eitaa logo
منتـ💚ـظران،ظهورنزدیکه🚩
9.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم رب المهدی💚 السلام علیک یااباصالح المهدی💞 درخدمتـ👇🏻ــم ازسومین حرم اهل بیت علیه السلام(شاهچراغ) eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye ✍️سهیم شدن درثواب جهاد باحمایت ازکانال 6037997315875865 تبلیغات👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * فقط در آن اتوبوس🚌 ما سه نفر زن بودیم .میان آن همه سرباز و بسیجی. جلوی هر پلیس راه که توقف داشتیم🚓 ،تعجب راه بان ها باور نکردنی بود و فکر می کردند ما هم می خواهیم به جبهه برویم. کم کم هوا داشت دم می کرد .عرق کرده بودیم😓 .تقریبا تمام شب هیچ کداممان خواب نرفتیم.روی صندلی دست به دست می شدیم .شب بود و ما در تاریکی به کجا می رفتیم؟! پرده را کنار میزدم که پنجره را باز کنم ؟ آتش شب غلیظ بود و کپه کپه ، آتش بلند شده بود .🔥 _مرتضی! اینا چی ان؟! _آتش،می ترسی؟! _عراقی ها بمباران کردن ؟!!☄ _نه اجنه از ملکوت به ما خوش آمد میگن. _مرتضی باز شوخیت گرفته؟!!😒 با دستش به طرف تپه ای که از پشت آن نوری متصاعد میشد اشاره کرد . _اون نور رو می بینی؟! _خب،چطور مگه؟!🤔 _نورخورشیده که از پشت کوه بیرون میاد. پاک گیج شده بودم .خندیدم.خانم نورافشار هم خندید.😂 _پس دیگه تا اهواز راهی نمونده ... حاج خانم سه ساعت دیگه راهه... همگی زدند زیر خنده و ما ماندیم و دلهره اتوبوس که در شب می رفت.😥 کم کم به شعله ها نزدیک می شدیم و معلوم شد شوخی های مرتضی تمامی ندارد .رو به همه ما کرد و با جدیت گفت: این شعله های کوچیک رو می بینید این ها نانوایی های اهواز هستند .دارن نصف شبی نون میپزن...🥖 هرجور بود تا صبح نگذاشت بخوابیم و سر به سرمان می گذاشت .ما که تا آنروز این چیزها ندیده بودیم هرچه می گفت باورمان میشد. جلوی یک هتل پیاده شدیم .داشت نفسم می گرفت .😟 _چرا اینجا اینقدر مرطوبه؟! _اینارو‌که ملاحظه می کنیم ،بارونه!بارون جنوب اینجوریاس!🌧 نگاهی به آقای رفیعی و نورافشان کردم که زیرلب می خندیدند😂.فهمیدم باز هم سر به سرم می گذارد... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*