eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهــنامهٔ فردوســی
محاصره ایرانیان : #پیران پاسخ داد « نباید عجله کرد ، دیشب سه تن از سربازان ایران فرار کرده اند ، در
ادامه: ناگهان کسی به مژده نزد رسید و گفت « ای پهلوان، نگرانی ها از دلت بیرون کن که از تا سراسر سپاه و پرچم دیدم، نخست می‌آید ، پس او دلاوری چون که هرگز در جنگ شکست نخورده است. از سقلاب، شیر مرد و جنگجو آمده اند ، از سگسار ، و از هند ، چغانی و گهانی از گردسوز آمده و شنگی و آمده اند ، حالا شاد باش که تو سالار لشکری » پیران بسیار شاد شد انگار که مرده بود و زنده شده و به گفت « من به استقبال شان میروم ، حتما از راه دراز خسته شده اند . در مقام کم از نیستند ، برم ببینم کی اند و چند نفر اند . سپس باهم به اینجا میایم و دودمان ایرانیان را به باد میدهیم و اسیر کرده و نزد افراسیاب میفرستم. سه گروه به ایران میبرم ، اول به بلخ ، دوم به و ، سوم هم به ایران . زن و کودک و پیر و جوان را آزاد نمی‌گذارم ، تا نیامده ام جنگ را شروع نکنید.» این را گفت و راهی شد . پس از رفتن پیران ، هومان به لشکریان گفت « تا دو روز این کوه را زیر نظر داشته باشید ، نباید که غفلت کنید تا فرار کنند .» @shah_nameh1
شروع جنگ دوم : خورشید غروب کرد و آسمان قرمز رنگ شد و شب به آسمان آمد. دلیران توران در خیمه گاه جمع شدند. و و ، و از هند، از سقلاب و شاه سند همگی با کین فراوان از ایران سخن گفتند و رای زدند. سپس به خوابگاه خود رفتند و خفتند. زلفان سیاه شب، پشت ماه را باریک و خمیده کرد و خورشید رخسار خود را شست و بیرون آمد. فریاد هر دو سپاه برخواست. خاقان‌ چین گفت« امروز نباید مانند دیروز در جنگ درنگ کنیم، گمان میکنیم که پیران نیست. ما از راه دور برای جنگ آمدیم اگر امروز هم درنگ کنیم، نام مان ننگین خواهد شد. امروز از من هدیه و بردهٔ زابلی و شارهٔ کابلی خواهید گرفت.از ده کشور بزرگان برای خورد و خواب جمع نشدند» بزرگان از جای برخواستند و گفتند«لشکر تحت فرمان توست و امروز از ابر ها شمشیر خواهد بارید.» از این سو رستم به ایرانیان می گفت« اگر تا کنون از ما کشتند من با کشتن ترس به جان شان انداختم. اکنون دل پر از کین کنید که من رخش را نعل کردم و از خون، زمین را سرخ خواهم کرد. بجنگید که امروز روزی نوست و زمین گنج است.» بزرگان آفرین خواندند. رستم سلاح جنگ برداشت و زره و خفتان پوشید ، سپس ببر بیان برتن کرد و کلاه بر سر نهاد. با یاد یزدان کمر بست و بر رخش نشست. صدای شیپور جنگ بلند شد و کوه و دشت زیر سم اسبان می لرزیدند. @shah_nameh1