eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمان انتقام جویی : بعد از یک هفته عزاداری گردان ایران جمع شدند و و و و و و و و و کاوس و و فرامرزِ رستم و... و رستم به آنان گفت « من برای انتقام جان و تنم را میدهم ... در جهان کسی مانند نبود شما هم این کار را کوچک مدارید و از دلتان ترس را بیرون کنید و رود خون راهی کنید بخدا سوگند که تا زنده ام به کین سیاوش کمر بسته ام وای بر من وای بر من که خون او را بر تشت ریخت و بر گردن اش افسار بست و مانند گوسفندی سرش را برید ... من با شمشیر در جهان قیامت به پا خواهم کرد و دیگر بر من شادی حرام است » تمام پهلوان پس از سخنان رستم فریاد کشیدند و شمشیر بالا بردند پهلوانان ایران آماده شدند و لشکری عظیم فراهم کردند و انگار زمین زیر سم اسبانشان و پای فیل هایشان میلرزید و هیچ جنبنده‌ای در راه آنها نبود ... در مقابل لشکر شان درفش کاویانی بود رستم هم مردان نیرومند زابلی را جمع کرد و سپاهی بزرگ توسط پسر بزرگ رستم راهی شد ... راهی شدند تا به مرز توران رسیدند که در سپیجاب ، پادشاهی میکرد ورزاد سی هزار سوار داشت و نزد فرامرز آمد و گفت « تو کیستی و از کجا آمدی ؟ از طرف هستی یا دشمنشی؟» فرامرز پاسخ داد « ای شوربخت من پسر رستم هستم که شیر توان جنگیدن با او را ندارد و برای چه باید نامم را به تو بگویم ؟ رستم با سپاهش پشت سر من در راه است تا انتقام سیاوش را بگیرد و کشورتان را ویران کند » ورزاد که سخنان او را شنید نبرد با او را ساده پنداشت و لشکرش را آماده نبرد کرد و با صدای طبل سراغ لشکر فرامرز آمد ... @shah_nameh1
نبرد : فرامرز در اولین رویارویی هزار نفر از سپاهیان اش رو از دست داد اما در نبرد دوم با هزار دویست نفر حمله کرد و به گفت « امروز وقت آن است تا جزای کارت را ببینی » سپس فرامرز حمله کرد و راه ورزاد را بست و اسب اش را تازاند و نیزه را در مشت گرفت و به کمربند اش زد و ورزاد از اسب افتاد سپس فرامرز از اسب فرود آمد و نام بر لبانش جاری کرد و سر ورزاد را برید و گفت « این هم اولین سر انتقام » سپس نامه ای نزد نوشت « من ورزاد را به خاک افکندم و به کین سیاوش سرش را بریدم و کشورش را به خون کشیدم » بعد از مرگ ورزاد به خبر رسید که رستم پیلتن برای انتقام سیاوش آمده است افراسیاب که خبر را شنید ترس بر دلش افتاد و با پول زیاد سپاهی مجهز آماده کرد و با صدای طبل و بوق سپاهش را از بیرون آورد سپس را فراخواند و گفت « سی هزار نفر بردار و مراقب پسر باش که کسی جز او همرزم تو نیست چرا که تو پسر منی و ماه منی حالا سپاه را ببر و بسیار مراقب باش » سرخه سپاه را پیش برد و طلایهٔ سپاه ایران که سرخه را دیدند سوی فرامرز آمدند و ایران هم سپاه را پیش آورد و صدای طبل و بوق بلند شد و هر دو سپاه به هم حمله کردند و فقط برق شمشیر ها و نیزه ها از لابلای گرد و غبار جنگ مشخص بود و هر جایی کوهی کشته ریخته بود سرخه که از آن میان پرچم فرامرز را دید سوی او حمله کرد و فرامرز هم که او را دید نیزه اش را برداشت بر زره اسب سرخه زد و چند ترک به یاری سرخه آمدند و سرخه دانست که توان جنگ با فرامرز را ندارد و از جنگ با او برگشت و سواران ایران به دنبال او فریاد زنان رفتند و فرامرز هم سوی او تاخت و از کمبندش گرفت و بر زمین زد و به بند کشیدش ... @shah_nameh1
کشته شدن : همان هنگام پرچم از دور دیده شد و پیش پدرش رفت و سرخه را دست بسته و سر را به پدرش داد سپاه بر پهلوان آفرین کردند و رستم هم به او آفرین کرد و گفت « هر کسی که میخواهم سر از انجمن یابد باید چهار چیز داشته باشد . خرد ، نژاد ، هنر و فرهنگ و هر کس این چهار گوهر را داشته باشد دلاور است و از آتش هم به او آسیبی نمیرسد » سپس به سرخه نگاه کرد که مانند سروی در چمنزار بود و سینه اش مانند سینه شیر بود و چهره اش مانند گل بهاری و موهای سیاهش شایسته تاج پس دستور داد سربازان او را با خنجر و تشت ببرد و مانند گوسفند بر زمین بزنند و مانند سرش را ببرند و تنش را خوراک کرکس ها کنند طوس دستور رستم را شنید و سراخ سرخه رفت و سرخه گفت « ای سرافراز چرا میخواهی خون مرا بی گناه بریزی ؟ سیاوش دوست و همسن و سالم بود و من از مرگ او بسیار غمگینم و همیشه قاتلان او را نفرین میکنم » دل به رحم آمد و سخنان او را به رستم رساند و رستم پاسخ داد « حتی اگر این شهریار جوان راست بگوید با مرگ او تا ابد عزادار خواهد بود » پس همان تشت و خنجر را به داد تا به سربازان بدهد سر سرخه را بریدند و نتش را از پای آویزان کردند و با خنجر به تنش زخم زدند بعد از جنگ که هر دو لشکر به خیمه گاه خود رفتند خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب رسید و او از تخت افتاد و موی کند و لباس پاره کرد و گفت « افسوس آن صورت ارغوانی رنگ مانند ماه ات و افسوس از آن قد و هیکلت »‌ بر سرش خاک ریخت افراسیاب به لشکر گفت « خورد و خواب بر ما حرام است پس کینه بجویید و زره بپوشید » @shah_nameh1