جنگ #رستم و #اشکبوس :
پهلوانی به نام اشکبوس فریاد زد و به جنگ ایرانیان آمد.
#رهام به جنگ او رفت و گرد نبرد شان تا ابر رسید، هر دو به هم حمله ور شدند. رهام به اشکبوس تیر باران گرفت اما تیر بر او کارگر نبود. سپس هر دو به گرز دست بردند و مدتی دست شان خسته شد. رهام که خسته شد عقب نشینی کرد و سوی کوه رفت. #طوس از کار رهام خشمگین شد و خواست به جنگ اشکبوس برود که رستم به او گفت« رهام با جام شراب جفت است . در جشن و عیش و نوش شمشیر بازی میکند اما در میدان کم تر از اشکبوس است. تو قلب سپاه را نگه دار من پیاده به جنگ میروم.»
کمان را به بازو انداخت و چند تیر هم به کمربندش بست. فریاد زد« مرد جنگجوی! هم نبردت آمده فرار نکن»
کشانی خندید و افسار اسبش را سوی او کشید. خندان به او گفت« نامت چیست ؟ چه کسی بر جنازه ات خواهد گریست؟»
رستم به او گفت« نامم را برای چه میخواهی وقتی زنده نخواهی ماند؟ مادرم نام مرا « مرگ اشکبوس » گذاشته و زمانه مرا وسیله مرگ ات قرار داده.»
کشانی به او گفت« بدون اسب خودت را به کشتن میدهی »
رستم به او گفت« ندیدی کسی پیاده به جنگ برود و سر هم نبردش را به زیر افکند؟ در شهر شما شیر و پلنگ به جنگ می آیند؟ اکنون پیاده به تو جنگیدن خواهم آموخت که طوس مرا پیاده فرستاد تا از اشکبوس اسب بستانم. اگر تو همچو من پیاده شوی سپاهیان خوشحال خواهد شد هرچند کسی مثل من پیاده از پانصد سوار مانند تو بهتر است.»
کشانی به او گفت « سلاحی جز مزاح و مسخره بازی نزد تو نمیبینم»
رستم گفت« تیر و کمانم را ببین تا عمرت به پایان برسد.»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
جنگ #رستم و #اشکبوس : پهلوانی به نام اشکبوس فریاد زد و به جنگ ایرانیان آمد. #رهام به جنگ او رفت و گ
ادامه :
#رستم که نازش #اشکبوس به اسبش را دید تیری سمت اسب او پرتاب کرد و اسب به زمین افتاد. سپس رستم خندید و گفت« کنار دوست مورد علاقه ات بنشین و مدتی سرش را در آغوش بگیر!»
اشکبوس رنگ از رخش پرید،کمان را به زه کرد و بر رستم تیر باران گرفت. رستم گفت« بیهوده خودت را به زحمت نینداز!»
سریع تیری از چوب خدنگ که چهار پر عقاب و نوکی از نیزه داشت برداشت. در زه کرد و تیر را کشید، وقتی نوک تیر به انگشت رستم بوسه زد ، تیر را رها کرد و به سینه اشکبوس زد.
قضا گفت بگیر و قدر به او گفتند دِه، کشانی جان داد.
هر دو سپاه در شگفتی فرو مانند. #کاموس و #خاقانچین نگاه کردند و بر و بازوی رستم را دیدند. وقتی رستم از میدان نبرد بازگشت، خاقان چین کسی را فرستاد تا نیزه از اشکبوس بیرون بکشند. وقتی سرباز تیر را بیرون کشید گویی نیزه بود. خاقان که آن تیر غول پیکر را دید ترسید و به پیران گفت« آن مرد که بود؟ فکر نمیکنم از بزرگان بوده باشد اما تیرش با نیزه برابری میکند! پس سخنانی که درباره مردان ایرانی گفتی همه خوار بود»
#پیران گفت« از سپاه ایران کسی را نمیشناسم که تیرش از درخت بگذرد مگر #گیو و #طوس. که آنان پرچم خود را دارند. این مرد را نمیشناسم، میروم و از خیمه ها میپرسم نام و نشانش را»
پیران آمد و از نامداران پرسید و #هومان به پیران گفت« انسان خردمند دشمن را کوچک نمیشمارد. پهلوانان ایران همه دلیرند و آهن را پاره میکنند.»
پیران گفت« هرچقدر به ایرانیان کمکی برسد تا رستم نباشد من ترسی ندارم. هنوز دو جنگ بزرگ پیش رو داریم باید نام جویی کنیم.»
@shah_nameh1
شروع جنگ دوم #رستم :
خورشید غروب کرد و آسمان قرمز رنگ شد و شب به آسمان آمد.
دلیران توران در خیمه گاه #خاقانچین جمع شدند. #کاموس و #منثور و #فرطوس ، #شمیران و #شنگل از هند،#کندر از سقلاب و شاه سند همگی با کین فراوان از ایران سخن گفتند و رای زدند. سپس به خوابگاه خود رفتند و خفتند.
زلفان سیاه شب، پشت ماه را باریک و خمیده کرد و خورشید رخسار خود را شست و بیرون آمد. فریاد هر دو سپاه برخواست. خاقان چین گفت« امروز نباید مانند دیروز در جنگ درنگ کنیم، گمان میکنیم که پیران نیست. ما از راه دور برای جنگ آمدیم اگر امروز هم درنگ کنیم، نام مان ننگین خواهد شد. امروز از من هدیه و بردهٔ زابلی و شارهٔ کابلی خواهید گرفت.از ده کشور بزرگان برای خورد و خواب جمع نشدند»
بزرگان از جای برخواستند و گفتند«لشکر تحت فرمان توست و امروز از ابر ها شمشیر خواهد بارید.»
از این سو رستم به ایرانیان می گفت« اگر تا کنون از ما کشتند من با کشتن #اشکبوس ترس به جان شان انداختم. اکنون دل پر از کین کنید که من رخش را نعل کردم و از خون، زمین را سرخ خواهم کرد. بجنگید که امروز روزی نوست و زمین گنج #کیخسرو است.»
بزرگان آفرین خواندند. رستم سلاح جنگ برداشت و زره و خفتان پوشید ، سپس ببر بیان برتن کرد و کلاه بر سر نهاد. با یاد یزدان کمر بست و بر رخش نشست.
صدای شیپور جنگ بلند شد و کوه و دشت زیر سم اسبان می لرزیدند.
@shah_nameh1