شروع جنگ ایران و توران:
#رستم که آرایش سپاه خاقان را دید، سپاه را آراست و گفت« ببینیم که روزگار بر کدام گروه مهر خواهد گرفت. تمام راه را بدون درنگ آمدم و رخشم دو منزل را یکی کرده. سم اسب کوفته است نمیتوانم با او بجنگم، یک امروز را یاری کنید و بدون من بجنگ بروید.»
#طوس طبل جنگی بر روی اسبان بست و شیپور جنگ زد. #گودرز سمت راست سپاه ایستاد و #فریبرز سمت چپ و طوس #نوذر در قلب سپاه بود.
رستم به قله کوه رفت و لشکر توران را نگاه کرد.
لشکری به بزرگی دریای روم دید. از کُشان و هند و سقلاب و روم، چغانی و بحری و.... جهان از رنگ رنگ پرچم های گوناگون سرخ و زرد و سیاه شده بود.
رستم در شگفتی ماند و با خود گفت« روزگار پیر با ما چه خواهد کرد؟»
از کوه پایین آمد و دل بد نکرد، با خود گفت« از زمانی که شمشیر به دست گرفته ام سپاهیان فراوان دیده ام و جنگ های فراوان کرده ام.»
فرمان داد تا طوس سپاه را جلو ببرد. طوس سپاه را به دشت برد و نیزه ها بر افراشتند. یک نیمه روز جنگیدند.
گرد و غبار سپاه خورشید را پوشاند. فریاد سپاهیان و اسبان به مریخ و زحل رسید. سران از تن ها جدا و خفتان ها کفن شده بود.
#کاموس به لشکریان توران گفت« اگر میخواهید آسمان را به پای بسپرید با تمام توان با ایرانی ها بجنگید. مرد جنگجوی با دل به جنگ دهد وگرنه اولین نفر کشته میشود.»
@shah_nameh1
جنگ #رستم و #اشکبوس :
پهلوانی به نام اشکبوس فریاد زد و به جنگ ایرانیان آمد.
#رهام به جنگ او رفت و گرد نبرد شان تا ابر رسید، هر دو به هم حمله ور شدند. رهام به اشکبوس تیر باران گرفت اما تیر بر او کارگر نبود. سپس هر دو به گرز دست بردند و مدتی دست شان خسته شد. رهام که خسته شد عقب نشینی کرد و سوی کوه رفت. #طوس از کار رهام خشمگین شد و خواست به جنگ اشکبوس برود که رستم به او گفت« رهام با جام شراب جفت است . در جشن و عیش و نوش شمشیر بازی میکند اما در میدان کم تر از اشکبوس است. تو قلب سپاه را نگه دار من پیاده به جنگ میروم.»
کمان را به بازو انداخت و چند تیر هم به کمربندش بست. فریاد زد« مرد جنگجوی! هم نبردت آمده فرار نکن»
کشانی خندید و افسار اسبش را سوی او کشید. خندان به او گفت« نامت چیست ؟ چه کسی بر جنازه ات خواهد گریست؟»
رستم به او گفت« نامم را برای چه میخواهی وقتی زنده نخواهی ماند؟ مادرم نام مرا « مرگ اشکبوس » گذاشته و زمانه مرا وسیله مرگ ات قرار داده.»
کشانی به او گفت« بدون اسب خودت را به کشتن میدهی »
رستم به او گفت« ندیدی کسی پیاده به جنگ برود و سر هم نبردش را به زیر افکند؟ در شهر شما شیر و پلنگ به جنگ می آیند؟ اکنون پیاده به تو جنگیدن خواهم آموخت که طوس مرا پیاده فرستاد تا از اشکبوس اسب بستانم. اگر تو همچو من پیاده شوی سپاهیان خوشحال خواهد شد هرچند کسی مثل من پیاده از پانصد سوار مانند تو بهتر است.»
کشانی به او گفت « سلاحی جز مزاح و مسخره بازی نزد تو نمیبینم»
رستم گفت« تیر و کمانم را ببین تا عمرت به پایان برسد.»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
جنگ #رستم و #اشکبوس : پهلوانی به نام اشکبوس فریاد زد و به جنگ ایرانیان آمد. #رهام به جنگ او رفت و گ
ادامه :
#رستم که نازش #اشکبوس به اسبش را دید تیری سمت اسب او پرتاب کرد و اسب به زمین افتاد. سپس رستم خندید و گفت« کنار دوست مورد علاقه ات بنشین و مدتی سرش را در آغوش بگیر!»
اشکبوس رنگ از رخش پرید،کمان را به زه کرد و بر رستم تیر باران گرفت. رستم گفت« بیهوده خودت را به زحمت نینداز!»
سریع تیری از چوب خدنگ که چهار پر عقاب و نوکی از نیزه داشت برداشت. در زه کرد و تیر را کشید، وقتی نوک تیر به انگشت رستم بوسه زد ، تیر را رها کرد و به سینه اشکبوس زد.
قضا گفت بگیر و قدر به او گفتند دِه، کشانی جان داد.
هر دو سپاه در شگفتی فرو مانند. #کاموس و #خاقانچین نگاه کردند و بر و بازوی رستم را دیدند. وقتی رستم از میدان نبرد بازگشت، خاقان چین کسی را فرستاد تا نیزه از اشکبوس بیرون بکشند. وقتی سرباز تیر را بیرون کشید گویی نیزه بود. خاقان که آن تیر غول پیکر را دید ترسید و به پیران گفت« آن مرد که بود؟ فکر نمیکنم از بزرگان بوده باشد اما تیرش با نیزه برابری میکند! پس سخنانی که درباره مردان ایرانی گفتی همه خوار بود»
#پیران گفت« از سپاه ایران کسی را نمیشناسم که تیرش از درخت بگذرد مگر #گیو و #طوس. که آنان پرچم خود را دارند. این مرد را نمیشناسم، میروم و از خیمه ها میپرسم نام و نشانش را»
پیران آمد و از نامداران پرسید و #هومان به پیران گفت« انسان خردمند دشمن را کوچک نمیشمارد. پهلوانان ایران همه دلیرند و آهن را پاره میکنند.»
پیران گفت« هرچقدر به ایرانیان کمکی برسد تا رستم نباشد من ترسی ندارم. هنوز دو جنگ بزرگ پیش رو داریم باید نام جویی کنیم.»
@shah_nameh1
ادامه:
سپس سوی #کاموس ، #منثور و #فرطوس رفت و گفت« امروز جنگی بزرگ اتفاق افتاد و میش و گرگ را برایمان مشخص کرد. شما چه چاره ای برای این رسوایی دارید؟»
کاموس گفت« آنچه امروز دیدیم ننگ بود تا جنگ. اشکبوس کشته و #گیو و #طوس شاد شدند. دلم پر از بیم آن مرد پیاده شده است . تا کنون مردی با زور او ندیده ام، گمان میکنم آن سگزی که ازش حرف میزدی به میدان آمده باشد.»
#پیران گفت« نه گمان نمیکنم. او کس دیگری است»
کاموس ترسید و از پیران پرسید « پس #رستم چگونه به میدان خواهد آمد؟ او چه هیکل و بر و بازویی دارد؟ وقتی به میدان بیاید ، من چگونه با او رو به رو شوم؟»
پیران گفت«مردی با اندام شاهانه میبینی که #افراسیاب از او بسیار میترسد که او مردی قوی پنجه و خسرو پرست است. نخست او به شمشیر دست میبرد و به کین #سیاوش جنگ میکند چراکه او سیاوش را پرورانیده. اگر گرز بر زمین کوبد، تمساح توان فرار ندارد و سنگ در دستانش مانند موم نرم میشود.زه کمانش از پوست شیر است و هر تیر اش به بلندی نیزه. لباسی از چرم ببر دارد که بر تن میکند به آن ببربیان میگویند که از زره و خفتان برتر است که نه در آتش میسوزد و نه در آب تر میشود.
رخشی دارد که کوه بیستون را از جای میکند و با اینها تو توان نبرد نداری»
کاموس با جان و دل به سخنان پیران گوش داد و پسند آمدش. به او گفت« پهلوان تو خواهی دید که چگونه این کوه را از جای میکنم و بخت تورانیان را روشن کنم.»
پیران آفرین و کرد و گفت« همیشه جاوان باشی و زمانه به کام تو باشد»
سپس سوی خیمه ها رفت و اینان را به #خاقانچین نیز گفت.
@shah_nameh1
نبرد #رستم و #کاموس :
از سوی توران ، کاموس سمت راست سپاه و سمت چپ سپاه لشکرآرای هند ایستاد بود و قلب سپاه را #خاقانچین رهبری میکرد.
از سوی ایران #فریبرز سمت چپ سپاه و سوی راست پسر #گشواد و قلب سپاه طوس #نوذر بود.
فریادی از هر دو سپاه برخواست که گوش فیل جنگی میدرید.
نخستین کسی که به میدان آمد و حریفان را خون به جگر کرد، کاموس بود. مانند فیل فریاد کشید و گرزش را بالای سرش چرخاند « آن جنگجوی پیاده کجاست که از جنگ جویان ما حریف میطلبید؟ که اگر به میدان بیاید جای او را در سپاه ایران تهی خواهم کرد.»
#طوس و #گیو و #رهام که او را میشناختند جرئت نکردند به میدان بروند اما یک سرباز زابلی به نام #اَلواد شمشیر کشید. او از شاگردان رستم بود و نیزهٔ او را در دست داشت. رستم به او گفت« هشیار باش! در آب هنر هایی که آموختی غرق نشو که مانند قطره ای میشوی که به چاه افتاده.»
الواد به میدان رفت و کاموس را به جنگ طلبید، کاموس مانند گرگ به او حمله برد و نیزه به کمربندش زد و به آسانی از زین به زیر انداخت. سپس افسار اسبش را کشید و بدن او را زیر نعل اسبش کوفت.
رستم با دیدن آن صحنه خشمگین شد و کمندش را به بازو انداخت و گرز به دست به میدان آمد.
کاموس به او گفت« این رشته که به بازو انداختی چیست؟»
رستم پاسخ داد« تو به جنگ ایرانیان آمدی و نامداری از مارا کشتی. اکنون کمند مرا رشته میخوانی ؟ زمانه تو را از کُشان به اینجا کشانده تا عمرت در این خاک به پایان برسد.»
@shah_nameh1
ادامه گفتگو:
و انگار نه انگار که با ما پیمان بسته بود که وارد جنگ نشود. اکنون با تو ای پهلوان این سخنان را گفته چون ترسیده است. پشت آنان به #کاموس گرم بود که کشته شد. اکنون در آشتی میجوید و در فریب و نیرنگ است. اکنون اگر با او پیمان کنی پیمان شکنی خواهد کرد و در جنگ خواهد بود. همان طور که از گودرزیان گورستان ساخت و من در دل کین او را دارم و درمانم شمشیر است.»
#رستم پاسخ داد« سخنان تو خردمندانه است و من نیز میدانم #پیران این چنین است اما من نمیتوانم با او بجنگم، نگاه کن که او با #سیاوش چه کرد و شاه را نجات داد. نگران نباش اگر پیمان شکنی کند و با ما بجنگد من آماده جنگ با اویم.»
#گودرز و #طوس به او آفرین گردند و گفتند« دروغ و فریب بر تو کارگر نیست»
رستم گفت« دیگر شب شده است، بیایید تا نیمه شب مِی خوریم و تا صبح نگهبان لشکر باشیم که من فردا با گرز #سام سوار به گردن می اندازم و به میدان میروم و هر چه دارند پول و خیمه و ... را خنیمت بگیرم و به ایران بیاورم.»
به خیمه های خود رفتند و خوابیدند.
خورشید کلاه درخشان خود را نمایان کرد و صورت نقره ای زیبای ماه را دید، ماه از حرف و شایع مردم ترسید و روی پوشاند و خود را ناپدید کرد.
صدای طبل جنگی از خیمه طوس برخاست و رستم زره جنگ بر تن کرد
سوی راست سپاه گودرز و سوی چپ سپاه #فریبرز بود. در قلب گاه طوس #نوذر و رستم در مقابل سپاه ایستاد.
@shah_nameh1
شکست #خاقانچین :
#رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر میکرد.به هر سویی که کمند می انداخت سربازان دشمن عقب میرفتند و میدان را تهی میکردند. هر بار با کمند نامداری از توران را به زیر می انداخت، #طوس جلو می آمد و دست او را میبست. خاقانچین رستم را دید که مانند اژدهایی نشسته به کوه در میدان میجنگد، به مردی از چین که زبان ایرانی بداند گفت که نزد رستم برود و بگوید« ای شیر مرد در جنگیدن تندی مکن! چغانی و شنگی و چینی که در کین خواهی تو نقشی ندارند. تنها #افراسیاب مقصر در کین #سیاوش است که او مارا در این جنگ گرد کرده است. هیچ کس نیست که طمع نکند اما حالا آشتی بهتر از جنگ است.»
فرستاده نزد رستم رفت و گفت« پهلوان جنگ را کنار بگذار و صلح کن که خاقان چین در کین سیاوش تقصیری ندارد.»
رستم پاسخ داد:« تمام ثروت و غنایم چین را باید نزد من بیاورد. به تاراج ایران آمده است و اکنون یاوه گویی میکند؟»
فرستاده گفت« ای خداوند رخش کسی از عاقبت جنگ خبر ندارد و هیچ کس نمیداند پیروز جنگ کیست»
رستم #رخش را برانگیخت و نعره کشید« من شیر اوژن و تاج بخش هستم، تنی زورمند دارم و کمندی در بازو که خاقان چین و شیر ژیان در مقابلم هیچ اند.»
سپس کمند اش را تاب داد و نزدیک خاقان چین شد و شاه چین مرگ خود را دید. رستم کمند را رها کرد و سر خاقان چین به بند آمد. از روی فیل به زیر افتاد و بازوی شاه چین را بستند. رسم سرای فریب همین است که فراز و نشیب دارد.
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقانچین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر میکرد.به
ادامه:
#رستم پس از به بند کشیدن #خاقانچین بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. #پیران در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از #منثور و #فرطوس و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به #نستیهن و #گلباد گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند.
سوی راست را #گیو تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود.
رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.»
سپس به #گودرز و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که #طوس از سوی پیران و #هومان تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از #بهرام و #ریونیز بسیار غمگین شدم. وقتی #کاموس و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست.....
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
فرار تورانیان : مبادا که ترس بر ما غلبه کند و از ادامه جنگ بترسیم. کارآگاهان اخبار جنگ را به شاه بر
ادامه:
سپس خشمگین رو به #طوس گفت« اینجا دشت نبرد است یا جای خواب؟ بنگر و طلایه مردان سپاه را پیدا کن و دست و پایشان را بکوب و هر چه دارد بستان. سوار بر پیلان کن و نزد شاه بفرست . هر غنیمتی را که سپاهیان ایران گرفته اند نزد شاه بفرست که نخست برای اوست سپس برای من و تو.»
#رستم پهلوانان را جمع کرد و به میدان نبرد رفتند.همه کمر های جنگ بستند تیر و کمان بر بازو فکندند و میان دو کوه رفتد ناگهان تیراندازی زورمند تیری انداخت رستم تعجب کرد و نام خداوند را خواند و گفت امروز گاه جشن می گیرم و گاه می جنگم هیچ زمان ارام نمی گیرم و این کیش و آیین من است.#کاموس و #خاقانچین خواستند تا ایران زمین را نابود کنند دلشان به پول و انبوه لشکریان شان خوش بود اما سرنوشت جور دیگری بود.خداوند را بشناس و به یزدان پناه ببر که او قدرت و پیروزی نصیب می کند.هم سپاه داشتند هم پول بسیار اما تمام ان بزرگان را به همراه تمام پول هایشان نزد شاه می فرستم کسی که سزاوارش است. از این جا مانند پلنگ بتازم و هر گنه کاری را یا خنجر کین از زمین بردارم.»
#گودرز گفت:«ای نیک رای امید وارم تا زنده هستی به کام دل شاد باشی که هرچه در رزم لازم بد انجام دادی.»
تهمتن فرستاده ای را برای بردن پیغام می گشت که قاطع باشد،پس #فریبرز کاووس را برگزید که با شاه رابطه نزدیکی دارد.به او گفت:« هم شاهزاده ای و هم شاه! تو هنرمند و با دانشی و کاووس شاه از تو شاد است این رنج را انجام به و نامه من را نزد شاه ببر و خویشان و هدایا را میز با خود همراه کن.»
فریبرز گفت« من آماده ام!»
پس رستم دبیر نویسنده را پیش خواند.
@shah_nameh1
نامه به #کیخسرو :
نامه شاهانه را به زبان پهلوی نوشتند. سر نامه به خداوند آفرین کردند«از خداوند آفریننده زمان زمین و نگارنده تاج و تخت آفرین باد بر شهریار جهان که جاودان باشند. به فرمان شاه میان دو گروه رسیدم. صد هزار نفر از لشکر دشمن کمتر بودیم گویی از کشمیر تا #رود_شهد سپاه و فیل و شمشیر بود اما من نترسیدم و چهل روز پیاپی جنگیدیم و تمام آن شاهان بخت برگشته بودند. در کوه و دشت از تعدد کشته ها راهی برای گذر نبود. شاهان برا به بند کشیدم و از فیل ها به زمین انداختم.جنگ را تمام نخواهم کرد تا گروی را بکشم. زبان گشوده به آفرین شاه است و آسمان زیر پای شماست.»
نامه را مهر کردند و به #فریبرز دادند. فریبرز کاووس با هدایا و فیلان آراسته شادان نزد شاه رفتند و #رستم و بزرگان او را بدرقه کردند و بازگشتند.
سیاهی زلفان شب پدیدار شد و لشکریان به میگساری نشستند. پس از می به خوابگاه رفتند. صبحگاه که خورشید پرده زرد رنگ گسترده کرد . صدای طبل و شیپور برخاست. تهمتن آماده سوار بر اسب تیز پایش شد و به لشکریان دستور داد توشه راه بردارند که راه بیابان دراز است. به #طوس و #گودرز و #گیو گفت« مردی که از چین و سقلاب و هند سپاه بزرگ آورده است را چنان بکشم که تنش خاک گور #سیاوش شود و از توران و سقلاب و چین و هند کسی به او آفرین نکند.»
لشکریان انبود حرکت میکردند و هوا پر از گرد و زمین پر از مرد بود. دو منزل رفتند که به بیشه ای رسیدند و از اسب ها فرود آمدند. با شادی میگساری کردند و خوابیدند. از کشور ها مختلف نزد آنان هدیه بردند. چند روز گذشت که فریبرز نزد شاه ایران رسید. شاه اورا به حضور پذیرفت و فریبرز که شاه را دید بر زمین بوسه زد. خسرو به خویشان و هدایا نگاه کرد و از تخت فرود آمد و گفت« ای خداوند پاک، ستمکاره ای مرا بی پدر کرد و تو مرا از درد و سختی نجات دادی و شاه کردی و گنج جهان را به من دادی. من از تو سپاه گذارم نه از مردم. جان رستم را از من نگیر!»
@shah_nameh1
دژ آدمخواران :
#فریبرز با شادی و با هدایای شهریار نزد #رستم رسید. پهلوانان و پیلتن شاد شدند و همگی به رستم آفرین خواندند و گفتند« زمین با رستم آباد است و دل شاه به او شاد. همه چاکر و بنده تو هستیم و به فرمان توییم.»
سپس به لشکر کشی ادامه دادند تا به سغد رسیدند، در آنجا به شکار و میگساری مشغول شدند پس از آن باز لشکر را حرکت دادند تا به شهری رسیدند به نام بیداد، در شهر بیداد دژی بود که خوراک مردمان آن دژ گوشت انسان بود، خوراک مورد علاقه شاه کودکان و دختران جوان خود چهر بود. رستم سی هزار مرد جنگی به همراه #گستهم به آن دژ فرستاد. شاه آن دژ مردی به نام #کافور بود، کافور لباس رزم پوشید و سپاهش را آماده کرد. گستهم دستور داد به آنان تیر باران کنند.
کافور به سپاهیان خود گفت« نوک نیزه از نوک تیر فرار نمیکند، گرز و شمشیر بردارید و روزگار ایرانیان را تباه کنید.»
مدتی هر دو سپاه جنگیدند و ایرانیان فراوانی کشته شدند. گستهم به #بیژن گفت« سریع نزد رستم برو و بگو به کمک ما بیاید.»
بیژن مانند باد خودش را به رستم رساند و آنچه باید گفت. رستم خودش را به سپاه گستهم رسانید و ایرانیان فراوانی را کشته دید. به کافور گفت« ای سگ بد نژاد اکنون از رنج این جهان خلاصت میکنم.»
کافور به رستم حمله کرد و خواست با تیری پهلوان شیرگیر را شکار کند که رستم سپر بالا آورد. سپس به سوی #طوس طنابی انداخت و در لحظه رستم نیزه ای به سرش فرو کرد که کلاه و سرش یکجا شکست. بعد از مرگ کافور سوی دژ حمله کردند، اهالی دژ در بستند و از پست بام تیر باران کردند. اهل دژ گفتند« ای مرد زورمند پدرت نام تو را چه نهاده؟ از زمان #تور #فریدون تا کنون هیچ کس نتوانسته این دژ را فتح کند. سالیان دراز هم اینجا بمانی چیزی به دست نمی آوری حتی منجنیق به دژ اثری ندارد که از جادوی #سلم و دَم جاثلیق ( رهبر کلیسا) ساخته شدهاست.»
@shah_nameh1
فتح دژ آدمخواران:
#رستم با شنیدن اینها غمگین شد و سپاه را چهار سو کرد، یه سو #گودرز و یک سو #طوس ، یک سو هم لشکر زابلی، سپس رستم تیر و کمان به دست گرفت و اهالی دژ در شگفت ماندند، رستم هر کسی که سر از بام دژ بیرون می آورد میکشت. سپس شروع به کندن دژ کردند، نیمی از دیوار را کندند و نفت سیاه روی چوب ها ریختند و دژ را آتش زدند. بلاخره دیوار دژ فروریخت و سپاه داخل دژ بیرون آمد، رستم نعره کشید « کمان و تیر بردارید و بجنگید.»
پهلوانان بخاطر ثروت یا ناموس یا وطن حمله کردند و سر ها به باد دادند، #بیژن و #گستهم سپاه را از اسپ ها پیاده کردند و با نیزه داران پیش رفتند و تیر و نیزه باران کردند . با وجود آتش و باران تیر فرار ناممکن بود پس سپاهیان فرار کردند و ایرانیان در دژ بستند و به تاراج پرداختند، بسیاری کشتند و اسیر کردند و طلا و ثروت فراوان غنیمت بردند.
رستم سر و تن شست و بابت پیروزی نیایش کرد.
سپس به ایرانیان نیز گفت که پروردگار را ستایش کنند و بزرگان نیز ستایش گرفتند و پس از خداوند رستم را آفرین گفتند« هر کس در جنگیدن مانند تو نباشد ، نشستن برایش بهتر از جنگیدن است. تن فیل داری و چنگال شیر»
رستم گفت« این زور و فر تنها هدیه از کردگارم است و شما نیز بهره مند هستید و نیاز به گله از خداوند نیست.»
سپس به #گیو گفت با ده هزار سوار سوی ختن بروند تا ترکان نتوانند سپاهی آماده کنند. شب که زلف سیاه اش را نمایان کرد گیو راهی شد و سه روز تاخت. پس از سه روز صبح روز بعد گیو از توران بازگشت و رستم تصمیم به تقسیم غنائم گرفت. کنیزکان خوب چهره و اسبان شاهانه نزد خسرو فرستادند و باقی را بین پهلوانان تقسیم کردند.
@shah_nameh1