﷽
#ماهور🌙!
#پارت_۱
_ خواهش میکنم منو و تنها نزار ، من از این وحشیا میترسمم
+ نگران نباشید بر میگردمم
با حالتی که سعی میکردم صدای گریه مو خفه کنم گفتم :
_ التماست میکنم نروو
+ نترسید فقط توکل کنید
___
کتابو محکم بستم
- اَی حوصله این چرت و پرتا رو ندارمم
بین کتابهای تو قفسه یکجایی باز کردم و کتابو گذاشتم ..
رفتم سمت ستایش
- من خسته شدم بریم دیگه
همینجوری که کلش تو کتاب توی دستش بود ، کتابو از دستش کشیدم .
+ اه چته
_ کجایی تو ستایش .؟ میگم بریم
کتابو از دستم گرفت بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن.
+کجا بریم؟ بگرد یه کتاب بردار برای خودت
_ نمی خوام موضوعاش همه چرت و پرته یا جنگه یا خاطره س یا چمیدونم از این حرفای صد سال پیش
+جنگ مال صد سال پیش بوده؟
رفتم سمت صندلی و روش نشستم .
آروم گفتم : ستایش من حال و حوصله جنگ و خونریزی ندارم اصن بدم میاد حالا زود کتابتو بردار بریم
چپ چپ نگام کرد و گفت : غر غرو
دستمو زیر چونم گذاشتم و نگاهمو به اطراف دادم .
روی بنر دم در غرفه نوشته بود به مناسبت روز بزرگداشت شهدا کتاب های این غرفه با پنجاه درصد تخفیف به فروش میرسد.
چشمم به چند تا پسر جوانی خورد که لباس بسیجی تنشون بود و انگار داشتن دنبال یه کتاب میگشتن.
بعد از کمی رصد کردن از جام بلند شدم و دم گوش ستایش گفتم : من دیگه رفتم
همینجوری که ازش دور شدم گفت : وایسا ماهور اومدم
...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
﷽ #ماهور🌙! #پارت_۱ _ خواهش میکنم منو و تنها نزار ، من از این وحشیا میترسمم + نگران نباشید بر میگر
ماهور🌙!
#پارت_۲
خودشو که بهم رسوند یه تنه بهم زد .
_اخ چته؟؟
+ کجا کلتو انداختی میری؟
خندیدم .
_گاوم مگه؟؟
+ بگم گاوی به گاو های عزیز توهین میشه.
_خیلی بیشعوری
+ درس پس میدم استاد
_ سخنرانیت تموم شد؟ باید برم سرکار
+ هنوز که دوساعت نشده...
_ تا برسم اونجا میشه
دوباره حوصله ی غر غروای احترامو ندارم.
+باشه بیا بریم اول یه چیزی بخوریم بعد برو
ستایش و بغل کردم و بوسیدم .
_ نمیشه قربونت برم بمونه برای یه روز دیگه
+ باشه پس مواظب خودت باش
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ..
با اتوبوس یکم دیر میرسیدم ولی چاره ای نداشتم . روی صندلی ایستگاه نشستم و منتظر موندم ..
چشم خورد به زن جوانی که سعی داشت کالسکه بچه شو که لبه جوب گیر کرده بود دربیاره . رفتم سمتش و کمکش کردم ..
_ آخ خدا خیرت بده
+ خواهش میکنم عزیزم .
همراهش اومدم دوباره دم ایستگاه اتوبوس ..
_ میگم البته ببخشیدا ولی شما با بچه کوچیک سختتون نیست چادر می پوشید.؟
خندید و چادرشو جلوتر کشید.
+ نه اتفاقا با چادر مشکلی ندارم اگرم برامن با بچه سخت باشه بخاطر همسرم و از همه مهم تر رضایت امام زمان میپوشم
_ یعنی همسرت مجبورت میکنه؟
+ نه ولی میدونم اینجوری خوشحال تره خودمم پوشیده ترم و درحق زن های امثال خودم یه وقت دچار خیانت نمیشم..
جوابی نداشتم بدم . حرفاش منطقی بود . چند دقیقه ای که منتظر موندیم اتوبوس رسید ..
درو آهسته باز کردم . عمو رحمانو که درحال آب دادن به باغچه بود دیدم دستی بهش تکون دادم که اومد سمتم و گفت : کجایی دخترم؟ احترام بانو داره دنبالت میگرده ..
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🔗⃟🌸|⇢ب قلم حنین♪٭
.......
ماهور🌙! #پارت_۲ خودشو که بهم رسوند یه تنه بهم زد . _اخ چته؟؟ + کجا کلتو انداختی میری؟ خندیدم .
#ماهور🌙!
#پارت_۳
_وای عمو بدبخت شدمم
دویدم و مسافت حیاط به اون بزرگی رو یه نفسه طی کردم ..
در عمارتو که باز کردم سر و گوشی آب دادم . وقتی دیدم کسی این اطراف نیست درو آهسته پشت سرم بستم و سمت اتاقم رفتم که صدایی متوقفم کرد.
+ چه عجب تشیف آوردی میگفتی گاوی گوسفندی پیش پات قربونی میکردیم ..
وای باورم نمیشد احترام گیرم انداخته بود. برگشتم سمتش و درحالی که سرمو پایین انداخته بودم سلام کردم .
صداشو بالابرد.
+مگه نگفتی فقط دوساعت مرخصی میخوام ؟ها؟
و مگه من نگفتم فردا قرارع پسرم بیاد و رأس ساعت اینجا باش؟؟؟
_شرمنده م خانم معطل اتوبوس شدم
+جواب منو نده یالا برو سرکارت
چشم آرومی گفتم و رفتم سمت اتاقم. پشت در اتاق نشستم و نفس بیرون دادم...
_ خدا بگم چیکارت کنه احتراممم خیلییی
صدای خنده ای اومد.
+ خیلی چی؟؟
سیخ شدم و از جام پریدم.
_ یاسمین تویی؟
از زیر تخت بیرون اومد .
+ پس کی باشه خانم دردسر
_دردسر؟؟
+ نمیدونی احترام بانو دنبال بهونه س برا بحث و جدل؟؟ توهم همش بهونه بده دستش خب؟
خندیدم.
_ اینو خوب گفتی ولی باور کن همش یه ربع دیر کردمم
+از دست تو ماهور عوض کن لباساتو بریم سراغ ناهار شکوه خانم دست تنهایس
نگاهی به لباسم انداختم..
_لباسم چشه مگه؟
+احترام خانم وسواسی رو نمیشناسی مگه باز گیر میده بهت که با لباس بیرون غذا پختی
_ چقد دلم میخواد ... لا اله الا الله
خندید و در اتاقو باز کرد.
+ حالا که به شیطون غلبه کردی زود بیا که کلی کار داریمم
..
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۳ _وای عمو بدبخت شدمم دویدم و مسافت حیاط به اون بزرگی رو یه نفسه طی کردم .. در عما
ماهور🌙!
#پارت_۴
پیازایی که توی سبد کنار ظرفشویی بود و برداشتم و ریز خورد کردم ..
بعد از طلایی شدن از روی گاز برداشتم .
شکوه خانم دستی به کتفم زد.
+ بدو دخترجون گوشت هایی که آقا رحمان گرفته رو چرخ کن سالاد امروزم با توعه
چشمام خیلی میسوخت و درحالی که می مالوندم گفتم : چشم
+ اینقد چشاتم نمالون برو یکم آب بزن بهش
سرمو زیر شیر آب کردم و چشمامو با آب خنک شستم .
_ آخیش
یاسمین که داشت برنج رو دم میکرد نگاهشو به اطراف داد و وقتی از رفتن شکوه خانم مطمئن شد رو کرد به من .
+میگم ماهور
_بله
+شنیدی قراره شازده احترام خانم بیاد؟
_ احترام خودش چه آش دهن سوزیه که حالا پسرش چی باشه ..
+ هیسس نگو اینجوری شکوه خانم میشنوه
کاهو ها رو از کیسه برداشتم و مشغول شستن شدم.
_ دروغ که نمیگم اصلا این پسرش این همه مدت کجا بوده ؟
+منم نمیدونستم احترام خانم پسر داره
ولی شنیدم که خارج بوده
_ تنها نگرانیم اینکه این اخلاقش از مامانش گند تر باشه
+ چقدم که تو از کسی حساب میری
با خنده گفت : دیگه هروز باید شاهد جر و بحثای ماهور خانم با جناب شازده باشیم.
چشم غره ای بهش رفتم که صدای خندش بالاتر رفت.
+چتونه؟ یالا کلی کار مونده هنوز
با صدای شکوه خانم یاسمین خنده شو و خورد و مشغول کار شد .
+ماهور
برگشتم سمت شکوه خانم
_ بله
+ احترام بانو فرمودن اتاق بزرگه بالا رو برای شازده آماده کنی.
_بعد ناهار سرم خلوت بشه میرم
+بجنب پس
..
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
ماهور🌙! #پارت_۴ پیازایی که توی سبد کنار ظرفشویی بود و برداشتم و ریز خورد کردم .. بعد از طلایی شدن ا
#ماهور🌙!
#پارت_۵
بعد از ناهار با یاسمین و شکوه خانم ظرفا رو جمع کردیم و قرار شد من اتاق بالا رو تر و تمیز کنم و اوناهم به دستی به آشپزخانه بکشن
ظاهراً خیلی وقت بود کسی وارد این اتاق نشده بود . گرد و خاک زیادی گرفته بود . روسریمو دور دهنم بستم و کارمو شروع کردم.
...
+ماهور کارت تموم نشد؟
_وای یاسمین از کت و کول افتادم . نمیدونم این همه خاک از کجا اومده
به روکش های تخت که جمعشون کرده بودم اشاره کردم.
_ اینارو بی زحمت بردار خیلی کهنه شدن معلوم نیست مال چن وقته پیشه
+ باشه بیا بریم پایین یکم استراحت کن
_ میام الان کارم تموم میشه
یاسمین روکش ها رو برداشت و خواست بره که برگشت سمتم.
+ راستی ماهور
_هوم
+احترام خانم گف که وسایلمون جمع کنیم بریم اتاقک زیر راه پله
تیز برگشتم سمتش.
_ یعنی چی؟چرا؟
+بخاطر شازده دیگه میگه خوب نیس اتاق خدمتکارا نزدیک پسرش باشه
عصبانی شدم.
_ ده آخه مگه ما موشیم که تو اون اتاق فسقلی بریم حرف زور میزنه
+ حالا جوش نیار چاره ای نیست
_این احترام دیگه شورشو در آورده
خواستم برم که یاسمین بازومو کشید.
+ کجا داری میری؟ بحث و جدل فایده نداره ماهور حرفشم تا حدی درسته این که اتاقامون از هم دور باشه به نفع خودمونه ولی خب نمیدونم چرا گفته بریم اتاقک زیر راه پله این همه اتاق اینجا
نفس عمیقی کشیدم که یاسمین ادامه داد.
+ آروم باش ماهور من فک نکنم این شازده بخواد زیاد اینجا بمونه حتما دوباره برمیگرده ماهم یه مدت تحمل میکنیم
_ خیل خب تو برو روکش ها رو بردار بیار
چشمک ریزی زد.
+چشم دیگه؟
خندیدم.
_دیگه هیچی برو اینقدر لوس بازی در نیار
با خنده من اونم خندید و رفت
..
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭