eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
نبرد با : خورشید اردیبهشت ماه طلوع کرد و از درگاه کاموس صدای فریاد بلند شد. سپاهش را فراخواند و زره جنگ پوشید. از این سو از دیده‌گاه ایرانیان فریاد بلند شد« درفش از دور پیداست ، با لشکری عظیم به ما نزدیک میشود. اما از سوی تورانیان نیز گرد سپاه برخواسته.» که صدای دیده‌بان را شنید شاد شد از نزد سوی رفت و گفت« تورانیان آماده جنگ شدند. تو کاری را کن که سزاوار نژاد توست.که تو شاهزاده ای و پدر پادشاست و رستم نیز در راه است.» فریبرز با طوس و گیو لشکری آراست و با آماده شدن جناح چپ و راست سپاه ، صدای طبل و شیپور از کوه هماون برخواست. کاموس لشکرش را که به انبوه رود نیل بود سوی کوه آورد. با خنده سوی سپاه ایران نگاه کرد و گفت« این لشکری که می‌بینید ، لشکر و نیست! همه پهلوانند و شجاع، حالا از ایرانیان چه کسی حاضر است با من نبرد کند؟ ببینید هیکل و اندام مرا!» گیو با شنیدن این سخن برآشفت و شمشیر بیرون کشید. وقتی نزدیک کاموس شد با خود گفت« فقط فیل میتواند با این بجنگد.» سپس کمان اش را زه کرد، از خداوند کمک خواست و به کاموس تیر باران گرفت. کاموس سریع سرش را زیر سپر اش پنهان کرد. نیزه به دست گرفت و به کمرگاه گیو زد. گیو روز زین جنبید و نتوانست دست به نیزه ببرد، پس شمشیر بیرون کشید و با گفتند نامش نیزهٔ کاموس را شکست. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نبرد #کاموس با #گیو : خورشید اردیبهشت ماه طلوع کرد و از درگاه کاموس صدای فریاد بلند شد. سپاهش را ف
آمدن : طوس از مرکز سپاه نگاه کرد و دانست که حریفی جز طوس نخواهد داشت. پس نعره زنان به یاری رفت. کاموس افسار اسبش را کشید و بین دو پهلوان جنگید. اسب طوس فرار کرد و طوس پیاده با نیزه جنگ را ادامه داد. کشانی از جنگ خسته نمیشد و تا شب نبردشان ادامه داشت. با تاریکی هوا پهلوانان به سپاه خود بازگشتند. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم : خورشید غروب کرد و آسمان خالی از خورشید و ماه شد. دیده‌بان گفت« گرد و غباری از دور میب
ادامه: بر تخت نشست و بزرگان لشکر را جمع کرد. یه سو و نشستند و سوی دیگر و پهلوانان... شمع روشن کردند و سخن گفتند از لشکر بی شمار توران ، از کاموس و و . گفتند « که لازم به گفتن نیست. ما توان رویارویی با او را نداریم، حتی اگه از ابر ها تیر ببارد و فیل به جنگش برود حریفش نمی‌شودند. از این کوه تا شهد سراسر سپاه توران است. اگه تو نمی آمدی کار لشکر ما تمام بود سپاس از خداوند که تو را فرستاد.» رستم بخاطر کشته شدگان گریست و گفت« روزگار همین است. اگر هزار سال هم عمر کنی از روزگار جز رنج نخواهی دید.خداوند یارمان باید که از امروز انتقام خونی هایمان را خواهیم گرفت و نام ایران را زنده خواهیم کرد.» پهلوانان آفرین خواندند و گفتند« همیشه شاد باشی و تخت شاهی بی تو نباشد.» ..... خورشید از پشت کوه بیرون زد و از موهای ماه را گرفت، از چادر سیاهش بیرون کشید و لبانش را به دندان گزید. صدای طبل جنگی برخواست و هر دو سپاه بیرون آمدند. جلو آمد و به هر سو نگاه کرد که ببیند چه کسی به کمک ایرانیان آمده است که خیمه های جدید زدند. سراپرده ای فیروزه ای رنگ دید که خیمه های زیادی اطرافش هستند سپس سراپرده ای سیاه رنگ دید که درفشی ماه پیکر دارد. بود که خیمه نزدیک طوس زده بود. @shah_nameh1
آمادگی سپاه توران: غمگین نزد آمد و گفت« روزگارمان پر رنج گشت. هنگام پگاه به لشکر ایران نگاه کردم و فهمیدم سپاهیان زیادی به کمک شان آمده. خیمه ای سبز رنگ با پرچم اژدها پیکر دیدم که گرداگرد اش سواران زابلی و کابلی بودند. گمان میبرم است.» پیران گفت«کارمان تمام شده اگر رستم آمده باشد، دیگر نه کاموس ماند نه خاقان چین، نه و لشکریان توران» سپس سوی کاموس و و رفت. به کاموس گفت« شب هنگام کسی به لشکرگاه ایران رفته و پرچم رستم را دیده است» گفت« چرا همیشه اندیشهٔ بد میکنی؟ چنان دان که به جنگ آمده . برای چه انقدر از رستم و سربازان زابلی می‌ترسی ؟ نهنگ در دریا اگر پرچم مرا ببیند خروشان شود. تو سپاه را آماده کن و نبرد مردان را ببین!» پهلوان با شنیدن سخنان کاموس از اندیشه رستم آزاد شد و سپاه را آماده کرد. سپس سوی آمد ، بر زمین بوسه زد و گفت« شاها جاودان باشی. راه درازی آمدی و سختی مارا به شادی ترجیح دادی، بخاطر از دریا گذشتی. سپاه ما را تو پشت و پناهی ، کاری کن که سزاوار نژاد توست. من امروز خواهم جنگید و تو سپاه را نگه دار. کاموس سوگند خورد و گرز برداشته که خواهد جنگید.» خاقان سخنان پیران را شنید و بر طبل جنگی کوبید. سپاهیان توران رده کشیدند و شمشیر ها به آسمان بردند. خاقان چین به قلب سپاه رفت، کاموس سمت راست و پیران و برادرانش هومان و سمت چپ سپاه بود. @shah_nameh1
شروع جنگ ایران و توران: که آرایش سپاه خاقان را دید، سپاه را آراست و گفت« ببینیم که روزگار بر کدام گروه مهر خواهد گرفت. تمام راه را بدون درنگ آمدم و رخشم دو منزل را یکی کرده. سم اسب کوفته است نمیتوانم با او بجنگم، یک امروز را یاری کنید و بدون من بجنگ بروید.» طبل جنگی بر روی اسبان بست و شیپور جنگ زد. سمت راست سپاه ایستاد و سمت چپ و طوس در قلب سپاه بود. رستم به قله کوه رفت و لشکر توران را نگاه کرد. لشکری به بزرگی دریای روم دید. از کُشان و هند و سقلاب و روم، چغانی و بحری و.... جهان از رنگ رنگ پرچم های گوناگون سرخ و زرد و سیاه شده بود. رستم در شگفتی ماند و با خود گفت« روزگار پیر با ما چه خواهد کرد؟» از کوه پایین آمد و دل بد نکرد، با خود گفت« از زمانی که شمشیر به دست گرفته ام سپاهیان فراوان دیده ام و جنگ های فراوان کرده ام.» فرمان داد تا طوس سپاه را جلو ببرد. طوس سپاه را به دشت برد و نیزه ها بر افراشتند. یک نیمه روز جنگیدند. گرد و غبار سپاه خورشید را پوشاند. فریاد سپاهیان و اسبان به مریخ و زحل رسید. سران از تن ها جدا و خفتان ها کفن شده بود. به لشکریان توران گفت« اگر می‌خواهید آسمان را به پای بسپرید با تمام توان با ایرانی ها بجنگید. مرد جنگجوی با دل به جنگ دهد وگرنه اولین نفر کشته می‌شود.» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
جنگ #رستم و #اشکبوس : پهلوانی به نام اشکبوس فریاد زد و به جنگ ایرانیان آمد. #رهام به جنگ او رفت و گ
ادامه : که نازش به اسبش را دید تیری سمت اسب او پرتاب کرد و اسب به زمین افتاد. سپس رستم خندید و گفت« کنار دوست مورد علاقه ات بنشین و مدتی سرش را در آغوش بگیر!» اشکبوس رنگ از رخش پرید،کمان را به زه کرد و بر رستم تیر باران گرفت. رستم گفت« بیهوده خودت را به زحمت نینداز!» سریع تیری از چوب خدنگ که چهار پر عقاب و نوکی از نیزه داشت برداشت. در زه کرد و تیر را کشید، وقتی نوک تیر به انگشت رستم بوسه زد ، تیر را رها کرد و به سینه اشکبوس زد. قضا گفت بگیر و قدر به او گفتند دِه، کشانی جان داد. هر دو سپاه در شگفتی فرو مانند. و نگاه کردند و بر و بازوی رستم را دیدند. وقتی رستم از میدان نبرد بازگشت، خاقان چین کسی را فرستاد تا نیزه از اشکبوس بیرون بکشند. وقتی سرباز تیر را بیرون کشید گویی نیزه بود. خاقان که آن تیر غول پیکر را دید ترسید و به پیران گفت« آن مرد که بود؟ فکر نمی‌کنم از بزرگان بوده باشد اما تیرش با نیزه برابری می‌کند! پس سخنانی که درباره مردان ایرانی گفتی همه خوار بود» گفت« از سپاه ایران کسی را نمی‌شناسم که تیرش از درخت بگذرد مگر و . که آنان پرچم خود را دارند. این مرد را نمی‌شناسم، میروم و از خیمه ها می‌پرسم نام و نشانش را» پیران آمد و از نامداران پرسید و به پیران گفت« انسان خردمند دشمن را کوچک نمی‌شمارد. پهلوانان ایران همه دلیرند و آهن را پاره می‌کنند.» پیران گفت« هرچقدر به ایرانیان کمکی برسد تا رستم نباشد من ترسی ندارم. هنوز دو جنگ بزرگ پیش رو داریم باید نام جویی کنیم.» @shah_nameh1
ادامه: سپس سوی ، و رفت و گفت« امروز جنگی بزرگ اتفاق افتاد و میش و گرگ را برایمان مشخص کرد. شما چه چاره ای برای این رسوایی دارید؟» کاموس گفت« آنچه امروز دیدیم ننگ بود تا جنگ. اشکبوس کشته و و شاد شدند. دلم پر از بیم آن مرد پیاده شده است . تا کنون مردی با زور او ندیده ام، گمان میکنم آن سگزی که ازش حرف میزدی به میدان آمده باشد.» گفت« نه گمان نمیکنم. او کس دیگری است» کاموس ترسید و از پیران پرسید « پس چگونه به میدان خواهد آمد؟ او چه هیکل و بر و بازویی دارد؟ وقتی به میدان بیاید ، من چگونه با او رو به رو شوم؟» پیران گفت«مردی با اندام شاهانه می‌بینی که از او بسیار می‌ترسد که او مردی قوی پنجه و خسرو پرست است. نخست او به شمشیر دست میبرد و به کین جنگ می‌کند چراکه او سیاوش را پرورانیده. اگر گرز بر زمین کوبد، تمساح توان فرار ندارد و سنگ در دستانش مانند موم نرم میشود.زه کمانش از پوست شیر است و هر تیر اش به بلندی نیزه. لباسی از چرم ببر دارد که بر تن میکند به آن ببربیان می‌گویند که از زره و خفتان برتر است که نه در آتش می‌سوزد و نه در آب تر میشود. رخشی دارد که کوه بیستون را از جای می‌کند و با اینها تو توان نبرد نداری» کاموس با جان و دل به سخنان پیران گوش داد و پسند آمدش. به او گفت« پهلوان تو خواهی دید که چگونه این کوه را از جای می‌کنم و بخت تورانیان را روشن کنم.» پیران آفرین و کرد و گفت« همیشه جاوان باشی و زمانه به کام تو باشد» سپس سوی خیمه ها رفت و اینان را به نیز گفت. @shah_nameh1
شروع جنگ دوم : خورشید غروب کرد و آسمان قرمز رنگ شد و شب به آسمان آمد. دلیران توران در خیمه گاه جمع شدند. و و ، و از هند، از سقلاب و شاه سند همگی با کین فراوان از ایران سخن گفتند و رای زدند. سپس به خوابگاه خود رفتند و خفتند. زلفان سیاه شب، پشت ماه را باریک و خمیده کرد و خورشید رخسار خود را شست و بیرون آمد. فریاد هر دو سپاه برخواست. خاقان‌ چین گفت« امروز نباید مانند دیروز در جنگ درنگ کنیم، گمان میکنیم که پیران نیست. ما از راه دور برای جنگ آمدیم اگر امروز هم درنگ کنیم، نام مان ننگین خواهد شد. امروز از من هدیه و بردهٔ زابلی و شارهٔ کابلی خواهید گرفت.از ده کشور بزرگان برای خورد و خواب جمع نشدند» بزرگان از جای برخواستند و گفتند«لشکر تحت فرمان توست و امروز از ابر ها شمشیر خواهد بارید.» از این سو رستم به ایرانیان می گفت« اگر تا کنون از ما کشتند من با کشتن ترس به جان شان انداختم. اکنون دل پر از کین کنید که من رخش را نعل کردم و از خون، زمین را سرخ خواهم کرد. بجنگید که امروز روزی نوست و زمین گنج است.» بزرگان آفرین خواندند. رستم سلاح جنگ برداشت و زره و خفتان پوشید ، سپس ببر بیان برتن کرد و کلاه بر سر نهاد. با یاد یزدان کمر بست و بر رخش نشست. صدای شیپور جنگ بلند شد و کوه و دشت زیر سم اسبان می لرزیدند. @shah_nameh1
نبرد و : از سوی توران ، کاموس سمت راست سپاه و سمت چپ سپاه لشکرآرای هند ایستاد بود و قلب سپاه را رهبری می‌کرد. از سوی ایران سمت چپ سپاه و سوی راست پسر و قلب سپاه طوس بود. فریادی از هر دو سپاه برخواست که گوش فیل جنگی میدرید. نخستین کسی که به میدان آمد و حریفان را خون به جگر کرد، کاموس بود. مانند فیل فریاد کشید و گرزش را بالای سرش چرخاند « آن جنگجوی پیاده کجاست که از جنگ جویان ما حریف می‌طلبید؟ که اگر به میدان بیاید جای او را در سپاه ایران تهی خواهم کرد.» و و که او را می‌شناختند جرئت نکردند به میدان بروند اما یک سرباز زابلی به نام شمشیر کشید. او از شاگردان رستم بود و نیزهٔ او را در دست داشت. رستم به او گفت« هشیار باش! در آب هنر هایی که آموختی غرق نشو که مانند قطره ای می‌شوی که به چاه افتاده.» الواد به میدان رفت و کاموس را به جنگ طلبید، کاموس مانند گرگ به او حمله برد و نیزه به کمربندش زد و به آسانی از زین به زیر انداخت. سپس افسار اسبش را کشید و بدن او را زیر نعل اسبش کوفت. رستم با دیدن آن صحنه خشمگین شد و کمندش را به بازو انداخت و گرز به دست به میدان آمد. کاموس به او گفت« این رشته که به بازو انداختی چیست؟» رستم پاسخ داد« تو به جنگ ایرانیان آمدی و نامداری از مارا کشتی. اکنون کمند مرا رشته می‌خوانی ؟ زمانه تو را از کُشان به اینجا کشانده تا عمرت در این خاک به پایان برسد.» @shah_nameh1
داستان خاقان چین ای مرد خردمند جز نام یزدان را بر زبان جاری نکن که نیک و بد از اوست و از اوست که جهان وجود دارد و روزگار سپری می‌شود. اکنون داستان را بشنو که دهقان از باستان روایت میکند: خبر کشته شدن به رسید. و پهلوانان بلخ به یکدیگر نگاه کردند و گفتند« آن مرد کیست؟ کسی توان جنگ با او را ندارد.» به پیران گفت« من از جنگ سیر شدم. پهلوانان ما روحیه خود را از دست داده اند چون کاموس کشته شده، کسی در پهلوانان جهان مانند او نبود. اما امروز به بند کشیده شد، کسی که بتواند او را به بند بکشد به راحتی سر از تن فیل جنگی جدا می‌کند.» سپاهیان نزد خاقان رفتند و با درد از مرگ کاموس گفتند« معلوم نیست فرجام این سپاه چه شود، باید کارآگاهی به سپاه دشمن بفرستیم تا ببیند آن مرد کیست. سپس همه با جان می‌جنگیم» خاقان چین به گفت« مشکل ما همین است که نمیدانیم آن مرد کیست . وگرنه که همه ما در آخر خواهیم مرد. اما شما دل بد نکنید من آنرا که کاموس را به بند کشید ، به بند خواهم کرد و تمام ایران را دریای خون کنم تا دل شاد شود.» سپس پهلوانان را گرد کرد و گفت« ببینید آن مرد کجاست باید نگاه کرد و چپ و راست لشکر را از نظر گذراند. از هر کسی نام و نشانش را برسیم و سپس جنگ را آغاز کنیم.» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
داستان خاقان چین ای مرد خردمند جز نام یزدان را بر زبان جاری نکن که نیک و بد از اوست و از اوست که ج
نبرد و : سواری شاه پرست به نام چنگش آمد و به خاقان گفت« ای سرفراز! اگر او فیل جنگی باشد بی جانش کنم و به تنهایی کین را از او بخواهم و پس از مرگش نامش را بیاورم.» به او آفرین کرد و گفت« اگر کین کاموس را بخواهی و سر آن مرد را برایم بیاوری انقدر گوهر و طلا به تو ببخشم که تا پایان عمر نیاز به کار کردن نداشته باشی» چنگش بر زمین بوسه زد و از دشت سواران توران اسب برانگیخت. از ترکش تیری بیرون آورد و گفت« امروز روز جنگ من است! آن مرد کاموس گیر کجاست که با کمند هنر نمایی می‌کرد ؟ اکنون اگر به رزمگاه بیاید زنده نخواهد ماند.» رستم گرز برداشت و سوار بر رخش مقابل او تاخت و گفت« منم آن شیر افکن که گاهی با کمند می‌جنگند و گاه با تیر. اکنون تو را مانند کاموس به خاک می سپارم.» چنگش به او گفت« نام تو چیست و از کدام نژادی؟ بگو تا بدانم امروز خون چه کسی را میریزم.» رستم پاسخ داد« شور بخت آن درختی که میوه ای مانند تو داشته باشد. سر نیزه و نام من مرگ توست.» همانگه چنگش مانند باد کمان را زه کرد و تیر پرتاب شد. تیر او توان عبور از زره و خفتان را داشت و رستم که دانست سپر را بر سرش گرفت و گفت« آرام باش! اکنون سرت را از دست خواهی داد» چنگش به هیکل او نگاه کرد. گویی یک لخته کوه روی رخش نشسته است پس با خود گفت« اکنون فرار کردن بهتر از جنگ با خودم هست» پس افسار اسبش را کشید و سوی سپاه توران فرار کرد. رستم را تازاند و در پی اش تاخت و دُم اسب چنگش را گرفت. اسب خسته شد و سوار را بر زمین کوبید. کلاه خود چنگش از سرش افتاد و امان خواست اما رستم سر از تن او جدا کرد. ایرانیان به او آفرین کردند. @shah_nameh1
نبرد و : این طرف ، رستم در وسط میدان با خنجر درخشان در دست ایستاده بود و در آن سو خاقان غمگین شده بود و به هومان گفت« روزگار بر ما سخت گرفته مگر اینکه تو نزد آن پهلوان بروی و نامش را بپرسی» هومان پاسخ داد« من سندان نیستم! در جنگیدن کسی مانند نبود اما دیدی که این سوار چگونه او را به بند کشید. خواهم رفت ببینم خدا چه میخواهد» به خیمه اش رفت و و کلاه و پرچم دیگری و اسپی دیگر برداشت و نزد رستم تاخت. نزدیک رستم رسید و مدتی نگاهش کرد. به رستم گفت« ای نامدار! تا کنون مردی مانند تو ندیده ام و نخواهم دید. از نام و نژادت بگو من با مردان جنگی مهربانم به ویژه که مانند تو شیر گیر باشند. اکنون اگر نامت را بگویی دلم را از اندیشه رها کرده ای» رستم گفت« این سخنان پر مهر را چه کسی به من میگوید؟ چرا تو نام خود را نمیگویی و چرا نزد من آمدی؟ اگر در پی صلح و آشتی آمدی نگاه کن که خون را که ریخت؟ هم چنین خون گودرزیان و بزرگانی که با سیاوش به توران آمدند. برو از سپاه توران نگاه که چه کسانی خون بیگناه ریختند. اگر قاتلان سیاوش را تحویل دهید من جنگ نخواهد کرد و در صلح خواهیم بود و به نیز خواهم گفت تا کینه از دل بیرون کند. اگر قاتلان را نمی‌شناسی من نامشان را خواهم گفت. نخست و زره و نوادگانش که او خون سیاوش را ریخت. دوم آنکه مغز را به راه اهریمن کشید و نوادگان ویسه از جمله و و و و.. اگر این ها را به من دهید در کینه را خواهم بست. اما اگر جز این کنی من هم کین کهنه زنده کرده و با شما خواهم جنگید و من نامداری از ایرانم که سران زیادی را از تن جدا کرده ام. هر چه گفتم خوب به یاد بسپار!» @shah_nameh1