486285057_1691094418.mp3
2.99M
دختران آفتاب
به مناسبت روز دختر
تقدیم به همه دختران عزیز
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ
الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...✋
🍃سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است.
🍃سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست.
سلام بر تو و بر روز طلوعت...
📔صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️
🆔eitaa.com/shahachragh
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اگه امام زمان بهت بگن همین الان خونَت رو بفروش و پولش رو بده به بقیه بدون مکث انجام میدی؟!
#امام_زمان ♥️
استاد#رائفی_پور
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مهمترین وظیفه در زمان غیبت #امام_زمان علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه الشریف، از دیدگاه معصومین علیهم السلام.
👤 استاد بندانی نیشابوری
👌 عالی در حد فوق العاده
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
رمانناحله...
#قسمت_بیست_و_سوم
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد .
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم.
حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرمنگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو .
آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران ؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
_
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم .
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم .
پاشو دیگه اه .
بلند شدم و رفتم دسشویی.
یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین .
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستمتو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد .
وقتی بهش گفتمکه این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
_
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی.
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟
نکنه ک....
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم .
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق .
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی ؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
__
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم .
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم .
خیلی سریع خودشو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد .
لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم .
دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد .
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی اقا داداش
جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته ک من قبول میکنم ؟
بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون .
خونه رو برق انداخته بود.
همه چی سر جاش بود .
یه نگاه به اطراف کردمو
_بابا کجاس ؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاشو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون .
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره.
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم.
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد..
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه .
خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره .
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش .
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاء
رمانناحله
#قسمت_بیست_و_چهارم
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....
رمان مذهبی ناحله🌿:
#قسمت_بیست_و_پنجم
واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم
نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود
برگشت و به ریحانه نگاه کرد
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم
ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت
+بح بح دست شما درد نکنه
چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت
با اشاره زن داداش نشست کنارش .
ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون
دوباره جو مثه قبل شده بود
که بابا نگاهش و به روح الله دوخت
به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود
از تحصیلش پرسید
که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده
از دارایی و شغلش پرسید
که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد
و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه .
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.
با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم .
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن
ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد
سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود
۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد
با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه
وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن
دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید
دخترم
+سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟
قبول میکنی دخترِ ما شی ؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت
لبخندم و جمع کردم و اخم کردم
منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد
متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد
مادر روح الله گفت
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید
نشستن سر جاشون دوباره .
همش داشتم حرص میخوردم
عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا
الان چرا چش ور نمیدارن از هم
معلوم نی چی گفتن ک...
اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق .
خوشبختانه خُلَم شده بودم .
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه
دنبالش رفتم
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود
به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم
وقتی برگشت گفت
+عهههه داداش ترسیدم
چیزی نگفتم که گفت
+چیه ؟
جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و
_چیه و بلااا
خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت
+عه داداش اذیت نکن دیگه
_یه اذیتی نشونت بدم من
دوییدم سمتش
دور میز میچرخید
+داداشششش
_داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه
علی اومد آشپزخونه و گفت
+ عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش
صدا زن داداشم بلند شد
+ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو
با این حرف زن داداش گفتم
_عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه
یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد
همه خندیدن
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد
ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد
رفت تو اتاقش
درو بست
بابا گفت شام بریم بیرون
رفتم تو اتاق ریحانه
با خشم گفت
+اون درو و واس چی گذاشیم ؟
باهام قهر بود
نشستم کنارش
هلم داد و گفت
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم
دستشو گرفتمو بلندش کردم
یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.
چادرشو سرکردو رفتیم بیرون!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🌿رمان مذهبی ناحله🌿
#قسمت_بیست_و_ششم
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود .
خیلی زود جواب دادم .
_جانم بفرمایید
یکی از بچه های سپاه بود .
+سلام اقا محمد.
واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟
_عههههه چراااا نهههه!!!!
+ خو کجایی تو پ برادر من .
بچه ها فردا عازمن
تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی .
اضطراب گرفتم...
نکنه این دفعه هم جا بمونم .
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه .
_من باید برم خیلی شرمنده
بابا خیلی جدی پرسید
+کجا؟
_تهران
ریحانه با اخم نگام کرد
+الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران
.فردا صبح بچه ها عازممیشن جنوب برا تفحص.
منم باید برم حتما .
شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین .
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید
+برو بینم بابا .
همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش
نیاوردم
پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه .
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین.
یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.
بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران .
از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران .
_
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه .
کلید انداختم و درو وا کردم .
بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشید که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم .
سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم .
خیلی گرسنم بود ولی
بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم
همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم .
تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم .
خدا خواهی بود تصادف نکردم .
ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم .
زود رفتم سمت بچه ها
بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد .
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن .
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم .
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد
+حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش .
سلام و احوال پرسی کردیم .
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم .
نگاه به ساکمکرد و
+عه عه عه اینو چرا اوردی بالا .
اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین .
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم .
به ساعتمنگاه کردم .
تقریبا ۱۱ بود .
سبک شده بودم .
ولی خیلی احساس ضعف داشتم .
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم .
که محسن با خنده گف
+حاجی یواش تر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی ؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره .
بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران .
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_ اصن تو چه میدونی زندگی چیه .
اونم شروع کرد به خندیدن .
+عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز .
ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون .
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن .
_ایشالله
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه .
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم .
__
فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم .
کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم .
صدامم خیلی گرفته بود .
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم .
نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار.
بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم .
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم .
+سلام جزوه ها رو میفرستی !؟
اصلا حال جواب
دادن نداشتم .
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 برای مهدی
👌 بسیار زیبا، از دست ندین
🌤 هیئتی ها و امام زمان ، امتیاز منحصر به فرد هیئتی ها
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
,#سلام_امام_زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
سلام مولای ما🌸🌸
دعاکن برای ما🌸🌸
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بخدا در آستانه ظهور امام مهدی عج هستیم
🔴 امر ظهور امام مهدی عج یک شبه اصلاح خواهد شد
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
🟩 کارنامه سیاه سفیانی
✍🏻 شمارش معکوس ظهور
🔘 شماری از عملکردهای وحشیانه و بیرحمانه سفیانی:
▪️۱) رسول اکرم(ص) فرمود:
«مردی از دل دمشق خروج میکند که به او سفیانی میگویند، همه پیروانش از تیره کلب میباشند، آنقدر کشتار میکند که حتی شکم زنها را میشکافد و کودکان را از دمِ تیغ میگذراند.»[۱]
حاکم نیشابوری پس از نقل حدیث تأکید کرده که این حدیث براساس معیارهای بخاری و مسلم، صحیح است.[۲]
▪️۲) در حدیث دیگری از امیرمؤمنان(ع) آمده است:
«آنقدر کشتار میکند که حتی شکم زنها را میشکافد و کودکان را به قتل میرساند.[۳]
▪️۳) و در حدیث دیگری در این زمینه میفرماید:
«مأمورها را میفرستد، کودکان را گرد میآورند و دیگهای زیتون را برای آنها میجوشاند، آنها گویند: اگر پدران ما با تو مخالفت کردهاند، تقصیر ما چیست؟»[۴]
▪️۴) در ادامه همین حدیث آمده است:
«سفیانی اسلحه به دست خروج میکند، زن حاملهای را دستگیر کرده به یکی از افرادش میگوید: در میان راه دامنش را آلوده کن، آنگاه شکمش را میشکافد و جنیناش را بیرون میآورد و کسی را توان اعتراض نمیباشد.»[۵]
▪️۵) امیر تقوا پیشگان در همین رابطه میفرماید:
«گروهی از اولاد رسول اکرم(ص) به بلاد روم پناهنده میشوند، سفیانی کسی را به نزد پادشاه روم میفرستد که بندههایم را به سوی من برگردان. او نیز برمیگرداند، پس آنها را در دمشق گردن میزند.»[۶]
▪️۶) امیرمؤمنان(ع) در ضمن شمارش کارنامه سیاه سپاهیان سفیانی میفرماید:
«هفتادهزار نفر را در بغداد میکشند و شکم سیصد زن را میشکافند.»[۷]
▪️۷) در برخی از تفاسیر عامه، در ذیل آیه ۵۱ از سوره سبأ آمده است:
«سفیانی لشکری را به بغداد میفرستد، بیش از ۳۰۰۰ نفر را میکشند و شکم بیش از ۱۰۰ زن را میشکافند.»[۸]
▪️۸) در برخی دیگر از احادیث عامه، از کشته شدن ۷۰۰۰۰ نفر در عین التّمر[۹] و از تعدی به حریم ۳۰۰۰۰ تن در کوفه سخن رفته است.[۱۰]
▪️۹) از أرطاه نقل شده که گفت:
«سفیانی همه کسانی را که با او مخالفت کنند از دم شمشیر میگذراند، آنها را با ارّه میبرد و در دیگها میجوشاند. این کار تا شش ماه ادامه مییابد.»[۱۱]
▪️۱۰) و در ضمن یک حدیث طولانی از امیرمؤمنان(ع) روایت شده که فرمود:
با ۷۰۰۰۰ نفر به سوی عراق حرکت میکند، در کوفه، بصره و دیگر شهرها میگردد، ارکان اسلام را منهدم میکند، دانشمندان را میکشد، قرآنها را میسوزاند، مساجد را ویران میکند، محرّمات را مباح میسازد، به نوازندگی فرمان میدهد، کارهای ناشایست را ترویج میکند، از فرایض الهی جلوگیری مینماید، از جور و ستم پروا نمیکند، هرکس که نامش: محمد، علی، جعفر، حمزه، حسن، حسین، فاطمه، زینب، امکلثوم، خدیجه باشد، به جهت دشمنی با خاندان پیامبر از دم شمشیر میگذراند.[۱۲]
▪️آنچه را به طور فشرده آوردیم، اندکی از بسیار، قطرهای از دریا و مشتی از خروارها جنایاتی است که در احادیث فریقین پیرامون کارنامه سیاه سفیانی آمده است.
▪️همه اینها از نظر سندی قوی نیستند، ولی اینها مؤیّد حدیث بسیار معتبر و صحیحی است که از امام صادق(ع) به دست ما رسیده است:
«اگر سفیانی را ببینی، خبیثترین انسان را دیدهای، او سرخ رو، زاغ چشم و بور است، فریاد میزند: انتقام، انتقام، وانگهی دوزخ. او به قدری پلید است که مادرِ بچهاش را، از ترس اینکه مخفیگاهش را نشان دهد، زنده به گور میکند.»[۱۳]
▫️پینوشت:
[۱]. سلمی، همان، ص ۷۳؛ متقی هندی، کنزالعمال، ج ۱۴، ص ۲۷۲، ح ۳۸۶۹۸؛ همو، البرهان فی علامات مهدی آخرالزمان، س ۱۱۳؛ سیوطی، الدّر المنثور، ج ۵، ص ۲۴۱؛ همو، الحاوی للفتاوی، ج ۲، ص ۶۱؛ قنوجی، الإذاعه لماکان و مایکون بین یدی الساعه، ص ۱۲۵.
[۲]. حاکم، المستدرک للصّحیحین، ج ۴، ص ۵۲۰.
[۳]. مقدسی، همان، ص ۳۰۶.
[۴]. سلمی، همان، ص ۹۳.
[۵]. همان، ص ۹۴.
[۶]. مقدسی، همان، ص ۳۲۰.
[۷]. سلمی، همان، ص ۹۲.
[۸]. طبری، جامع البیان، ج ۲۲، ص ۷۲؛ قرطبی، الجامع لأحکام القرآن، ج ۱۴، ص ۳۱۵.
[۹]. نام شهری است در نزدیکی انبار در غرب کوفه، ر.ک: یاقوت، معجم البلدان، ج ۳، ص ۷۵۹.
[۱۰]. مقدسی، همان، ص ۳۱۰؛ سلمی، همان، ص ۷۷.
[۱۱]. نعیم بن حماد، همان، ص ۲۳۵، ب ۳۳، ح ۸۷۳.
[۱۲]. مقدسی، همان، ص ۳۲۰.
[۱۳]. شیخ صدوق، همان، ج ۲، ص ۶۵۱، ب ۵۷، ح ۱۰.
▫️منبع:
علی اکبر مهدی پور، ماهنامه موعود، شهریور۸۴، شماره۵۶.
▫️عناوین مرتبط:
۱. شرح علائم حتمی ظهور.
۲. معرفی کامل سفیانی.
۳. فاصله بین خروج سفیانی تا قیام امام عصر.
۴. نژاد بنیکلب در سوریه و کلید طلایی برای شناخت سفیانی.
۵. سفیانی، نماینده مثلث «غربی، عبری، عربی» و آخرین مهره یهود.
۶. «سفیانی» از نژاد «بنیامیه»، «دست یهود» در آخرالزمان.
۷. نشانههای حتمی بداء ندارد.
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ علائم آخرالزمان
🎬 مستند فاجعه آخرالزمانی
آخرالزمان
🤲 با گناه #حجاب غیبت آقاجان مان #امام_زمان نشویم #خبرای_خوب ظهور را از کانال ما دریافت کنید
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
50.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍زنده زنده دفن شدن یک جوان😱
❗️صحبت های جوانی که توسط دوستانش به داخل قبر رفته بوده!
لحظات نفسگیر آخر کلیپو ببین😱
⛔️مشکل قلبی داری نبین
🔴منوقم را به دیگران معرفی کنید
📌تعیین #وقت_ظهورممنوع❗️
✳️عَنْ أَبِی بَصِیرٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الْقَائِمِ فَقَالَ : کَذَبَ الْوَقَّاتُونَ إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ لَا نُوَقِّت.
✨ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که از ایشان دربارۀ قائم علیه السلام سوال کردم و چنین فرمود : وقت گزاران ( #تعیین_کنندگان زمان ظهور) دروغ گویند ما خاندانی هستیم که وقت را تعیین نمی کنیم.
📚 الکافی، ج ١، ص ٣٦٨
‼️ طبق این حدیث متواتر معصومین و خاندان امامان هیچ گاه #مجوز تعیین وقت را ندارن ...! بنابراین #دجال_بصره که خود را امام 13 و وصی امام زمان عج می داند چطور به خود اجازه می دهد تعیین وقت کند در حالی که تعیین وقت او نیز #کذاب بودنش را فاش کرد!!
احمد الحسن مدعی است #یمانی و #امام_13 و #عیسی_مسیح و #شتر_صالح است!😳
🔅سال 2012 را سال ظهور معرفی کرده بود و همزمان با موساد و .... شایعه پایان دنیا را ایجاد کرد که با انقلاب های مردمی منطقه نقشه انها برای تمدن شیطانی به هم خورد!!
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ بعضیـــــــــــــــا وقت ظهــــور به امام میپیوندند،
اما اینا خـــیلی فـــــــــرق دارند با کسانی که قبل از ظهور خودشون رو به امام رسونـــــــــدند.
👈روشنگری
👌پیشنهاد دانلود
👤استاد شجاعی
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
🔴 مردان آهنین در سپاه مهدوی
🌕 امام صادق علیه السلام در توصیف یاران حضرت مهدی علیه السلام میفرمایند:
➖ آنان مردانی هستند که گویی دلهایشان پارههای آهن است.
➖ در دل این مردان شک در ذات الاهی راه نیافته و محکمتر از سنگ است.
➖ اگر به کوهها حمله ور شوند، آنها را متلاشی میسازند.
وَ بِالْإِسْنَادِ یَرْفَعُهُ إِلَی الْفُضَیْلِ بْنِ یَسَارٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: ... وَ رِجَالٌ كَأَنَّ قُلُوبَهُمْ زُبَرُ اَلْحَدِيدِ لاَ يَشُوبُهَا شَكٌّ فِي ذَاتِ اَللَّهِ أَشَدُّ مِنَ اَلْحَجَرِ لَوْ حَمَلُوا عَلَى اَلْجِبَالِ لَأَزَالُوهَا.
پایان ال سعود (یهود) نزدیک است
📗بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷
📗سرور أهل الإيمان، ج ۱، ص ۹۶
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
خدایا ❤️
دستانمان خالیست ..
اما دلمان قرصه!
چون تو هستی!
به تو توکل میکنیم و
اطمینان داریم به قدرتت
دلخوشیم به بودنت
که تنهایمان نمیگذاری..
بیشتر از همیشه مراقبمان باش✨
آمیـــن یا رَبَّ
✨ته، ته همه ی نا امیدی ها
نداشتـن ها،
نخواستـن ها،نبـودن ها،
و بن بست رسیدنها،
خـدا را داری❤️
که آغوشش را برایت بازکرده است
نا امیدی چـرا؟..
خدایا شکرت که هستی❤️
#شبتون_در_پناه_خدا
•••┈✾࿐༅💗༅࿐✾┈•••
🕊🌹🕊
عشق،هر روز بہ تڪرار تو برمےخیزد
اشڪ هر صبح بہ دیدار تو برمےخیزد
اے مسافر بہ گلاب نگهم خواهم شسٺ
گرد و خاڪے ڪہ ز رخسار تو برمےخیزد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر امام زمانـمــ🌹
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ❤️჻ᭂ࿐✦
🆔eitaa.com/shahachragh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی