eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
پناه گرفتن سپاه ایران به دژ: هر دو لشکر دو روز استراحت کردند و سپس روز سوم آماده نبرد شدند ... هم که توان جنگیدن نداشت ناچار آماده شد ، لشکر افراسیاب مانند دریای خروشان و لشکر نوذر مانند جوی آب بود ، لشکر تمام شب را مشغول آماده سازی بودند و همگی تا دندان مسلح ... هم سپاه ایران را آماده میکرد... در قلب سپاه نوذر و سمت چپ اش "تَلیمان" و سمت راستش "شاپورِ نستوه" بود ... زمین زیر سُم اسبان مینالید و سایهٔ نیزه ها روی زمین افتاده بود.. اما چیرگی با سپاه ترکان شد .. هر دو پهلوان ایران شاپور و تلیمان کشته شدند و سپاه ایران به سوی دهستان عقب نشینی کرد و در دژی پناه گرفت... وقتی خبر عقب نشینی نوذر و پناه گرفتنش در قلعه به گوش افراسیاب رسید، افراسیاب به یکی از سردارانش به نام که از پسران بود دستور داد تا به سوی پارس لشکر بکشد و زنان و کودکان را اسیر بگیرد.. این خبر که به گوش قارن رسید از غیرت خشمگین شد و نزد نوذر آمد و گفت « نگاه کن که شاه ناجوانمرد توران چه بر سر ایرانیان می‌آورد، دستور داده تا سپاهی به سوی روی پوشیدگان( زنان ) ما بروند و آنها را اسیر کنند اگر زنان و کودکان ما اسیر شوند روحیه سپاه به شدت شکسته خواهد شد.تو اینجا بمان و سپاهی به من بده تا بروم و مقابل سپاه آنها بایستم..» نوذر پاسخ داد « نه لشکر به تو نیاز دارد تو اینجا بمان و نگران نباش که من قبلاً و را فرستادم و آنها زودتر به شبستان ( حرمسرا ) خواهند رسید و با سپاه افراسیاب مقابله خواهند کرد..» سپس نشستند و مِی‌گساری کردند و برای یک شب غم را فراموش کردند.... @shah_nameh1
بردن به کاخ : وقتی هنگام رفتن رسید، دل جدایی از بیژن را نداشت پس دستور داد تا داروی بیهوشی به نوشیدنی بیژن اضافه کنند، بیژن بیهوش شد و کنیزکان کجاوه ای آماده کردند و او را در کجاوه نهادند، کافور و گلاب در کجاوه قرار دادند و در نزدیکی شهر چادری روی بیژن انداختند. شبانه بیژن را وارد کاخ افراسیاب کردند و هیچ کس خبردار نشد. بیژن به هوش آمد و منیژه را در آغوش خود و خود را در کاخ افراسیاب دید، لرزید و از شر اهریمن به یزدان پناه برد« خداوندا اگر من از این دام رها نخواهم شد خودت انتقام مرا از بگیر که او مرا به دام اهریمن راهنمایی کرد.» منیژه به او گفت« دل را شاد کن، مردان گاهی در رزم هستند و گاهی در بزم.» سپس کنیزکان زیبا رو آوردند و شروع به آواز خواندن کردند. مدتی به جشن گذشت که دربان کاخ مشکوک شد و نگاه کرد که او کیست و برای چه به توران آمده است؟ دانست و چاره ای جز خبر دادن ندید نزد شاه ترکان آمد و گفت که دخترت از ایران جفت خود را برگزیده است. شاه با شنیدن خبر دربان مانند بید در باد لرزید و با چشمان تر این داستان را گفت« تاج‌داری که دختر داشته باشد بدبخت است که هر کس دختری دارد جز گور داماد چیزی نخواهد داشت.» از کار منیژه سخت غمگین شد و به پهلوان گفت« نظرت درباره مار این دختر ناپاک چیست؟» قراخان پاسخ داد« هشیارتر باش ! اگر واقعا چنین کرده باشد که حرفی نمی ماند اما شنیدن مانند دیدن نیست.» پس افراسیاب با غم و اشک به برادرش گفت« زمانه چرا با من اینگونه می کند؟ با سپاهیانت برو و ببین چه کسی به کاخ من وارد شده است او را بگیر و بیاور.» گرسیوز که رفت صدای ساز و آواز از ایوان افراسیاب به گوش رسید، سپاهیان سریع بام ها و در ها را بستند تا راه فراری نماند. گرسیوز به ایوان نزدیک شد و در را گشود و وارد سرای منیژه شد، وقتی چشمش به بیژن خورد، خون در رگش جوشید که مرد بیگانه را در خانه به همراه سیصد کنیز نوازنده دید. @shah_nameh1
شروع داستان : مقدمه : خوبی و بدی در جهان روزی به پایان خواهند رسید و اگر تو در راه آز و طمع کمر بسته ای بدان که کارت دراز است! البته گاهی بلندی را خواست سزاست. و دیگر بدان که گیتی صبر و درنگ ندارد و برای همگان زود به پایان می‌رسد. وقتی سرو بلند، سرافکنده شود روزگارش تیره می‌شود و برگ و ریشه سست شود. ارزش مرد به سنگینی و خرد اوست، اگر دانش و راستی نداشته باشی، روان کاسته می‌شود و اگر عمر طولانی هم داشته باشی از رنج تنت خواهان رفتنی. گنج دریای دانش کلید ندارد و حتی اگر کمی از آن را داشته باشی برایت زیاد است. سه چیز چاره ندارد، خوردن و پوشیدن و گستردن ( بساط عیش و...) اگر از این سه گذشتی و زیاده روی کردی همیشه در رنج خواهی بود چه با آز و چه با نیاز جهان برای تو نخواهد ماند پس به اندازه بخور و بیش مخواه که آز بی ابرویی می آورد. شروع داستان : دل شاه ترکان به آن دلیل از کسی حرف شنوی نداشت که دائم در پی آز بود. پس از آنکه از رزمگاه رستم برگشت، تازان رفت تا به خلّخ رسید. با اندوه به کاخ آمد و با کاردانانی چون و ، و و صحبت کرد. داستان های گذشته را گفت« از زمانی که تاج شاهی بر سر نهادم خورشید و ماه از آن من گشت. بزرگان به فرمان من بودند و افسار همگان دست من بود. از زمان نیز دست ایرانیان به توران دراز نشد اما اینک به کاخ من شبیخون می‌کنند و از ایران جان من را به خطر می اندازند. آن مردم نادلیر دلاور شدند و گوزن به شکار شیر می آید! باید چاره ای کنیم وگرنه این مرز و بوم با خاک یکسان می‌شود. باید به همه جا فرستادگان را بفرستم و از ترکان و چین هزاران سوار جمع کنم. به ایران حمله کنیم و سپاه ایران را در هم کوبیم!» موبدان با سالار خویش گفتند « ما باید از جیحون گذر کنیم و در آموی لشکرگهی بسازیم، انجا جای جنگ و درآویختن با و است. سرافراز بادا فاتحان ممالک و کین جویان آماده به کار!» از آن سخنان شاد شد و بر بزرگان آفرین کرد. @shah_nameh1