🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_هفتم
فقط در آن اتوبوس🚌 ما سه نفر زن بودیم .میان آن همه سرباز و بسیجی. جلوی هر پلیس راه که توقف داشتیم🚓 ،تعجب راه بان ها باور نکردنی بود و فکر می کردند ما هم می خواهیم به جبهه برویم.
کم کم هوا داشت دم می کرد .عرق کرده بودیم😓 .تقریبا تمام شب هیچ کداممان خواب نرفتیم.روی صندلی دست به دست می شدیم .شب بود و ما در تاریکی به کجا می رفتیم؟! پرده را کنار میزدم که پنجره را باز کنم ؟ آتش شب غلیظ بود و کپه کپه ، آتش بلند شده بود .🔥
_مرتضی! اینا چی ان؟!
_آتش،می ترسی؟!
_عراقی ها بمباران کردن ؟!!☄
_نه اجنه از ملکوت به ما خوش آمد میگن.
_مرتضی باز شوخیت گرفته؟!!😒
با دستش به طرف تپه ای که از پشت آن نوری متصاعد میشد اشاره کرد .
_اون نور رو می بینی؟!
_خب،چطور مگه؟!🤔
_نورخورشیده که از پشت کوه بیرون میاد.
پاک گیج شده بودم .خندیدم.خانم نورافشار هم خندید.😂
_پس دیگه تا اهواز راهی نمونده ...
حاج خانم سه ساعت دیگه راهه...
همگی زدند زیر خنده و ما ماندیم و دلهره اتوبوس که در شب می رفت.😥
کم کم به شعله ها نزدیک می شدیم و معلوم شد شوخی های مرتضی تمامی ندارد .رو به همه ما کرد و با جدیت گفت: این شعله های کوچیک رو می بینید این ها نانوایی های اهواز هستند .دارن نصف شبی نون میپزن...🥖
هرجور بود تا صبح نگذاشت بخوابیم و سر به سرمان می گذاشت .ما که تا آنروز این چیزها ندیده بودیم هرچه می گفت باورمان میشد.
جلوی یک هتل پیاده شدیم .داشت نفسم می گرفت .😟
_چرا اینجا اینقدر مرطوبه؟!
_ایناروکه ملاحظه می کنیم ،بارونه!بارون جنوب اینجوریاس!🌧
نگاهی به آقای رفیعی و نورافشان کردم که زیرلب می خندیدند😂.فهمیدم باز هم سر به سرم می گذارد...
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*