eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
آمدن : از سخنان فرغار غمگین شد. همان هنگام و بزرگان وارد شدند. افراسیاب سخنان را بازگو کرد و پرسید که چه کسی توان جنگیدن دارد. پیران پاسخ داد« ما از جنگیدن چه هدفی جز نام یا ننگ بدست آوردن داریم؟» افراسیاب که چنین پاسخ یافت در کین جستن دلیر شد و به پیران دستور داد تا سپاه را به جنگ ببرد. پیران نیز سپاه بیکران را به دشت برد. افراسیاب از ایوان بیرون آمد و به سپاه نگاه کرد. رو به پیران گفت« نامه ای نزد پولادوند بنویس و ماجرا را برایش تعریف کن. بگویش که سپاهی بزرگ از سقلاب و چین نابود شدند توسط سپاهی به فرماندهی رستم و . اگر رستم به دست تو کشته شود دیگر آسمان هم توان نابودی توران را نخواهد داشت که رنج از سوی اوست. اگر بتوانی نابودش کنی من نیمی از پادشاهی ام را با تمام گنج هایش به تو خواهم داد.» بر نام مهر شاهانه زدند و در روز اول تیر ماه، شیده آماده شد و نامه را نزد پولادوند رفت. به او آفرین کرد و نامه را داد. سپس ماجرای رستم را گفت« رستم با لشکری دلیر به جنگ آمد و و خاقان و .... را کشت و به اسارت گرفت. غنائم بسیار نزد شاه فرستاد و بسیاری را بین خود تقسیم کردند.» هر چه در نامه بود را گفت و پولادوند دستور داد که سپاه دیو مانندش به حرکت درآیند. درفش در پس و پیش پولادوند بود. از کوه و آب گذشت و نزد افراسیاب رسید. سپاه به استقبال آمدند و صدای طبل جنگی برخواست. افراسیاب او را در آغوش کشید و از اتفاقات گذشته گفت. هر دو به ایوان کاخ رفتند و افراسیاب از خون گفت و خاقان و کاموس و . گفت« تمام رنجم از یک تن است همان که پوشش از پوست پلنگ دارد. سلاحم بر او کارگر نیست. راه دراز آمدی چاره ای کن.» پولادوند اندیشید و گفت« نباید در جنگیدن عجله کنی، اگر این رستم همان است که در جنگ پهلوی را درید و و را کشت من توان جنگ با او را ندارم. اما به پیمان تو خواهم بود. روز جنگ من گرد او خواهم چرخید و هنگامی که گیج شد. او را شکست دهیم.» افراسیاب شاد و مجلس شراب و چنگ آماده کرد. پولادوند که مست شد با بانگ بلند گفت« من خواب و خوراک بر و و حرام کردم. برهمنان ( روحانیان هندی) از آواز من می‌ترسند. آن زابلی را ریز ریز خواهم کرد.» @shah_nameh1
نبرد چهار پهلوان ایران با : صبح روز بعد صدای طبل جنگی برخاست و پولادوند در پیش سپاه توران حرکت می‌کرد. ببربیان پوشید و بر روی فیل پیکرش نشست. به جناح راست سپاه ترکان حمله برد و بسیاری را کشت. پولادوند نیز سمت سپاه ایران حمله کرد و با گرزی سمت تاخت. کمربند او را گرفت و از روی زین به زیر انداخت. که طوس را نگونسار دید اسبش را برانگیخت. با گرز گاوسر مانند شیر نر به دیو حمله برد. اما پولادوند کمندی انداخت و گیو را به زیر کشید. و که زور و بازوی پولادوند را دیدند برای به بند کشیدن دستش رفتند. اما در مقابل آن لشکر بیکران دو پهلوان دیگر ایران را نیز خوار کرد و زمین زد. سپس سراغ درفش کاویانی آمد و به دو نیمش کرد. صدای فریاد و همهمه از سپاه ایران بلند شد. و نزد رستم رفتند و از آن دیو جنگی گفتند« در ایران پهلوانی نماند که به دست پولادوند زمین نخورده باشد. سپاه ما در ماتم است و تنها راه نجات آمدن رستم است.» گودرز که دو پسرش را در خاک دید نزد خداوند نالید و گفت« پسر و نوه فراوان داشتم که پیش چشمانم کشته شدند. جوانان من با وجود جوانی رفتند و من پیرسر باقی ماندم که ننگ از کلاه و کمر جنگ من.» سپس کمربند و کلاه را از تن بیرون کرد و گریست. رستم که ناله گودرز را شنید دژم شد و لرزید. نزدیک پولادوند آمد و او را مانند کوهی بزرگ وسط میدان و سرداران ایران را خسته و زخمی دید.با خود گفت« روزگار ما تیره شد و بخت از ما روی برگرداند.» ران رخش را فشرد و سوی پولادوند تاخت. نعره کشید« ای دیو اکنون گردش روزگار را ببین.» سرداران ایران با شنیدن صدای رستم برخواستند و رستم چهار پهلوان ایران را پیاده دید که مانند گور و دشمن بانند شیر هستند. دژم شد و به خداوند گفت« ای برتر از آشکار و نهان ای کاش چشمم کور میشد و یا میمردم و این روز را که گیو و رهام و طوس و بیژن پیاده هستند و اسبشان کشته شده و سپاه ایران از و این نره دیو در غم هستند را نمی‌دیدم.» @shah_nameh1
شروع داستان : وقتی کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمی‌سازد. روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، کاووس با ، و و ، میلاد و و شاه نوذری ، و همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی.... ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد می‌خواهند.» فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.» خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا می‌کند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.» سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان می‌خرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟» هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو.... @shah_nameh1
وساطت : پیران بر زمین بوسه زد و بلند شد. گفت« تاج و تخت تو جاویدان باد که شاهان جهان تو را ستایش می‌کنند، من هر چه باید از بخت شما دارم، مردان جنگی و پول و اسب و... خواسته من بخاطر خودم نیست که تو در نوکرانت فقیر و درویش نداری. شاه بداند که من پیش از این نیز چند بار به شما پند دادم، گفتم که پسر را نکش و و رستم را دشمن خودت نکن. را که نزد تو بود کشتی و دیدی که ایرانیان چه با شهر توران کردند. دو گروه از تورانیان را زیر سم اسبان شان کوفتند. هنوز شمشیر در نیام نخفته که رستم خون می فشاند. اگر بیژن را بکشی باز همان جنگ و کین خواهی به راه خواهد افتاد. تو شاه خردمندی هستی ، نگاه کن این کین که در جهان انداختی و رفتاری که با شاه ایران داشتی. اگر کینه دو برابر شود توان مقابله نداریم، کسی بهتر از تو را نمی‌شناسد و آن نهنگ بلا را و که به کین خواهی نوه خواهد آمد.» پاسخ داد« نمی بینی که بیژن چگونه مرا در ایران و توران خجالت زده کرد؟ نمی بینی از او و دختر بدنژادم سر پیری چه رسوایی بر سرم آمد؟ نام پوشیده رویان مرا بر سر زبان ها انداخت! از این ننگ تا جاودان کشور و لشکر بر من خواهند خندید. اگر او را رها کنم حرف مردم را چه کنم؟ تا ابد در رسوایی خواهم ماند.» پیران به او افرین کرد و گفت« چنین است که شاه فرمودند که شما جز نیک نامی نمی‌خواهید. ولیکن به نظر من عمیق تر بنگرید. جای به دار آویختن به بندش کنید که هر کس توسط شما زندانی شد هیچ نامی از او در دیوان ها نیامد، اینگونه برای ایرانیان نیز عبرت می‌شود.» سالار همان کاری را کرد که او گفت، درخشش شاه از وزیر پاکیزه و راهنماست. شاه به فرمود « زنجیر های سنگین و چاه آماده کنند ، دو دستش با زنجیر و گردنش را با غل ببندید و به چاهی افکنید که نور خورشید و ماه نبیند، سپس با فیل ها سنگ را از بیشه چینستان بکشید و بر سر آن چاه بگذارید تا خودش در چاه بمیرد. سپس به ایوان کاخ بروید و را که ننگ نژاد و دودمان مان است، بی تاج و گوهر بی اندازید و بگوی ای شوریده بخت که سزاوار تاج و تخت نیستی مرا با ننگت سر افکنده کردی و تاج عزتم را از من گرفتی. به آن چاه ببرش تا را ببیند و بگو که اکنون غمخوارش تویی.» @shah_nameh1
دیدار و : که صدای دیده بان را شنید افسار اسبش را به دست گرفت و به استقبال آنان رفت که مطمئن شود دشمن نیست که گیو را پژمرده حال دید، با خود گفت« حتما شاه کار مهمی دارد که گیو را به عنوان سفیر فرستاده است.» وقتی به هم نزدیک شدند نیایش کنان به راه شان ادامه دادند، دستان از احوال شاه و ایرانیان پرسید و گیو درود بزرگان را به دستان رساند، غم دلش را به دستان گفت و از پسر گمشده اش سخن راند « از پژمردگی رنگ به رویم نمانده و از قطرات اشکم، چکمه هایم مانند پوست پلنگ خال خال می شوند.» سپس نشان تهمتن را خواست و پرسید« رستم کجاست؟» دستان گفت« به شکار گور رفته است، بعد از غروب خورشید خواهد آمد‌» گیو :« میروم تا ببینمش، نامه ای از خسرو آورده ام.» دستان :« نرو! زود برمیگردد، تو تا بازگشتن اش به خانه من بیا تا امروز را شاد باشیم.» مدتی بعد از رفتن گیو به ایوان ، تهمتن از شکار بازگشت. گیو به استقبال رستم رفت، از اسب پیاده شد و بر او تعظیم کرد. چشمان گیو پر آب بود و رنگ به رخ نداشت، رستم که دل خستگی گیو را دید با خود گفت« باری کار شاه و ایران تمام است که گیو این چنین می گرید!» از اسب فرود آمد و گیو را در آغوش گرفت. از خسرو و پهلوانان ایران پرسید از و و ، از و و بیژن، و و تمام پهلوانان. گیو که نام را شنید، نالید و گفت:«ای برگزیده شاهان جهان! بسیار از دیدارت شاد گشتم، تمام آنانی که نام بردی سلامت اند و درود می فرستند. اما می‌بینی که سر پیری چه بلایی بر سرم آمد ؟ چگونه بخت گودرزیان تیره شد! در جهان تنها یک پسر داشتم که ناپدید شد و در این دودمان کسی چنین غمی ندیده است..... @shah_nameh1
رسیدن به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راهی شوند، سواران سراسر آماده شدند، سوار بر شد و گرز پدربزرگش را به زین رخش بست. به همراه و با صد سوار زابلی سوی ایران راهی شدند و سیستان را به و سپردند. وقتی رستم نزدیک ایران رسید باد نوشین درود آسمان را به او رساند، گیو نزد رستم آمد و گفت« اکنون نباید نزد شاه روی، من می‌روم و شاه را آگاه می‌کنم که رخش تهمتن راه پیموده است.» گیو رفت، نزد خسرو رسید، تعظیم کرد و فراوان ستایشش کرد. شاه از گیوِ پرسید« رستم کجاست؟» گیو گفت« ای شاه نامدار، تمام کار ها به بخت نیک تو انجام می‌شود. رستم از فرمان تو سرپیچی نکرد، نامه شاه را که به او دادم بر چشم و رویش مالید و اسبش را با اسب من همپای کرد، من زود آمدم تا شاه را با خبر سازم.» خسرو گفت« رستم کجاست؟ که هم نیکو کار است هم وفادار، گرامیداشتن اش سزاور که خسروپرست است.» خسرو به بزرگان دستور داد که سپاه را آمده کنند و به استقبال او بروند. به گودرز و و خبر دادند و به آیین شاه استقبال کردند. به نزدیکی رستم که رسیدند پیاده شدند و رستم نیز از اسب فرود آمد ، پس از رستم نماز بردن( ستودن یک دیگر) باز بر اسب نشستند و راهی شدند. رستم به خسرو آفرین کرد و گفت« پایگاهت مانند نوروز باد و بهمن نگهبان تاج و تختت، تمام سال اردیبهشت از تو محافظت کند، شهریور نگهبان بزرگی و فرّه تو باشد، سپندارمذ ( اسفند) از خرد و روح روشنت نگهداری کند و خرداد یار و یاورت باشد، مرداد بر و بومت را سبز نگه دارد. دی و آذر را نیز با شادی سر کنی.» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راه
ادامه داستان : اینان را گفت و بلند شد، خسرو او را کنار خود نشاند و گفت« صحیح و سلامت رسیدی ؟ که دست بدی از تو دور باشد، تو پهلوان ایران و پشت و پناه شاهانی، از دیدارت شاد شدم، فرامرز، زواره، دستانِ سام سلامت اند؟» رستم بر تخت شاه بوسه زد و گفت« هر سه شاد و سلامت اند، و خوشا به حال کسی که شاه از او یاد کند.» شاه به سالار نوبت دستور داد تا و و پهلوانان را بخواند، خوان آراستند و می و نوازنده آوردند ، زیر درختی گلفشان با میوه های ترنج و به جشن گرفتند. شاه به رستم فرمود زیر درخت بیاید و گفت:« تو سپر ایران در مقابل هر خطر هستی و مانند ایران را زیر پر و بال خود گرفته ای. تو به خوبی گودرزیان را می‌شناسی که همیشه یار و یاورم بوده اند. به خصوص که به تنهایی از من مراقبت کرد و از توران به ایران رساند. اکنون غم و اندوه فراوانی دارد و هیچ چیز از غم فرزند بدتر نیست. اگر تو در این کار اعلام آمادگی کنی کسی توان ایستادن مقابلت را نخواهد داشت، برو و کار را چاره کن.» رستم که این دستور را از شنید بر زمین بوسه زد و گفت« دو چشم نیاز از تو دور باد و دل دشمنانت همیشه در حسادت باشد . تو شاه جهانی و شاهان جهان نوکران تو هستند، من به فر تو بود که اژدها و جادوگران را نابود کردم و دل دیو را کندم. مادرم مرا برای رنج تو زاده که گوش به فرمان تو باشم. در راه گیو نیز حتی اگر آتش بر سرم ببارد از فرمان خسرو بر نخواهم گشت.» رستم که این را گفت گودرز و گیو و و و و تمام بزرگان بر او آفرین خواندند. شاه و پهلوانان به مِی دست بردند و شادی کردند. @shah_nameh1
بازگشت : و و ، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و به سراغ راست سپاه رفت و از کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین می‌ریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد. به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت. سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند. وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید. خبر به و رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت. سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود، مقابل سپاه گودرز و می‌رفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند. رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.» سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد. @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1
نامه : نخست آفرین خدای را گفت و سپس بر پهلوان آفرین کرد« همیشه جاوید باشی ای فروزندهٔ درفش کاویانی و ای خداوند شمشیر ، سپاس از یزدان که پهلوانان ما پیروز شدند. نخست که گفتی را نزد فرستادی و بسیار پندش دادی اما او نپذیرفت. من از اول نیز می دانستم که پیران دل از کین تهی نخواهد کرد ولیکن بابت آن لطف و کردار نیکی که داشت، دستور جنگ ندادم. اکنون که کردارش را آشکار کرد و توران و را برگزید با زور نمیتوان کاری کرد که از سنگ خارا با کوشش و تلاش، گیاه نمی‌رود. به هر حال بهتر است با دشمن به خوبی سخن بگویی که خوب گفتن شایسته ایرانیان است. و دیگر که از جنگی که اتفاق افتاد گفتی، برای من از گردش ستارگان روشن بود که تو پیروز این نبرد خواهی بود. مشخص است نوه ای که پدر بزرگی مانند تو داشته باشد در جنگ حماسه می سازد و شیران جز شیر چیزی نمی زایند. هر کاری که مردی درست بوده است و یزدان نگه دار تو باشد و زور و دلیری ات را از یزدان بدان. سوم که گفتی افراسیاب، سپاه خواهد آورد، پاسخ من این است که سالار نگران من و پهلوان شایسته من، او سپاهش را به دلیل به رود جیحون نکشیده که از هند و چین سپاه بیاورد بلکه دشمنانش از هر سو به او حمله برده اند و برای حفظ خود سپاه به جیحون آورده است. و پنجم که از کار پهلوانان دیگر خبر گرفتی، بدان که کابل و کشمیر را فتح کرده و از خوارزم خروش برآورده و از او فرار کرده و به گرگان رفته است. سپاه نیز بی جنگ الانان و غزنه را فتح کردند و اگر افراسیاب از جیحون بگذرد و به این سو بیاید پهلوانان خواهند رسید و جز یاد چیزی از او باقی نخواهد ماند. تو نگهبان شهر باش که اگر پیران سپاه بیاورد و در جنگ پیشدستی کند روزمان تاریک خواهد شد. اکنون به دستور خواهم داد که گرگان و دهستان را فتح کند و من نیز پشت او به یاری میایم... @shah_nameh1
لشکر آراستن : تو جنگ را به تعویق نیندازد و به جنگش برو که با مرگ و ، پشت او خالی شده است. اگر نبرد با نامداران ایران را خواست ، خواسته اش را اجابت کن و اگر نبرد با تو را خواست با او بجنگ و نگران افراسیاب نباش که تو پیروز خواهی شد. امید من به خداوند است و میخواهم تا من به شما ملحق شوم کار سپاه پیران نیز تمام شده باشد.» سپس از و درود فراوان فرستاد و بر نامه ، مهر شاهی زد. نامه را به داد و آفرین گفت. هجیر که از درگاه شاه خارج شد، به وزیرش گفت:« اگر لشکری آماده کند و از جیحون بگذرد ، سپاه من نابود خواهد شد. بهتر است سریع تر به سپاه ملحق شوم.» شاه نوذری را فراخواند و دستور داد تا سپاه به دهستان ببرد و به خوارزم لشکر بکشد. صدای طبل جنگی از درگاه طوس بلند شد و سپاه راه رفتن گرفت. زمین زیر سُم اسبان پنهان شده بود و خورشید از فریاد سپاهیان میخ کوب شد. دو هفته لشکر در راه بود و خبر در کشور پیچیده بود که شاه لشکر کشیده است. بعد از رفتن طوس ، اینبار خود کیخسرو آماده رفتن شد. ده هزار از برترین سواران را برگزید و سوی لشکر گودرز راهی شد. هجیر شادان و خندان با هدیه های فراوان سوی گودرز و سپاهیان می‌تاخت. با رسیدنش بر شیپور نواختند و به استقبالش رفتند. وقتی نزد گودرز رسید از آنچه گذشته بود و مهر و محبت شاه گفت و نامه را داد. گودرز نامه را به چشمانش مالید و مهرش را باز کرد. به خواننده داد و خواننده نامه را خواند. @shah_nameh1