آنان گفت« ان شیر دل است! بزرگان و نیز همراه او آمده اند. از ترکان گناه کار می‌خواهد. اما که میداند از این جمع گناه کار کیست؟ این بوم ویران می‌شود و پیر و جوانی در توران نمی‌ماند. به او گفتم که آتش کین روشن نکن که خودت نیز میسوزی اما آن جفا پیشه فرمان مرا نپذیرفت. از این پس نه شاه ماند نه تاج و سپاه. از این پس توران تاراج خواهد شد و ما را زیر سم اسبان خواهند کوفت. دلم برای و می‌سوزد که دل رستم پر از کین اوست. نزد می‌روم.» نزد خاقان چین رسید اما از خیمه او صدای ناله و گریه شنید که چند تن از خویشان می‌گفتند « کار افراسیاب تمام است، برای چه وقتی سپاه نداشت به جنگ ایران آمده است؟ بهتر است لشکر کشان سوی چین برویم و با سپاهی مجهز تر به انتقام کاموس بازگردیم. از سگسار و بزگوش و سپاهی بیاوریم و را به آتش بکشیم اگر افراسیاب دنبال جنگ است نه آرام و نه خواب نباید داشته باشد.» پیران که شنید متعجب شد و با خود گفت«بیچارگان نمیدانید چه کسی به جنگ با شما آمده که زمان مرگ تان نزدیک است.» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
بازگشت #پیران : پیران به او گفت« میروم و هر چه گفتی را به لشکریان خواهم گفت و فرستاده ای هم نزد #اف
تصمیم حمله: داخل خیمه شد و به گفت« جنگ کوتاه ما دراز شد. هر نامداری را از هر کشوری جمع کردیم اما زحماتمان بر باد رفت. وای از روزی که سیاوش را کشت و ننگ و نفرین به بد نهاد. شاهزاده و پهلوان بود که را دایه داشت و اگر رستم بخواهد انتقام بگیرد شیر و پلنگ جلودارش نیستند. رخشی دارد که کوه بیستون را از جای می کند.ببینید که چاره این کار چیست؟ شاید باید سوی کشور عقب نشینی کنیم.» خاقان چین از سخنان پیران غمگین شد و گفت« ما با این سپاه چه باید کنیم؟» پادشاه هند گفت« چه می‌گویید ؟ ما از هر کشوری به یاری افراسیاب آمده ایم. بخاطر یک مرد سگزی این چنین غم گرفته ید؟ سخن گفتن از یک مرد ننگ است. چون به دست او کشته شده است نباید بترسیم. سپیده دم گرز ها بر کشیم و حمله کنیم. با فرمان من حمله خواهید کرد که ما صد هزار بیشتر از آنهاییم نباید از یک تن آنان بترسیم. اگر او فیل جنگی ست. فیل بازی کنم که دیگر جرئت جنگ نداشته باشد.» لشکریان با شنیدن سخنان شنگل شاد شدند و بر شاه هند آفرین کردند. پیران که از خیمه خاقان چین بیرون آمد، ترکان مقابلش را گرفتند و پرسید « چه گفتند؟ آشتی می‌کنند یا می جنگند؟» پیران آنجه شنگل گفته بود را گفت. هومان غمگین شد و از شنگل نفرت گرفت و به پیران گفت« چاره نیست، ببینیم سرنوشت مان چگونه خواهد بود.» @shah_nameh1
ادامه گفتگو: و انگار نه انگار که با ما پیمان بسته بود که وارد جنگ نشود. اکنون با تو ای پهلوان این سخنان را گفته چون ترسیده است. پشت آنان به گرم بود که کشته شد. اکنون در آشتی می‌جوید و در فریب و نیرنگ است. اکنون اگر با او پیمان کنی پیمان شکنی خواهد کرد و در جنگ خواهد بود. همان طور که از گودرزیان گورستان ساخت و من در دل کین او را دارم و درمانم شمشیر است.» پاسخ داد« سخنان تو خردمندانه است و من نیز میدانم این چنین است اما من نمیتوانم با او بجنگم، نگاه کن که او با چه کرد و شاه را نجات داد. نگران نباش اگر پیمان شکنی کند و با ما بجنگد من آماده جنگ با اویم.» و به او آفرین گردند و گفتند« دروغ و فریب بر تو کارگر نیست» رستم گفت« دیگر شب شده است، بیایید تا نیمه شب مِی خوریم و تا صبح نگهبان لشکر باشیم که من فردا با گرز سوار به گردن می اندازم و به میدان میروم و هر چه دارند پول و خیمه و ... را خنیمت بگیرم و به ایران بیاورم.» به خیمه های خود رفتند و خوابیدند. خورشید کلاه درخشان خود را نمایان کرد و صورت نقره ای زیبای ماه را دید، ماه از حرف و شایع مردم ترسید و روی پوشاند و خود را ناپدید کرد. صدای طبل جنگی از خیمه طوس برخاست و رستم زره جنگ بر تن کرد سوی راست سپاه گودرز و سوی چپ سپاه بود. در قلب گاه طوس و رستم در مقابل سپاه ایستاد. @shah_nameh1
شروع نبرد : از آن سو خاقان در قلب سپاه و زمین از بسیاری فیلان جنگی مانند کوه بیستون شده بود. سوی راست کندر و سوی چپ سپاه توران بود و و هم جلودار سپاه بودند. پیران به شنگل گفت«ای فرمانروای هند که از شروان تا سند به فرمان توست، به من گفته بودی که فردا صبح سپاه بیرون آرم و با بجنگم.» شنگل به او گفت« من هنوز به گفته خویش ام . من اکنون میروم و تنش را با تیر پاره پاره میکنم و کین را می خواهم.» سپس سپاه را سه گروه کرد و بر طبل جنگی کوبید. گروه اول با فیل های جنگی جلو رفتند. فیلبانان پیراهن های رنگارنگ پوشیده و گوشواره و گردنبند های زرین بسته بودند. از فیل ها پارچه های چینی آویزان بود و تخت های شاهانه روی فیل ها بسته بودند. سی هزار سوار سوی راست سپاه رفتند و در قلب سپاه خاقان چین سوار بر فیل بود. هر دو سپاه به هم حمله کردند و هر جایی تلی از کشته به جا ماند. کسی زنده نمی‌ماند و صدای طبل جنگی گوش کر میکرد. شنگل شمشیر هندی به دست گرفت و با سپاه دنبر و مَرغ و مای سوی رستم حمله کرد. پیران با دیدنش شاد شد و فکر تهمتن را از ذهنش بیرون کرد. به گفت« نبرد امروز به کام ما خواهد بود. تو امروز و فردا را نجنگ و پشت خاقان چین با دویست سوار باش که اگر رستم زابلی تو را ببیند کارت تمام است. ببینم که بختمان چه می‌شود.» سپس سمت رستم رفت و از اسب فرود آمد. @shah_nameh1
نبرد و : رستم به سپاه دستور پیش روی داد و خود نیز شمشیر به دست گرفت و جناح چپ لشکر چینیان را در هم شکست. کسی طاقت جنگ با او را نداشت. رستم را محاصره کردند گویی در نیستان است و او با یک ضربه شمشیر ده نیزه قلم می‌کرد. دلیران ایران پست او حمله می‌کردند و تلی از کشته به جا گذاشتند. و سپاه از یک مرد سگزی جمع شده بودند که کس پای نبرد او را ندارد و چه کسی باور میکند صد هزار مرد جنگی از یک نفر به ستوه آمده بودند؟ از رستم کجا فرار کند؟ رستم به ایرانیان گفت« از این جنگ دشمن زیان خواهد مرد، اکنون از چینیان غنیمت بستانم و به ایران دهم و کسی جز ایرانیان شاد نخواهد ماند. رخش و ایزد مرا بس است. امروز روز پیروزی ماست و اگر خداوند نیرو دهد در این دست گورستانی بسازم. یکی از شما سوی لشکر بروید و تا من حرکت میکنم شما نیز گرد و خاک به پا کنید و از انبوه آنان نترسید. من فریاد میزنم و شما حمله کنید و سقلاب و چین را بدرید.» سپس با گرز گاو پیکر و فریادزنان سوی راست سپاه تاخت و به هم درید. یکی از خویشان به نام ساوه با شمشیر هندی سوی رستم تاخت. اسبش را سوی چپ و راست راند و از رستم کین کاموس خواست« ای فیل خشمگین! آمدم کین کاموس را بستانم» رستم با شنیدن صدای او سوی ساوه تاخت و گرز بر سرش کوبید و در لحظه جان داد. سپس با روی او تاخت و ساوه هلاک شد. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقان‌چین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر می‌کرد.به
ادامه: پس از به بند کشیدن بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از و و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به و گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند. سوی راست را تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود. رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.» سپس به و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که از سوی پیران و تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از و بسیار غمگین شدم. وقتی و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست..... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
فرار تورانیان : مبادا که ترس بر ما غلبه کند و از ادامه جنگ بترسیم. کارآگاهان اخبار جنگ را به شاه بر
ادامه: سپس خشمگین رو به گفت« اینجا دشت نبرد است یا جای خواب؟ بنگر و طلایه مردان سپاه را پیدا کن و دست و پایشان را بکوب و هر چه دارد بستان. سوار بر پیلان کن و نزد شاه بفرست . هر غنیمتی را که سپاهیان ایران گرفته اند نزد شاه بفرست که نخست برای اوست سپس برای من و تو.» پهلوانان را جمع کرد و به میدان نبرد رفتند.همه کمر های جنگ بستند تیر و کمان بر بازو فکندند و میان دو کوه رفتد ناگهان تیراندازی زورمند تیری انداخت رستم تعجب کرد و نام خداوند را خواند و گفت امروز گاه جشن می گیرم و گاه می جنگم هیچ زمان ارام نمی گیرم و این کیش و آیین من است. و خواستند تا ایران زمین را نابود کنند دلشان به پول و انبوه لشکریان شان خوش بود اما سرنوشت جور دیگری بود.خداوند را بشناس و به یزدان پناه ببر که او قدرت و پیروزی نصیب می کند.هم سپاه داشتند هم پول بسیار اما تمام ان بزرگان را به همراه تمام پول هایشان نزد شاه می فرستم کسی که سزاوارش است. از این جا مانند پلنگ بتازم و هر گنه کاری را یا خنجر کین از زمین بردارم.» گفت:«ای نیک رای امید وارم تا زنده هستی به کام دل شاد باشی که هرچه در رزم لازم بد انجام دادی.» تهمتن فرستاده ای را برای بردن پیغام می گشت که قاطع باشد،پس کاووس را برگزید که با شاه رابطه نزدیکی دارد.به او گفت:« هم شاهزاده ای و هم شاه! تو هنرمند و با دانشی و کاووس شاه از تو شاد است این رنج را انجام به و نامه من را نزد شاه ببر و خویشان و هدایا را میز با خود همراه کن.» فریبرز گفت« من آماده ام!» پس رستم دبیر نویسنده را پیش خواند. @shah_nameh1
نامه : سپس نزد هدایا رفت و به پهلوان آفرین کرد. به ایوان بازگشت و پاسخ نامه نوشت، نخست به خداوند آفرین کرد« خداوند ناهید و آسمان گردان که شب و روز از اوست. آسمان و زمین و شب و روز را آفرید. یکی را تیره بخت و دیگری را سزاوار پادشاهی کرد. غم و شادمانی ات را از طرف خداوند بدان و او را سپاسگزار باش. هر چه فرستاده بودی رسید. از زمانی که به سراغ سپاه توران رفتی لحظه لحظه اخبارت به من می‌رسید و شما را دعا میکردم. کسی که رستم پهلوانش باشد همیشه جوان خواهد ماند. آسمان نیز خدمتگزاری مانند تو ندارد که مهر روزگار همیشه بر تو باشد.» نامه را با اآفرین فراوان تمام کرد و مهر خسروی زد. سپس هدیه ها آراست صد کنیز و صد اسب گرانمایه، صد شتر و جواهر و جامه و... به داد تا نزد رستم بازگردد و بگوید« از جنگ نباید آرام گرفت مگر سرش به بند تو اسیر شود.» به افراسیاب خبر رسید« از و و به توران شکست آمد. سپاهی از ایران رسید و در عرض چهل روز، چیزی از آن لشکر بی‌شمار باقی نماند و بزرگان اسیر شدند و پیران نیز با گروهی به سمت ختن گریخت. هیچ نامداری نماند که تیز شمشیر را نچشیده باشد و اکنون رستم در راه اینجاست.» افراسیاب غمگین شد و به فکر فرو رفت. سپس موبدان و ردان را جمع کرد و گفت« لشکری جنگجوی از ایران سپاهیان انبوه توران را شکست داده اند. سپاهیان کشته و بزرگان اسیر شدند و ایرانیان آنها را بر پشت فیل کشیدند. حالا چه کنیم که اگر رستم به توران برسد در این سرزمین خار و خاک هم نمی‌ماند. من جنگیدن او را دیده ام و شنیده ام که با شاه چه کرد.» بزرگان پاسخ دادند« تمام کشتگان و اسیران از چین و سقلاب و هند و... بودند، از لشکر ما کسی کم نشد. چرا از رستم بیم داری و به کام دشمن می اندیشی؟ همه ما روز خواهیم مرد اما اگر آماده جنگ شویم ایران را فتح خواهیم کرد.» افراسیاب با شنیدن این پاسخ شاخ از بزرگان به فکر فرو رفت و به بزرگان پاداش داد. @shah_nameh1
تصمیم حمله: از سرزمین نیاکانش قصد جدیدی کرد و گفت« من خواهم جنگید و نمیگذارم که از بخت خویش شادمان شود و سر زابلی را از تن جدا میکنم.» لشکریان به او آفرین خواندند« شاه جاوید و پیروز باد» مردی شیردل به نام بود. افراسیاب بزرگان را از دربار بیرون کرد و به فرغار گفت« برو سوی سپاه ایران و نگاه کن سواران چند اند.» فرغار را روانه کرد و غمگین شد. فرزندش را پیش خواند و سخنانی مخفیانه به او گفت. به گفت« میدانی سپاه بزرگی که به اینجا آمده چندین هزار نفر به فرماندهی هستند. هیچ کس توان جنگ با رستم را نداشت. کاموس و خاقان چین و و شاه هند و.... همه کشته و اسیر شدند. چهل روز آویزان لشکر بود و کشت و برد. اکنون بار دیگر لشکر جمع کردم و خود نیز طمعی به گنج ندارم. تمام ثروت را به الماس رود می‌فرستم که هنگام جشن و سرور نیست. از رستم هراسانم، نه نیزه بر او اثر دارد نه تیر، گویی از آهن نه بلکه از نژاد اهریمن است. من با او جنگیده ام و سلاحم به او کارگر نیست، اگر جنگ اینگونه ادامه پیدا کند مجبورم به دریای چین گریخته و سرزمین را به او تسلیم کنم.» شیده گفت « جاودان باشی تو زور و فر و مردانگی داری. نگاه کن و و سران سپاه همه خسته و شکسته دل اند نباید در آب این جنگ کشتی برانی. به جان شاه قسم من نیز از و غمگینم.» شب تیره دژم چشم گشاد و ماه از غم کمر خم کرد. فرغار از سپاه ایران بازگشت و نزد افراسیاب آمد و گفت« سوی رستم رفتم و خیمه سبز رنگ بزرگ و درفش اژدها فش دیدم و رستم سخت آماده جنگ است. طلایه داران سپاه نیز و هستند.» @shah_nameh1
آمدن : از سخنان فرغار غمگین شد. همان هنگام و بزرگان وارد شدند. افراسیاب سخنان را بازگو کرد و پرسید که چه کسی توان جنگیدن دارد. پیران پاسخ داد« ما از جنگیدن چه هدفی جز نام یا ننگ بدست آوردن داریم؟» افراسیاب که چنین پاسخ یافت در کین جستن دلیر شد و به پیران دستور داد تا سپاه را به جنگ ببرد. پیران نیز سپاه بیکران را به دشت برد. افراسیاب از ایوان بیرون آمد و به سپاه نگاه کرد. رو به پیران گفت« نامه ای نزد پولادوند بنویس و ماجرا را برایش تعریف کن. بگویش که سپاهی بزرگ از سقلاب و چین نابود شدند توسط سپاهی به فرماندهی رستم و . اگر رستم به دست تو کشته شود دیگر آسمان هم توان نابودی توران را نخواهد داشت که رنج از سوی اوست. اگر بتوانی نابودش کنی من نیمی از پادشاهی ام را با تمام گنج هایش به تو خواهم داد.» بر نام مهر شاهانه زدند و در روز اول تیر ماه، شیده آماده شد و نامه را نزد پولادوند رفت. به او آفرین کرد و نامه را داد. سپس ماجرای رستم را گفت« رستم با لشکری دلیر به جنگ آمد و و خاقان و .... را کشت و به اسارت گرفت. غنائم بسیار نزد شاه فرستاد و بسیاری را بین خود تقسیم کردند.» هر چه در نامه بود را گفت و پولادوند دستور داد که سپاه دیو مانندش به حرکت درآیند. درفش در پس و پیش پولادوند بود. از کوه و آب گذشت و نزد افراسیاب رسید. سپاه به استقبال آمدند و صدای طبل جنگی برخواست. افراسیاب او را در آغوش کشید و از اتفاقات گذشته گفت. هر دو به ایوان کاخ رفتند و افراسیاب از خون گفت و خاقان و کاموس و . گفت« تمام رنجم از یک تن است همان که پوشش از پوست پلنگ دارد. سلاحم بر او کارگر نیست. راه دراز آمدی چاره ای کن.» پولادوند اندیشید و گفت« نباید در جنگیدن عجله کنی، اگر این رستم همان است که در جنگ پهلوی را درید و و را کشت من توان جنگ با او را ندارم. اما به پیمان تو خواهم بود. روز جنگ من گرد او خواهم چرخید و هنگامی که گیج شد. او را شکست دهیم.» افراسیاب شاد و مجلس شراب و چنگ آماده کرد. پولادوند که مست شد با بانگ بلند گفت« من خواب و خوراک بر و و حرام کردم. برهمنان ( روحانیان هندی) از آواز من می‌ترسند. آن زابلی را ریز ریز خواهم کرد.» @shah_nameh1
پایان رزم : بر پهلوان آفرین کرد و کنار خود نشاند. تمام راه دست در دست یکدیگر داشتند و کیخسرو گفت« چرا انقدر در توران ماندی؟ گویی از دوری تو آتش می‌گیرم.» تمام پهلوانان نیز پشت سر آنها وارد ایوان شدند. کیخسرو بر تخت شاهی نشست و را کنار خود نشاند. سپس از درازی راه و جنگ و نبرد پرسید که پاسخ داد« سخنان زیادی برای گفتن است اما نخست مِی و جشن و سرود بر پا کنید که پس از آن نوبت صحبت از جنگ است.» شاه خندید و خوان آراستند. پس از آن کیخسرو از و پرسید. گودرز پاسخ داد« شهریارا تا کنون جنگجویی مانند رستم از مادر زاده نشده است که دیو و اژدها توان رهایی از چنگ او را ندارند.هزاران آفرین باد بر شهریار و رستم شیر دل.» و هر آنچه اتفاق افتاده بود را بازگفت. از کشتن دیو و بر زمین کوبیدنش. از هوش رفتن و به هوش آمدنش و فرارش از رستم. شهریار چنان از این سخنان شاد شد که سرش بلند تر از ایوانش است. سپس به گودرز گفت« تو پیر و روشن روان هستی ، کسی که خرد آموزگارش باشد از گردش روزگار آسیبی نمی‌بیند. چشم بد از رستم دور باد.» یک هفته در جشن و شادی بودند و شرح پهلوانی های رستم بود. یک ماه نیز رستم نزد شاه ماند و پس از یک ماه به کیخسرو گفت« نزدیکی با شاه خردمند بسیار مایه افتخار است اما مایل به دیدن چهر ، پدرم هست.» شاه در گنج بگشاد و یاقوت و طلا و دینار و جامه شوشتری نثار رستم کرد، کنیزکان سیمین تن با موهای جعد به رستم هدیه کرد و دو منزل او را بدرقه کرد. پس از دو منزل رستم به شاه ادای احترام کرد و بدرود گفت. از ایران رفت و سوی راهی شد. داستان رزم نیز به پایان رسید و پشیزی از آن کم نگفتم که اگر یک سخن از این داستان کم بود روحم همیشه در ماتم می‌بود. دلم از اتمام داستان پولادوند شاد شد که بس دراز بود. @shah_nameh1