#زال و #سیمرغ :
سام نریمان از خجالت نسبت به چهره فرزندش دستور داد او را به دامنه کوه دماوند ببرند و همان جا بگذارند و برگردند تا هیچکس هم از وجود او با خبر نشود رفتند... و کودک را به البرزکوه نهادند جایی که سیمرغ در آنجا لانه داشت...هنگامی که جوجههای سیمرغ گرسنه شدند او برای یافتن غذا از قله دماوند پایین آمد و توجهش به کودکی جلب شد که بدون لباس روی زمین افتاده و لبانش هم تاکنون شیر مادر نچشیده و آفتاب به چشمانش میخورد.
اگر این کودک فرزند شیر و پلنگ بود باز هم مادرش آن را از تابش آفتاب در امان میداشت والدین این کودک چگونه هستند که او را اینگونه رها کردند...
سیمرغ ، زال را برای غذای کودکانهاش از زمین برداشته و به لانهاش برد هنگامی که زال را مقابل جوجههایش میگذارد خداوند به او رحم کرده و مهرش را به دل جوجه سیمرغها میاندازد و آنها زال را نمیخورند ، زال پس از آن در لانه سیمرغ زندگی میکند...
بعد از سالهای طولانی که زال مردی جوان و برومند شده بود شبی سام نریمان در خواب دید که مردی از هندوستان که بر اسبی عرب سوار است سمت او میآید و مژده میدهد که پسرش جوان و برومند شده است سام از خواب بیدار میشود و با موبدان سخن میگوید آنها پاسخ میدهند که تو بر کودک خود ستم و گناه کردی پس سر به پوزش بگذار و توبه کن..
دگر شب سام باز خوابی دید که این بار مردی از هندوستان با لشکری عظیم به سمت او آمده است میگوید چگونه از خداوند شرم نکرده و بر کودک شیرخوار خود ستم کردهای اگر موی سپید ننگ است پس درباره خودت چه میگویی که موها و ریش هایت سفید شدند چرا از خداوند شکایت نمی کنی؟
@shah_nameh1
بازگشت #زال:
سام نریمان پس از ملامتهای شدید توسط آن مرد هندی که در خواب دیده بود تصمیم گرفت به کوه دماوند رفته و زال را برگرداند، وقتی سام و همراهان به البرز کوه رسیدند سام تصمیم گرفت از کوه دماوند بالا برود او پس از سختیهای زیاد وقتی به قله کوه رسید دید در بالای این قله کاخی عجیب بنا است که بسیار بلند است و این کاخ ساخت دست آدمی نیست گویی کاخی طبیعی است..... سام فهمید که این لانه سیمرغ است
وقتی سیمرغ متوجه سام و لشکریانش شد به زال آگهی داد که پدرت در جستجوی تو تا بالای قله آمده است اگر مایل باشی تو را به منقار گرفته و پیش پدرت باز میگردانم زال رو به #سیمرغ گفت که آیا از من سیر شدهای و دیگر نمیخواهی از من نگهداری کنی؟ خانه من اینجا است و تو پروردگار( منظور خداوند نیس و منظور کسی که او را پرورانده است هست ) منی سیمرغ پاسخ میدهد که تو اکنون پیش پدرت بازگرد زندگی با انسانها را آزمایش کن و اگر ناراضی بودی و ستمی دیدی این پَر من را بسوزان آنگاه من مانند ابری سیاه نزد تو آمده به اینجا برمیگردانمت....
سپس سیمرغ زال را نزد سام نریمان برد و سام به شدت از دیدن فرزندش خوشحال شد و به او قول داد که دیگر نمیگذارد سختی بکشد و هرچه آرزو داشته باشد برآورده خواهد کرد .....
سپس به منوچهر شاه آگهی این واقعه رسید #منوچهر به #نوذر پسر خودش فرمان داد تا به استقبال #سام نریمان رفته و او را به کاخ بیاورد .....
@shah_nameh1
ادامه داستان #زال و #رودابه :
. بزرگان دربار زال که تاکنون او را دیوانه میپنداشتند و فکر نمیکردند جوانی که توسط #سیمرغ پرورش یافته از علم و دانش بهرهای داشته باشد پس از دیدن این امتناع زال از رفتن به مهمانی مهراب او را ستایش کردند و به این درایت او آفرین خواندند.... شب هنگام باز هم زال در دل مهر دختر مهراب را داشت و عشق بر دانش اش برتری یافته بود و با خود میگفت که همان طور که سپه داری عرب گفته مرا جنگ و زره و شمشیر باید ، نباید حماقت کرده ازدواج کنم...
مهراب که به خانه خود رسیده بود در خانه دو ماه چهره خود را #سیندخت و #رودابه را دید که هر یک مانند ماه زیبا بودند ....سپس سیندخت همسر مهراب دربارهٔ دیدار او با زال پرسش کرد که این پسر پیرسر و مرغ پرورده سام چگونه مردی است زندگی انسانها را میداند و راه و روش حکومت کردن یا مانند حیوانات زندگی میکند؟ مهراب رو به همسرش سیندخت گفت « زال مرد بسیار شایستهای است هم از زور و بازو که مانند شیری جنگی است و دستان بزرگی دارد و آیین جنگ و هم از ادب و رفتارش انسانی بسیار شایسته است.... تنها عیب او موهای سفیدش است که آنها هم باعث زیبایی و دلربایی او شده است» رودابه دختر مهراب که تاکنون شنونده این مکالمه بوده پس از شنیدن توصیف زال عاشق و دلباخته او و دلش از مهر او گداخته میشود ....
@shah_nameh1
داستان تولد #رستم :
روز ها گذشت تا اینکه #رودابه باردار شد و آن روی مانند بهار اش پژمرده شد ...
شکمش چاق شد و تن اش سست ، روی ارغوانی رنگش هم زرد شد
روزی #سیندخت به اون گفت « ای جان مادر ، چه شده که تو اینگونه زرد رنگ شدی ؟»
رودابه پاسخ داد « من روز و شب در درد به سر میبرم و فریاد میزنم ... گویی زمان تولد کودک فرا رسیده اما متولد نمیشد .. انگار که سنگ یا آهن در شکمم هست ..»
چند روز رودابه در خواب بود که یک روز از هوش رفت و سیندخت وحشت زده به سر و صورت خود چنگ میزد و موی خود را میکند ..و خبر این اتفاق به گوش #دستان رسید که سرو بلند تو پژمرده شد ... #زال که رنگش پریده بود به بالین رودابه رفت و وقتی حال زار او را دید به یاد پر سیمرغ افتاد که هنگام بازگشت از البرز کوه به او داده بود ... خندید و به سیندخت مژده داد و سپس آتشی روشن کرد و پر #سیمرغ را سوزاند ...
آسمان به یکباره تیره شد و از میان تیرگی سیمرغ ظاهر شد ...
زال به او آفرین کرد و بسیار ستود....
@shah_nameh1
ادامه :
سپس #سیمرغ به #زال گفت « زال برای چه غمگین است ؟ برای چه در چشمان شیر ( زال ) اشک میبینم ؟ نگران نباش از رودابه یک نرّه شیر متولد خواهد شد که شیر خاک پای او را میبوسد ... از آواز او دل مردان جنگی پر از ترس خواهد شد ، در عقل و دانش مانند سام خواهد بود و در جنگیدن مانند شیر ، هیکلی چون فیل خواهد داشت ... حالا برای تولدش یک خنجر و یک مرد ماهر بیاور ... اول رودابه را مست کن تا درد نفهمد ... آن مرد پهلوی ماه را پاره کند و بچه را بیرون بکشد و سپس جای زخم را بدون ترس بدوزد ... گیاهی که به تو میگویم را با شیر و مشک بکوب و بعد خشک کن و بعد به همراه پر من بر جای زخمش بمال ، همان روز بهبود میابد ... حالا خوشحال باش و از دل غم را بیرون کن »
این را گفت و یک پر خود را کند و به زال داد و سپس پرواز کرد و رفت ...
زال هم پر او را گرفت و رفت تا هر چه گفته بود انجام دهد ...
#سیندخت شروع به گریه کرد که چگونه از پهلو کودکی متولد شود
یک موبد چیره دست آمد و آن ماه روی را با شراب مست کرد و بدون درد پهلوی رودابه را شکافت و بچه را بیرون کشید و بدون هیچ مشکلی بچه متولد شد ...
چنان بچه بزرگی بود که تمام مردان و زنان حاضر شگفت زده شده بودند ...
سپس جای شکاف را دوختند ... شب و روز را رودابه از مستی خواب بود . وقتی از خواب بیدار شد و با سیندخت سخن گفت ، بسیار به اون طلا و گوهر دادند و بچه را پیش او آوردند ، رودابه تا کودکش را دید خوشحال خندید و گفت آسوده شدم ( برستم) و نام پسر را #رستم نامیدند ...
@shah_nameh1
ادامه :
#سام بر سر و چشم او بوسه زد و همه از سخنان این کودک فرو مانده بودند ...
سوی کاخ #زال رفتند و جشنی بر پا کردند و با انواع خورشت ها و خوردنی ها جام می شاد بودند ...
یه گوشه زال نشسته بود و دگر سمت #رستم و وسط مجلس هم سام نریمان..
سام از رستم در شگفت مانده بود و نام یزدان را میخواند.« به آن بازوان و یال اش و هیکلی که میان لاغر است و سینه و پهلوی بزرگی دارد..
ران هایش مانند ران شتر است و دل شیر دارد و زور ببر ...
کسی چنین پهلوانی ندیده و همانندی ندارد .کنون به شادی می بخوریم »
انگاه رو به زال گفت« اگر از نژاد هم بپرسی کسی چنین چیزی ندیده که کودکی به این خوبی از پهلو بیرون آورده شود ، به #سیمرغ هزار آفرین باد که خدا او را فرستاد »
شراب خوردند و مست شدند و #مهراب انقدر خورده بود که غرور بر او غلبه کرد و گفت « نه زال و نه سام نه حتی شاه و تاج و گاه اش هم حریف من نخواهند بود ، من و رستم و اسب مان دوباره آیین #ضحاک را زنده خواهیم کرد ...»
زال و سام از شنیدن سخنان مهراب شروع به خنده کردند...
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راه
ادامه داستان :
#رستم اینان را گفت و بلند شد، خسرو او را کنار خود نشاند و گفت« صحیح و سلامت رسیدی ؟ که دست بدی از تو دور باشد، تو پهلوان ایران و پشت و پناه شاهانی، از دیدارت شاد شدم، فرامرز، زواره، دستانِ سام سلامت اند؟»
رستم بر تخت شاه بوسه زد و گفت« هر سه شاد و سلامت اند، و خوشا به حال کسی که شاه از او یاد کند.»
شاه به سالار نوبت دستور داد تا #گودرز و #طوس و پهلوانان را بخواند، خوان آراستند و می و نوازنده آوردند ، زیر درختی گلفشان با میوه های ترنج و به جشن گرفتند. شاه به رستم فرمود زیر درخت بیاید و گفت:« تو سپر ایران در مقابل هر خطر هستی و مانند #سیمرغ ایران را زیر پر و بال خود گرفته ای. تو به خوبی گودرزیان را میشناسی که همیشه یار و یاورم بوده اند. به خصوص #گیو که به تنهایی از من مراقبت کرد و از توران به ایران رساند. اکنون غم و اندوه فراوانی دارد و هیچ چیز از غم فرزند بدتر نیست. اگر تو در این کار اعلام آمادگی کنی کسی توان ایستادن مقابلت را نخواهد داشت، برو و کار #بیژن را چاره کن.»
رستم که این دستور را از #کیخسرو شنید بر زمین بوسه زد و گفت« دو چشم نیاز از تو دور باد و دل دشمنانت همیشه در حسادت باشد . تو شاه جهانی و شاهان جهان نوکران تو هستند، من به فر تو بود که اژدها و جادوگران را نابود کردم و دل دیو #مازندران را کندم. مادرم مرا برای رنج تو زاده که گوش به فرمان تو باشم. در راه گیو نیز حتی اگر آتش بر سرم ببارد از فرمان خسرو بر نخواهم گشت.»
رستم که این را گفت گودرز و گیو و #فریبرز و #فرهاد و #شاپور و تمام بزرگان بر او آفرین خواندند. شاه و پهلوانان به مِی دست بردند و شادی کردند.
@shah_nameh1