eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
حملهٔ : سواران آماده جنگ به سمت خیمه رفتند. به همراه کنیزی در خیمه نشسته بود، برای او مثلی زد که « اگر شراب بر زمین ریخته شود هرچند قابل خوردن نباشد بوی خوبش باقی می‌ماند.» چنین است رسم دنیای فانی، گاهی نرم و ناز و گاهی با سختی خورشید از پشت کوهساران طلوع کرد و سواران توران آماده شدند، شهر به لرزه درآمد و فریاد سپاهیان بلند شد. به درگاه افراسیاب آمدند و جنگ و انتقام خواستند، بزرگان توران پیش افراسیاب سر بر خاک نهادند و با کین گرفتن از ایرانیان اعلام آمادگی کردند« کار از اندازه گذشته است، اگر از این ننگ که بر شاه و پهلوانان وارد شده، زنده بماند در ایران ما را مرد ندانند و زنان کمر بسته بخوانند مان.» افراسیاب مانند پلنگی خشمگین شد و فرمان جنگ داد. به پیران فرمان داد تا طبل جنگی بر فیل بندد و گفت« زین پس ایرانیان ما را مسخره خواهند کرد.» بر طبل جنگی کوبیدند و شهر توران به جوش و خروش آمد، پهلوانان صف کشیدند و سپاه به مرز ایران راهی شد. دیدبان از دیدگاه لشکر توران را دید ، سراغ رستم آمد و گفت« باید آماده شویم، آسمان از گرد سپاهیان تیره شده است.» رستم گفت« ما از جنگ باکی نداریم.» کاروان را با منیژه راهی کرد و خود جامه جنگ پوشید، به بلندی آمد و نعره کشید، کسی داستانی گفته بود که روباه را چه به پنجه در پنجه شدن با شیر! نعره کشید و گفت« امروز ننگ و نبرد باهم به سراغ شما آمد! امروز با تیغ زهرآلود و نیزه و گرز گاوسار در این دشت هنر نمایی باید کرد.» صدای شیپور جنگ بلند شد و رستم با رخش از کوه به دشت تاخت ، لشکر ایرانیان پشت او تاختند و از آهن سرا ساختند. رستم با رخش گرد تاخت و گرد و خاک به آسمان رساند. سواران همراه او، و در سمت راست و و در سمت چپ ، خود و بیژن و در قلبگاه سپاه بودند. پشت سپاه کوه بیستون و مقابل سپاه حصاری از شمشیر! @shah_nameh1
ادامه جنگ : که آن لشکر را دید که سالارشان است غمگین شد. خفتان جنگ پوشید و به سپاه فرمان درنگ داد. طبق آرایش جنگی صف کشید و چپ لشکر را به سپرد، راست را به و به و قلب سپاه. تهمتن مانند کوهی از آهن گرد سپاه تاخت و نعره کشید« ای ترک شوریده بخت! تو ننگ لشکر و تاج و تختی. تو مانند جنگجویان دل جنگ نداری ، بار ها با لشکریان و سوارانت به جنگ من آمدی و در آخر نبرد که رو به شکست بودید، تو بودی که فرار می کردی! از آن داستان نشنیدی که از دوران باستان به یاد دارد؟ که یک شیر از دشت پر گور نمی‌ترسد، ستاره هرگز مانند خورشید نمی‌تابد، گوسفند هرقدر هم بزرگ باشد از چنگال گرگ می‌ترسد و هنگامی که باز در آسمان پرواز کند، کبک نر از چنگال او می ترسد. نه روباه از جنگیدن دلیر می‌شود و نه گوران چنگال شیر را ستایش خواهند کرد. پادشاه سبکسری مانند تو نبوده است و تو پادشاهی خود را به باد خواهی داد. تو هرگز از دست من رها نخواهی شد.» سالار ترکان که این سخنان را شنید، لرزید، تیز نفسش را داخل کشید و خشمگین فریاد زد « نامداران توران این دشت جنگ است یا دشت سور؟ امروز باید رنج فراوان بکشید تا پول و گنج بسیار نصیبتان کنم.» ترکان که صدای سالارشان را شنیدند فریاد کشیدند و گرد و خاکشان آسمان را تیره کرد. طبل جنگی بر فیل بستند و بر شیپور جنگ دمیدند. از بانگ سواران هر دو سپاه دشت جوشید و کوه لرزید، تیغ تیز شمشیر ها می‌درخشید گویی رستاخیز فرا رسیده است. از درفش اژدها پیکر رستم روی خورشید بنفش شده و گرد پیلان آسمان را بپوشاده بود. به هر سو که رستم رخش می‌راند سر از تن ها جدا می‌شد، در دست گرز گاو سر را می‌چرخاند و مانند اسبی وحشی می‌تاخت. بسیاری از بزرگان را کشت و اسیر کرد و برد. مانند گرگ به قلب سپاه حمله و لشکریان را پراکنده کرد، مانند باد سرانشان از تن جدا شده و جای دیگر می افتاد. @shah_nameh1
بازگشت : و و ، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و به سراغ راست سپاه رفت و از کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین می‌ریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد. به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت. سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند. وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید. خبر به و رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت. سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود، مقابل سپاه گودرز و می‌رفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند. رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.» سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد. @shah_nameh1
پایان داستان و : سپس هزار اسیر تورانی را نزد شاه آورد. خسرو بر او آفرین کرد و گفت:« تا ابد روزگار به کام تو باشد! خوشا به حال که اگر عمرش به پایان رسد تو از او یادگار خواهی ماند و خوشا بر و بوم که شیری مانند تو را پرورانده، خوشا ایران و پهلوانان که پهلوانی مانند تو دارند و از هر سه برتر بخت و تخت من که کسی چون تو در خدمتم است، کار تو مانند کار خورشید بود که تمام جهان را گرفت.» سپس به گفت« خداوند تو را دوست دارد که به دست ، پسر گمشده ات را به تو بازگرداند.» گیو بر شاه آفرین کرد و گفت« تا جاودان شاد باشی، سر رستم نیز تا ابد سلامت باشد و دل زال به او شاد.» خسرو دستور داد تا خوان آراستند و بزرگان را دعوت کردند. مجلس میگساری آماده شد و نوازندگان چنگ نواختند، زنان سیه چشم سیم اندام ، گوهر پیکران خویش را زیر دیبای رومی نمایان کرده و با مشک ناب پذیرایی می‌کردند. فرهٔ شاهنشاهی مانند ماه شب چهارده می‌تابید و پهلوانان مست از ایوان خسرو می‌رفتند. بامداد رستم آماده رفتن نزد کیخسرو آمد و اذن بازگشت خواست. شاه دستور داد تا از خزانه هدایای رستم را بیاورند، قبا و کلاه گوهر بافت، جام پر گوهر شاهانه، صد اسب و صد شتر با زین طلایی،۱۰ کنیز آماده و ۱۰ کنیز با طوق زرین، همه را آوردند و به رستم زابلی دادند، رستم بر خاک بوسه زد و تشکر کرد، کلاه و کمر بست، بر شاه آفرین گفت و راه سیستان را در پیش گرفت. سپس بزرگانی که در مجلس بودند نیز از خزانه خسرو هدیا گرفتند و شادان رفتند. @shah_nameh1
شروع داستان : مقدمه : خوبی و بدی در جهان روزی به پایان خواهند رسید و اگر تو در راه آز و طمع کمر بسته ای بدان که کارت دراز است! البته گاهی بلندی را خواست سزاست. و دیگر بدان که گیتی صبر و درنگ ندارد و برای همگان زود به پایان می‌رسد. وقتی سرو بلند، سرافکنده شود روزگارش تیره می‌شود و برگ و ریشه سست شود. ارزش مرد به سنگینی و خرد اوست، اگر دانش و راستی نداشته باشی، روان کاسته می‌شود و اگر عمر طولانی هم داشته باشی از رنج تنت خواهان رفتنی. گنج دریای دانش کلید ندارد و حتی اگر کمی از آن را داشته باشی برایت زیاد است. سه چیز چاره ندارد، خوردن و پوشیدن و گستردن ( بساط عیش و...) اگر از این سه گذشتی و زیاده روی کردی همیشه در رنج خواهی بود چه با آز و چه با نیاز جهان برای تو نخواهد ماند پس به اندازه بخور و بیش مخواه که آز بی ابرویی می آورد. شروع داستان : دل شاه ترکان به آن دلیل از کسی حرف شنوی نداشت که دائم در پی آز بود. پس از آنکه از رزمگاه رستم برگشت، تازان رفت تا به خلّخ رسید. با اندوه به کاخ آمد و با کاردانانی چون و ، و و صحبت کرد. داستان های گذشته را گفت« از زمانی که تاج شاهی بر سر نهادم خورشید و ماه از آن من گشت. بزرگان به فرمان من بودند و افسار همگان دست من بود. از زمان نیز دست ایرانیان به توران دراز نشد اما اینک به کاخ من شبیخون می‌کنند و از ایران جان من را به خطر می اندازند. آن مردم نادلیر دلاور شدند و گوزن به شکار شیر می آید! باید چاره ای کنیم وگرنه این مرز و بوم با خاک یکسان می‌شود. باید به همه جا فرستادگان را بفرستم و از ترکان و چین هزاران سوار جمع کنم. به ایران حمله کنیم و سپاه ایران را در هم کوبیم!» موبدان با سالار خویش گفتند « ما باید از جیحون گذر کنیم و در آموی لشکرگهی بسازیم، انجا جای جنگ و درآویختن با و است. سرافراز بادا فاتحان ممالک و کین جویان آماده به کار!» از آن سخنان شاد شد و بر بزرگان آفرین کرد. @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1
سپاه آراستن : پیران از دور به لشکر ایران نگاه کرد و چون نظم و آراستی سپاه را دید خشمگین شد. به سپاه خودش نگاه کرد که نه صف کشیده اند و نه آرایشی دارند. از خشم دست بر دستش زد و تصمیم گرفت او نیز سپاه را آماده کند. سی هزار شمشیر زن به سپرد و قلبگاه سپاه را به او داد، سپاهی دلیر را نیز آماده کرد و به داد و سی هزار نفر داد و چپ لشکرش را به او سپرد. سپس و را فرا خواند و سی هزار نفر به آنان داد و سمت راست سپاه را به انان سپرد. و و با ده هزار نیزه دار به پشت سپاه رفتند، نیز با ده هزار به کمینگاه رفت و پس از او طلایه سپاه را فرستاد تا فرمانده سپاه ایران را خسته کند. اگر پا پیش بگذارد رویین به او حمله می‌کند. سپس دیده بانی را بر کوه گذاشت که اگر از ایران سواری آمد نگهبان خبر برساند. دو لشکر اینگونه آماده شدند و سه روز و سه شب منتظر ماندند اما هیچ کدام در جنگ پیشدستی نکرد. گودرز گفت « حتی اگر در جنگ شکست بخورم این جنگ را شروع خواهم کرد و سپاه پشت من بیاید.» شب و روز را چشم به ستارگان داشت تا روز نیک اختری را برای شروع جنگ بیابد. که کدام روز گردی می‌وزد و چشم سپاهیان دشمن را تیره می‌کند ؟ تا همان روز حمله کند. پیران نیز منتظر بود تا آتش خشم گودرز روشن شود و سپاه براند. روز چهارم، صبر تمام شد و نزد پدر رفت. جامه درید و خاک پاشید و گفت« پدر برای چه چند روز است بیهوده به پاییم؟ روز پنجم شد و نه خورشید شمشیر را پهلوانان را دید و نه گرد جنگ به آسمان بلند شد. سواران در لباس رزم اند اما خونشان نمی جوشد! در ایران پس از ، سواری مانند گودرز نبوده است! ..... @shah_nameh1
مکالمه : به پدرش گفت « ای جهان پهلوان ، اگر پدربزرگ چنین تصمیمی دارد همان به که زره و خود از تن بیرون کنم و جام مِی به دست گیرم. هر وقت هم پدربزرگ قصد جنگ کرد آماده می‌شویم.» در طرف ترکان، هومان نزد برادر و گفت« ای پهلوان، ما را به جنگ فرستاد، اما اکنون هفت روز گذشته و لشکریان چشم به ایران زمین دوختند. قصدت چیست؟ اگر قصد جنگ داری، خب بجنگ! و اگر خواهان برگشتنی، باز گرد! این بر تو ننگ است و پیر و جوان به این کار خواهند خندید. تا کنون باید از کشته پشته می ساختیم، نه تعداد سپاهیان مان کم است و نه در آن سپاه است، پس دلیل این صبر چیست؟ اگر نمی‌خواهی دستت به خون آلوده شود، ده هزار نفر به من بده و جنگ را تماشا کن!» پیران به هومان گفت « عجله نکن! و بدان که این سپاه، گزیده پهلوانان است. کیخسرو از شاه ما ، روابط گسترده تری دارد و نزد شاهان دیگر سرفراز تر است. دیگر اینکه از میان پهلوانان ایران کسی را دانا تر و هشیار تر از نمی‌شناسم و سوم که او داغ پسرانی را دارد که ما خونشان را ریخته ایم که تا در تنش جان باشد کینه پسرانش را دارد. چهارم که او لشکر در میان دو کوه آراسته و از هرسویی بروی راه به آنان نداری! صبر می‌کنیم تا از پایه کوه فرود آیند و درمانده شوند تا شروع کننده جنگ آنان باشند. همین که لشکرش را از کوه خارج کرد تیرباران خواهم کرد. دورشان را محاصره کنیم و مانند شیر بدریمشان ! تو از نامداران سپاه مایی و اگر به جنگ بروی، گودرز یکی از بی نام های سپاهش را به جنگ تو خواهد فرستاد که اگر کشته شود به ایرانیان گزندی نرسد اما اگر تو کشته شوی دلیران ترک خوار خواهند شد.» هومان سخنان برادرش را بیهوده و باطل دانست و گفت« از ایرانیان کسی توان جنگ با مرا نخواهد داشت. تو از اول با ایرانیان مهربان بودی و مدارا کردی اما من خواهان جنگم، اگر تو طالب جنگ نیستی به میدان میروم و هنر ها به ایرانیان نشان می‌دهم. می‌روم تا اسبم را زین کنم و بامداد به جنگ بروم.» @shah_nameh1
تصمیم : سپاهیان ایران پیش روی می‌کردند و در انبوه سپاه به دنبال درفش برادرش بود. هر چه می گشت برادرش را در میان سپاه نمی دید. کارآگاهی را به میدان فرستاد و گفت« نشانی از نستیهنم بیاور وگرنه چشمانم را از کاسه بیرون می آورم.» کارآگاه تاخت و در میدان چرخید، بازگشت و گفت« بی سر افتاده و تنش پر از زخم گرز است.» پیران این را که شنید دست بر سر زد و موی کند و اشک ریخت. قبای خود را درید و با زاری گفت« پروردگارا تو زور بازوانم را از من گرفتی و بخت و اقبالم را تیره کردی! افسوس از دلیران خاندان ویسه! افسوس از بردار گرامی من پهلوان، افسوس از نستیهن آن شیر شرزه در جنگ! اکنون چه کسی را در میدان خواهم داشت؟» سپیده دم صدای شیپور جنگ بلند شد و سپاه ایران از کوه کنابد فرود آمد. از گرد سپاهیان ، خورشید و ماه روشنایی خود را از دست داده بودند، فرمانده ایران بر طبل های جنگی کوبید، درفش کاویانی در فراز بود و شمشیر ها از بازتاب آن بنفش شده بودند. سپاهیان تا غروب خورشید جنگیدند و سپس به خیمه و خرگاه ها بازگشتند. گودرز سپاه را به سوی زیبد کشید و گفت« امروز رزمی بزرگ کردیم و بسیاری از آنان را کشتیم. گمان میکنم امنون پیران کسی را نزد شاه ترمان می‌فرستد و از او نیروی کمکی می‌خواهد. من نیز نامه ای باید نزد شاه بفرستم.» پس دبیر نویسنده ای را پیش خواند و گفت« این نامه باید پنهانی باشد! از لب از لب بگشایی و چیزی بگویی، زبانت سرت را به باد خواهد داد.» سپس گفت تا نویسنده بنویسد و شاه را از کار سپاهیان آگاه کند. هر آنچه گذشته بود را به خسرو گفت و هر چه پیران گفته بود. اینکه نامه ای همراه با نزد پیران فرستاد و پاسخی که به گیو دادند، از لشکر کشیدن ترکان به کنابد گفت و کاری که بیژن با هومان و نستیهن کرد، همه را گفت و اضافه کرد« می دانید که اگر لشکری بفرستد تاب و توان جنگ با آنان را نخواهیم داشت مگر اینکه خسرو از سپاه حمایت کند قبل از اینکه پیران پیشدستی کند و از شاه خود یاور بطلبد. درخواست دیگرم این است که شاه پیروزمان از سپاه دیوبند و و نیز خبری برساند.» @shah_nameh1
نامه : نخست آفرین خدای را گفت و سپس بر پهلوان آفرین کرد« همیشه جاوید باشی ای فروزندهٔ درفش کاویانی و ای خداوند شمشیر ، سپاس از یزدان که پهلوانان ما پیروز شدند. نخست که گفتی را نزد فرستادی و بسیار پندش دادی اما او نپذیرفت. من از اول نیز می دانستم که پیران دل از کین تهی نخواهد کرد ولیکن بابت آن لطف و کردار نیکی که داشت، دستور جنگ ندادم. اکنون که کردارش را آشکار کرد و توران و را برگزید با زور نمیتوان کاری کرد که از سنگ خارا با کوشش و تلاش، گیاه نمی‌رود. به هر حال بهتر است با دشمن به خوبی سخن بگویی که خوب گفتن شایسته ایرانیان است. و دیگر که از جنگی که اتفاق افتاد گفتی، برای من از گردش ستارگان روشن بود که تو پیروز این نبرد خواهی بود. مشخص است نوه ای که پدر بزرگی مانند تو داشته باشد در جنگ حماسه می سازد و شیران جز شیر چیزی نمی زایند. هر کاری که مردی درست بوده است و یزدان نگه دار تو باشد و زور و دلیری ات را از یزدان بدان. سوم که گفتی افراسیاب، سپاه خواهد آورد، پاسخ من این است که سالار نگران من و پهلوان شایسته من، او سپاهش را به دلیل به رود جیحون نکشیده که از هند و چین سپاه بیاورد بلکه دشمنانش از هر سو به او حمله برده اند و برای حفظ خود سپاه به جیحون آورده است. و پنجم که از کار پهلوانان دیگر خبر گرفتی، بدان که کابل و کشمیر را فتح کرده و از خوارزم خروش برآورده و از او فرار کرده و به گرگان رفته است. سپاه نیز بی جنگ الانان و غزنه را فتح کردند و اگر افراسیاب از جیحون بگذرد و به این سو بیاید پهلوانان خواهند رسید و جز یاد چیزی از او باقی نخواهد ماند. تو نگهبان شهر باش که اگر پیران سپاه بیاورد و در جنگ پیشدستی کند روزمان تاریک خواهد شد. اکنون به دستور خواهم داد که گرگان و دهستان را فتح کند و من نیز پشت او به یاری میایم... @shah_nameh1
اتمام نامه : و اگر این جنگ و خون ریختن را بخاطر مرز ایران میکنی، بگو تا من نامه ای به بفرستم تا مرز ها را به همان طور که زمان بود بازگرداند و هر شهری که می‌خواهی از ترکان تهی کنیم، هر شهری که زمان گرفته ایم پس خواهیم داد، شهر غرچگان تا طالقان و فاریاب، برو تا بلخ و پنجهیر و بامیان که در مرز ایران بودند. دیگر گوزگانان و مولیان ، پایین تر دشت آموی و زم تا شهر ختلان ، از این سو شگنان و ترمذ و ویسه گرد و بخارا تا سغد خواهیم داد. هرگاه آمد نیز پادشاهی نیمروز تا هند که شامل کشمیر و کابل است را به شما خواهیم بخشید. آن سو که رفت نیز ، الانان و غر را به او می‌سپاریم. هر چه که در پی فتحش است نیز به او خواهیم سپرد، از اینجا تا کوه قاف همه را به کیخسرو خواهیم داد. پیمان خواهم بست و نزد افراسیاب نامه خواهم نوشت که جنگ و کین بین ما تمام شد ، تو نیز نزد خسرو نامه بنویس و خون ریختن را تمام کن. پیمان که بستیم هر چه خسرو بخواهم می‌دهم. در این پیمان وفادار خواهم بود که بی وفایی و باعث کشته شدن و سرگشته شدن شد. دوست دارم که بر این مهر من گمان بد کنید که من جز نیکی چیزی نمی‌خواهم، مرا ثروت و قدرت بیشتر از تو هست ولیکن این بیدادگری و خون بی گناه ریختن دلم را می‌سوزاند و می‌خوام تمام شود. سه دیگر که ترس از خداوند دارم که از ما بدی نپسندد. اگر گفتار مرا قبول نکنی و من بی گناه را گناهکار بدانی نشان میدهد داد و بیداد نزد تو تفاوتی ندارد و هدفی جز گسترش جنگ و کینه نداری من نیز از لشکرم مردانی برگزینم تا با مردان تو بجنگند و من و تو نیز با هم بجنگیم تا شاید بی گناهان از خون ریختن و مردن در امان باشند. پیمانی از تو می‌خواهم که اگر تو پیروز شدی لشکریانم را امان دهی تا به توران بازگردند و من نیز اگر پیروز شدم با ایرانیان نخواهم جنگید و به ایران می فرستمشان . اگر نبرد تن به تن نخواهی و انبود سپاهیان را در جنگ می‌خواهی هر خونی که ریخته شود به گردن تو خواهد بود.» به نامه مهر زد و فرزندش را پیش خواند. @shah_nameh1