eitaa logo
.......
4 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
103 فایل
.....
مشاهده در ایتا
دانلود
.......
#ماهور🌙! #پارت_۵ بعد از ناهار با یاسمین و شکوه خانم ظرفا رو جمع کردیم و قرار شد من اتاق بالا رو تر
🌙! دکوراسیون اتاق با دستور احترام خانم کاملا عوض شد و انگار تازه اون قفس تاریک جون گرفته بود .. احترام بانو برای شام سر میز نیومد و ظاهراً سردرد گرفته بود. شامش رو داخل سینی آماده کردم و براش داخل اتاق بردم. سرشو بسته بود و از درد ناله می کرد. _ خانم میخواید بریم بیمارستان؟اصلا حالتون خوب نیست جوابی نداد که گفتم : بخاطر خودتون میگم فردا که قراره پسرتون تشیف بیارن خوب نیست شما رو با این احوال ببینن. همینطور که چشماشو بسته بود گفت : من نمیتونم از جام تکون بخورم. مکث کردم و گفتم : نگران نباشید میفرستیم دنبال دکتر سرشو آروم تکون داد که نشانه تایید بود .. فورا پایین اومدم و بعد از اینکه قضیه رو به شکوه خانم گفتم با دکتر تماس گرفت که احترام بانو رو معاینه کنه. همینطور که مشغول شام خورد با یاسمین بودم گفت : دلم برا احترام خانم میسوزه؟ نگاش کردم. _چرا؟ +بیچاره شانس ندارع بعد ی عمری میخواد پسرشو ببینه ولی به چه حالی افتاده _تا حالا اینجوری سردرد نگرفته بود. + آره طفلک شکوه خانم اومد سراغمون . + دخترا زود تر غذاتونو بخورید تا سرشبه باید بریم یکم خرید کنیم. _خرید چی؟ + احترام بانو گفتن چون شازده تشیف میارن ، ظرف و ظروف آشپزخانه و دکور اتاق و مبلمانارو عوض کنیم. _ بنده خدا با این سردرد فکر همه چیم می‌کنه.. یاسمین گفت : شکوه خانم خودتون که همین ی ماه پیش رفتید همه لوازم عمارتو عوض کردین.. + دیگه دستور خانمه منم نمی‌دونم . فقط زود باشید وقت نداریم .. دکتر احترام بانو رو معاینه کرد و آرام بخش براش تجویز کرد . ظاهراً فشار عصبی بهش وارد شده بود . حتما ذهنش خیلی درگیر پسرش شده ... کلی چیز میز سفارش دادیم و قرار شد فردا صبح برامون بیارن . یاسمین همش میگفت که خیلی نگران فرداست و من فقط بهش میگفتم که بی خود نگرانی ... 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۶ دکوراسیون اتاق با دستور احترام خانم کاملا عوض شد و انگار تازه اون قفس تاریک جون گ
🌙! صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم .. شکوه خانم ب چند نفر دیگ هم سپرده بود که بیان و کمکمون کنن احترام خانم هنوز روبه راه نبود و باهمون سربسته نشسته بود و تو کارامون نظارت میکرد. وسایل هایی که دیشب سفارش دادیم یکم دیر رسید و احترام بانو سر همون کلی حرص خورد .. حس فضولی عجیبی تو جونم افتاده بودو هرچی فکر میکردم نمی فهمیدم که واقعا هر چقدم پسرشو دوست داشته باشه اینکاراش زیاده رویه !! همه رو بخاطر اون شازده تو مخمصه انداخته بود ، سعی کردم بیخیال شم و اهمیتی نسبت ب این ماجرا نشون ندم هرچند که یاسمین با استرس بیخودش حال منم گرفته بود .. بعد از چهار پنج ساعت بلاخره تونستم رو زمین بشینم. برای لحظه ای چشامو روهم گذاشتم که مزاحم همیشگی پیداش شد. + دخترا پاشید سر و شکلتونو مرتب کنید شازده تو راهه یاسمین بلند شد. _وای من که اصلا نمی توانم از جام تکون بخورم .. یاسمین دستمو گرفت و بزور منو کشید. _آی دستمو کندی +پاشو دیگه احترام خانم کم جوش میزنه الان میاد سراغ ما هوفی کشیدم بلند شدم و باهم به سمت اتاق جدیدمون رفتیم. _صدقه سری این شازده حالا ما باید تو این انباری زندگی کنیم +غر نزن میخوای دوش بگیری؟؟ _اره یکم عرق کردم .. +خیل خب برو زود من لباساتو آماده میکنم برات اومدم سمتش و لپشو کشیدم. _ ممنون عشقم بهت زده نگام کرد و خندید. .. لباسامو پوشیدم و مشغول خشک کردن موهام شدم . یکدفعه در اتاق با شتاب باز شد و یاسمین رو بین چارچوب در دیدم. نفس نفس میزد و شمرده گفت : بدو ماهور اومدن _ خیل خب توهم عزرائیل که نیومده میام الان + بدو بهت میگم گفتن همه خدمتکارا ردیف دم در وایسن برا استقبال جدی نگاش کردم. _ نخست وزیر که نیست اینقد سخت میگرن +مسخره به جای نمک پاشی زود باش درو محکم بست که معلومه بخاطر عجله زیادش بود. نمی‌دونم چرا ولی من خیلی ریلکس به کارام ادامه دادم نمی‌دونم داشتم با کی لج میکردم .. حاظر که شدم به سمت در ورودی رفتم .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۷ صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم .. شکوه خانم ب چند نفر دیگ هم سپرده بود که بیان و کم
🌙! خدمتکارا دم در جمع شده بودن و باهم پچ پچ میکردن.. فوری خودمو بهشون رسوندم و مرتب وایسادم. چشمم به یاسمین افتاد صداش کردم که اومد سمتم. _نمیان؟ با حالت تمسخر گفت: کجایی تو اومد الانم رفته بالا آب دهنمو قورت دادم. _ احترام که نفهمید من نیستم. ؟ +نمیدونم حواسش به پسرش بود. طفلک احترام بانو خیلی از پسرش استقبال کرد اما اون خیلی سر وسنگین برخورد کرد. سرمو تکون دادم. _خدا به دادمون برسه این با مادرش اینجوری باشه دیگه سرمارو می بره شکوه خانم اومد سمتمون و هرکسی رو دنبال کاری فرستاد. ماهم طبق معمول سراغ آشپزخانه رفتیم که ناهار رو آماده کنیم. بعد از چیدن میز احترام بانو به همراه شازده اومدن. خیلی جوان بود ولی نگاه خشنش خیلی زننده بود و ترجیح دادم توجهی بهش نکنم و خودمو تو دردسر نندازم. بعد از ناهار شکوه خانم صدامون زد که بریم و میز رو جمع کنیم. همینطور که مشغول جمع کردن ظرفا بودم، با صدای شازده سرجام سیخ شدم. +دم در ورودی ندیدمت. کجا بودی؟ نفسم حبس شده بود که ادامه داد .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۸ خدمتکارا دم در جمع شده بودن و باهم پچ پچ میکردن.. فوری خودمو بهشون رسوندم و مر
🌙! _کلفتم کلفتای قدیم جرعت نداشتن برخلاف امر اربابشون تکون بخورن ولی دیگه دوره خوشیه شما تموم شد از جاش بلند شد و گفت:از این به بعد هر بی نظمی، گستاخی ونافرمانی ببینم نگاه تیزشو به من داد:مثل اینبار گذشت نمیکنم.. چن لحظه خیره بهم موند. ترس عجیبی تو تنم افتاد و به سختی آب دهنمو قورت دادم. روبه مادرش گفت: با اجازه شبتون بخیر احترام بانو با لبخند پسرشو بدرقه کرد.باورم نمیشد تنها نگاهش حالمو زیر و رو کرده بود. سریع ظرفارو برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم.نفسمو ک بند اومده بود رها کردم و یاسیمن رو درحالی ک با سرعت طرفم اومد دیدم. مظطرب گفت : وای ماهور خدا رحمت کرد این یارو بیخیالت شد من که داشتم سکته میکردم. به خودم اومدم و سعی کردم یکم خودمو قوی جلوه بدم. -سکته برای چی؟هیچ غلطی نمیتونه بکنه چیکار کردم مگه؟یه پیشواز نیومدن اینقدر غشقلق داره؟ یاسمین رو به روم ایستاد. -ولی دیدی چه حواس جمعه؟فک کن از بین اون همه خدمتکار فهمید تو نبودی سرمو به نشونه تایید تکون دادم -باید خیلی حواسمونو جمع کنیم نباید بهانه دست این بشر بدیم .. باصدای زنگ هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم. کششی به بدنم دادم و جامو جمع کردم.دستی به سر و صورتم کشیدم و شال سرمه ای رنگم رو روی سرم انداختم. با یاسمین از اتاق بیرون اومدیم و تو آشپزخونه پخت و پز شدیم .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۹ _کلفتم کلفتای قدیم جرعت نداشتن برخلاف امر اربابشون تکون بخورن ولی دیگه دوره خوشیه
🌙! ٠ یاسمین هرزگاهی خمیازه می کشید.. متعجب گفتم:انگار خوابت میادا _اره دیشب از فکر و خیال خوابم نبرد پوزخندی زدم و گفتم: دیونه ای خب اخه ارزش فکر کردن داره؟ جلو اومد و نزدیک گوشم گفت: بیخودی برای من ادا در نیار دیشب دیدم جلوش نفست بند اومده بود با خنده مصنوعی گفتم : من؟ عمرا یاسمین خواست جوابمو بده که صدای شکوه خانم بلند شد. +دخترا یکیتون بره بیرون نون تازه بخره یاسمین گفت:پس عمو رحمان کجاست؟ +اونو ارباب فرستاد دنبال کار دیگه ای بجنبید نگاهی به یاسمین انداختم که داشت با دستای کفیش ظرف می شست.روبهش گفتم: تو کارتو انجام بده من میرم یاسمین تشکری کرد و من بی معطلی از خانه بیرون زدم. .. نون هارو تو دستم جابه جا کردم تا تونستم کلید رو توی قفل بچرخونم.درو پشت سرم بستم و با قدم های تند حیاط رو طی میکردم که یکدفعه ای چشمم خورد به مردی که پشت به من قسمتی از حیاط ایستاده بود . یک هودی آبی آسمانی تنش بود و دستاش رو داخل جیبش فرو کرده بود و قدم میزد.یکدفعه ای روبه من برگشت و با دیدن ارباب سری به نشانه سلام تکان دادم و بی هوا نگاه زل زده ام رو ازش گرفتم.بدون اینکه بفهمم چه واکنشی نشون داد به سرعت وارد عمارت شدم. من و یاسمین دست تنها بودیم و چند هفته ای میشد که احترام بانو همه ی خدمتکار هارو به ویلای شمال فرستاده بود تا از همسرش یعنی ارباب بزرگ مراقبت کنند.همه چیز برای صبحانه محیا بود و شکوه خانم همراه با احترام بانو از پله ها پایین می آمدند.معلوم بود که حال احترام بانو تعریفی ندارد و برای حرکت به کمک کسی نیاز دارد. ارباب ولی انگار سرحال تر از دیشب بود و با اشتهای بیشتری صبحانه می خورد.احترام بانو به یاسمین که کنار ارباب ایستاده بود اشاره کرد تا برای ارباب چای بریزد. چند لحظه به سکوت گذشت که ارباب سنگینی فضا را بهم زد و روبه مادرش گفت:شما انگار هنوز بهتر نشدید من پیشنهاد میکنم یه مدت برای استراحت به شمال برید و حال و احوالی تازه کنید.. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱٠ یاسمین هرزگاهی خمیازه می کشید.. متعجب گفتم:انگار خوابت میادا _اره دیشب از فکر
🌙! همه از حرف شازده احترام بانو جا خورند. احترام بانو چند لحظه ای مکث کرد و گفت:پسرم تو تازه به اینجا اومدی رسم مهمون نوازی نیست که من نیامده تورو تنها بزارم -نه مادر نگران نباشید من حالاحالاها اینجا هستم دیگه مهمونم حساب نمیشم درسته؟ احترام بانو لبخند بی جونی زد . -معلومه پسرم اینجا جایی که تو از بچگی قد کشیدی اینجا خونه واقعی توعه نگاه خسته اش رو از پسرش گرفت و روبه شکوه خانم گفت:نظر تو چیه؟ شکوه خانم با لحن آرامی گفت:حق با اربابه بهتر شما یه مدت از این دود و دم دورباشید تا سلامتیتونو به دست بیارید احترام بانو سری به نشانه تایید تکون داد و گفت : خیل خب راجبش فکر میکنم بعد از رفتن ارباب و احترام بانو مشغول جمع کردن میز صبحانه بودم که با صدای شکوه خانم دست از کار کشیدم. +ماهور؟ -بله؟ +ارباب دستور دادن فورا بری به اتاقشون خیلی جا خوردم آخه ارباب چیکار میتونه با من داشته باشه؟یاسمین به انبار رفته بود بنار بر این پناهی نداشتم که دلمو گرم کنه و مجبور شدم با همون استرس عجیب که تو تنم افتاده بود به سمت اتاق شازده برم. دم در ایستادم.شالم رو جلوتر کشیدم و بعد از چندتا نفس عمیق ضربه آرومی به درزدم. با صدای بیا توی ارباب درو باز کردم و سرم رو پایین انداختم و همونجا داخل چارچوب در ایستادم. -ببخشید ارباب با من امری داشتین؟ صدای مردونش رو صاف کرد و گفت:ماهور تویی؟ آروم بله ای گفتم. +بیا تو درم ببند با این حرفش تمام بندم یخ کرد.آروم لب زدم. -میشه بگید با من چیکار دارید ارباب؟ صداش محکم ترشد. +مگه کری؟ گفتم بیا داخل درو ببند. جلوتر اومدم و با دستای لرزونم درو بستم. صدای ارباب بلند شد. + من اون پایینم که اونجارو نگاه میکنی؟ به سختی سرم رو بالا آوردم که چشمام روی دوتا تیله خرمایی ایستاد. ارباب روی صندلی راک نشسته بود و دستش یه فنجون سفید بود که چن لحظه ای یه قورت از اون میخورد. _ببخشید ارباب نمیخواید بگید با من چیکار دارین؟ از جاش بلند شد و فنجون رو روی میز گذاشت.چند قدم به سمتم اومد که ناخودآگاه من به عقب رفتم.پوزخندی زد و دستشو به نشونه عدد یک بالا آورد و گفت ... 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱۱ همه از حرف شازده احترام بانو جا خورند. احترام بانو چند لحظه ای مکث کرد و گفت:
🌙! _یک هیچ موقع اجازه نداری که به اربابت خیره بشی تا خواستم حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم صداشو بالاتر برد. +دو برای سلام کردن به اربابت باید دهنتو باز کنی و با احترام سلام کنی نه اینکه کلتو برای من تکون بدی نگاهشو تیز کرد و گفت:سه هرزمانی که اربابت باهات کار داشت باید تا زمانی که اربابت شروع کرد به حرف زدن لال بمونی تو یه رعیتی شاید اربابت دلش بخواد تا صبح همینجا نگهت داره تو حق مخالفت نداری اینو تو گوشت فرو کن + و چهار تو هیچ ووقت حق نداری وسط کلام اربابت بپری مو باید خفه خون بگیری تا کلامش تموم شه فهمیدی یا نه؟ سرمو به نشانه تایید تکون دادم ک دوباره صداشو رو سرم بلند کرد. +باز کله تکون داد صدای لرزونمو بیرون دادم. _بله فهمیدم واقعا به سختی نفس میکشیدم و توی شرایط خیلی بدی بودم.ارباب پشت به من کرد و دوباره رو صندلیش نشست. +حالا جریمه گستاخی های امروزت دوباره اتاق منو برق میندازی با بهت گفتم:ولی ارباب من دیروز ... +خیلی گستاخ شدی هرچی اربابت گفت فقط باید چشم از دهنت بیاد بیرون نه هیچ حرف اضافی دیگه ای قهوه شو از روی میز برداشت و قبل از اینکه یه قورت ازش بخوره گفت:یالا بجنب اعصبانی بودم اما ظاهرمو حفظ کردم چون میدونستم اگر ادامه بدم جریمه های بیشتری برام در نظر میگیره بدون هیچ حرفی خواستم پایین برم که گفت:کجا؟ به سمتش برگشتم. -ارباب باید برم وسایل نظافتو بیارم یا نه +لازم نکرده با خنده مصنوعی گفتم:پس با چی اینجارو تمیز کنم نکنه توقع دارین با لباسام گرد گیری کنم اینجارو؟ قهوه اشو روی میز گذاشت و دست به سینه نگاهم کرد. +دقیقا میخوام همین کارو بکنی نمیتونستم باوکنم چنین حرفی به من بزنه هم ترسیدم و هم عصبانی شدم. _ارباب خواسته هاتون داره غیرمعقولانه میشه پوزخندی زد +با شالت که میتونی .شالت همیشه فرق سرته پس فرقی نداره با درآرودنش الانم با همون اینجارو برق بنداز به دیوار تکیه دادم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شما از من خواستید که اینجارو تمیز کنم دیگه چه فرقی براتون داره باچی اینکارو بکنم لطفا اجازه بدید برم یه دستمال بیارم زود برمیگردم +دوباره میخوای مخالفت کنی؟ مطمئن بودم کوتاه بیا نیست اما من نمیتوستم از حق خودم بزنم و به راحتی تسلیم حرف های زور این مرد بشم.شاید باید التماسش میکردم تا بیخیال بشه ولی مگه میتونستم؟اونم بخاطر یه شال؟ .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱۲ _یک هیچ موقع اجازه نداری که به اربابت خیره بشی تا خواستم حرفی بزنم و از خودم
🌙! خواست از جاش بلند بشه که با صدای در منصرف شد و سرجاش نشست. +بیا داخل با بازشدن در یاسمین رو دیدم و نفس راحتی کشیدم. یاسمین روبه ارباب گفت:شرمنده ارباب بانو میخوان باهاتون صحبت کنن یاسمین اشاره کوچیکی به من کرد و منم سریع پیشش ایستادم که ارباب گفت:تو کجا؟ یاسمین که انگار آماده بود تا حرفی بزنه گفت:بانو برای فردا شب مراسم گرفتن.با اجازه تون باید بریم برای مهیا کردن مراسم. +چه مراسمی؟ _گفتند که به مناسبت حضور شما میخوان یه مهمونی بگیرند ارباب هوفی کشید که نشانه کلافگیش از شنیدن این خبر بود.چرا ارباب خوشحال نشد که مادرش میخواد برای اون یک جشن بزرگ بگیره؟ ارباب با دستاش اجازه مرخصی بهمون داد. تا از در اتاقش فاصله گرفتیم نفس راحتی کشیدم و خودم تو بغل یاسمین انداختم.به زور منو نگه داشت که روی زمین نیوفتم و با خنده گفت:چته؟حالا که بهه خیر گذشت خودمو جمع کردم. -وای یاسمین اگه تو نمیومدی کارم تموم بود این خیلی عوضیه +چیکار باهات داشت؟ -میخواست مجبورم کنه شالمو دربیارم جلوش اتاقشو گردگیری کنم باهاش یاسمین یکم جاخورد و گفت:نباید بزاری این آدم به حریمت نفوذ کنه سرمو به نشانه تایید تکون دادم . -آره من مقاومت کردم شانس آوردم تو اومدی یاسمین دستشو روی شونم گذاشت. +بیشتر حواستو جمع کن لبخند ملایمی زدم و سرمو به نشانه تایید تکوم دادم. ... فردا صبح چندتا خدمتکارا دیگه بهمون اضافه شدن و همه مشغول برپایی مراسم بودیم.ظاهرا دیروز ارباب با مادرش صحبت کرده بود و قرار شد که احترام بانو فردا صبح به سمت شمال بره.نمیدونم ولی انگار احساس خوبی از رفتن احترام بانو نداشتم.اگر بانو میرفت دیگه همه چی تحت کنترل ارباب میشد و این چیز خوبی نبود.ظهر دکتر اومد و با معاینه کردن احترام بانو اون هم با رفتنش و استراحت موقت موافقت کرد. نزدیک غروب شکوه خانم برای همه خدمتکارا لباسای نو و یک جور آورد.لباس روکه تنم کردم نگاهی به خودم انداختم.پیراهن بلند کرمی که بلندی دامنش تا روی ساق پام می رسید و یک لباس ساده سفید با آستین های بلند زیرش داشت.کاملا مشخص بود که این لباسا با سلیقه ی احترام بانو آماده شده.خیلی براش مهم بود و همیشه تاکید میکرد که توی عمارت حدود خودمونو رعایت کنیم و پوشیده باشیم تا برامون مشکلی پیش نیاد.شکوه خانم تاکید کرد که امشب مهمون های خیلی مهم و بزرگی تو راه هستند و شماهم باید اونطور که درشان ارباب و بانو هست رفتار کنید تا آبرشون حفظ بشه .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱۳ خواست از جاش بلند بشه که با صدای در منصرف شد و سرجاش نشست. +بیا داخل با
🌙! نگاهی به صورت ساده و بی روح خودم انداختم.این چند روز فرصت نکرده بودم به خودم برسم.یاسمین کرم ساده ای زد و از اتاق بیرون رفت.زیر چشم های درشت قهوه ایم خط چشمی کشیدم و سایه کمرنگی هم زدم.خدمتکارا معمولا فقط درحد ملایم و ملیح اجازه آرایش کردن دارند و منم میخواستم امشب از بقیه جا بمونم.رژ لب قرمزمو آروم روی لبم کشیدم و نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدم.شال کرمیم رو روی سرم تنظیم کردم و موهامو از گوشه ی شالم بیرون ریختم.شالم رو با سوزن روی پیرهنم محکم کردم تا موقع پذیرایی از سرم نیوفته. یاسمین که توی آشپزخونه مشغول چیدن میوه ها بود با دیدنم چشماش گرد شد و آروم لب زد:نکنه امشب میخوان بیان خواستگاری تو؟ چشم غره ای رفتم و گفتم :مسخره به جای اینا بگو چطور شدم؟ خندید و گفت : من چی بگم آقا دوماد باید بپسندتتون عروس خانم فحشی نثارش کردم که صدای خنده ش بلند شد. +عروس خانم گفته باشم خیلی مواظب باش امشب اینجا پره گرگه ها بی اهمیت گفتم:باشه ممنون از نصحیتت باخنده گفت:خلاصه از ما گفتن بود نزدیک غروب بود که مهمونا یکی یکی رسیدن.من و یاسمین توی آشپزخونه بودیم و بقیه خدمتکارا داخل سالن از مهمونا پذیرایی میکردند.هانیه یکی از دخترایی بود که تازه به ما اضافه شده بود.با دیدنش که با عجله و خنده به سمتمون میومد گفتم:چته هاینه؟ نفس نفس میزد و تو همون حال از خنده قرمز شده بود. یاسمین دستشو به کمر هانیه می کشید و گفت :خیل خب آروم بگیر یه دیقه الان خفه میشی تو همون حال هانیه گفت :وای بچه ها فقط یه دقیقه بیاید از بالا سالنو نگاه کنید سالن همکف بود و کلی اتاق پذیرایی و نشیمن هم اونجا بود و از همون سالن یک راهپله میخورد و طبقه اول که آشپزخونه بود و راه پله بالایی طبقه ی دوم بود که بیشتر اتاقا از جمله اتاق احترام بانو و ارباب اونجا بود. هانیه به زور دستمونو گرفت و کنار نرده ها ایستادیم و با دیدن مهمونای پایین چشامم از تعجب گرد شد! .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱۴ نگاهی به صورت ساده و بی روح خودم انداختم.این چند روز فرصت نکرده بودم به خودم برس
🌙! واقعا مهمونا وضعیت بدی داشتن.احترام بانو سالی چند بار مراسم می گرفت اما مهمونای امشبش کاملا فرق داشتند.هانیه که بین هردومون ایستاده بود آروم لب زد:ظاهرا اینا اقوام و دوستای پدری ارباب هستند و اکثرشون خارج زندگی میکنند. من نزدیک دوسالی بود که به عمارت اومده بودم و حتی خود ارباب بزرگ رو ندیده بودم چه برسه به خانوده ش همه ی خانما با سرهای برهنه بودند و لباساشونم که غیر قابل توصیف بود.خداروشکر کردم که باز احترام بانو مثل اینا نیست و معلوم بود که از خانواده با اصل و نسبی هستند. یاسمین روشو برگدوند و گفت :من که عمرا پایین نمیرم روبهش گفتم:منو مسخره میکردی یاسمین اینا که دیگه کلا لختن هانیه دستمونو گرفت و گفت : باز شما شانس آوردید من که رفتم پایین چندتا از مرداشون مست کرده بودن خدایی از دستشون فرار کردم دوباره برگشتم و به پایین نگاه کردم.چشمم خورد به ارباب که چند تا از دختراشو دورشو گرفته بودند. هانیه که رد نگاهمو پیدا کرده بود با خنده گفت : اربابم که بدش نیومده داره دل میده و قلوه میگیره پوزخندی زدم و گفتم : معلوم شد خوی حیوانیش به خانواده پدریش رفته با دیدن شکوه خانم سریع خودمونو جمع و جور کردیم که بهمون گفت سریع بریم و مشغول چیدن میز شام بشیم. هرچند دلم نمیخواست بین اون ادمای کثیف قرار بگیرم اما به اجبار مجبور شدیم پایین بریم.میدونستم این وضعیت بیشتر ازهمه برای یاسمین غیر قابل تحمل بود.بعضی ازبچه ها سرشونو پایین انداختن اما من از اینکار حس خوبی نداشتم سرمو بالا گرفتم و سعی کردم یکم به خودم غرور بدم. چندباری مسیر آشپزخونه تا سالن پذیرایی را طی کردیم . خداروشکر به اندازه کافی دختر اونجا بود و کسی به ما رعیت ها نگاه نمیکرد. شکوه خانم به من و هانیه گفت که بالا سر مهمونا باشیم تا اگر چیزی نیاز داشتن کمکشون کنیم. خیلی دوست داشتم منم مثل یاسمین و بقیه دخترا به آشپزخونه برگردم ام اما حرف شکوه خانم جای اعتراض نداشت و بی فایده بود.هاینه اون سر میز و منم سمت دیگه ایستاده بودم.هرزگاهی برای مهمونا نوشیدنی میرختیم یا بهشون دستمال میدادیم.تازه کم کم دلم آروم گرفته بود که صدای یکی از پسرهای جوان سرمیز بلند شد. +آروین حالا که من بردم چی میخوای بهم بدی؟ رد نگاهشو که دنبال کردم به ارباب برخوردم.یعنی اسم ارباب آروینه؟چرا تاحالا برام سوال نشده بود اسمش چیه؟چرا تا حالا تو عمارت کسی به اسم کوچیک صداش نکرده بود؟ ارباب که خیلی خونسرد درحال غذا خوردن بود گفت :نمیدونم باید فکر کنم این پسره که انگار ولکن نبود ادامه داد : میخوام خودم جایزه مو انتخاب کنم. ارباب دست از غذا خوردن کشید و گفت : خیل خب آراد چی میخوای؟ .. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
#ماهور🌙! #پارت_۱۵ واقعا مهمونا وضعیت بدی داشتن.احترام بانو سالی چند بار مراسم می گرفت اما مهمونای
ماهور🌙! آراد با انگشتش به هانیه اشاره کرد و گفت : با اجازه ت این ندیمه تو در عوض جایزه ام میبرم آروین نگاهی به هانیه انداخت و پوزخندی زد. _ باشه مال تو به چهره رنگ پریده هانیه نگاهی انداختم . هردومون شوکه شده بودیم . از اون فاصله بهم خیره شوده بود و با چشماش بهم التماس میکرد.با خودم گفتم شاید درحد یه شوخی بوده و از یادشون بره اما بعد از چند دقیقه آراد از جاش بلند شد و سمت هانیه رفت. نمیدونستم میخواد چیکار کنه که دست هانیه رو شکار کرد و کشید. +بیا بریم هاینه رو دیدم که درتلاش بود تا دستاش رو از حصار اون مرد خارج کنه. دیگه طاقت نداشتم دست روی دست بزرام و اون صحنه رو نگاه کنم.با قدم های تندم خودم رو به هانیه رسوندم و روبه آراد گفتم : هعی آقا چیکار می کنی؟ آراد که انگار از لحن و اعصبانیتم تعجب کرده بود با تمسخر گفت : نکنه باید ازت اجازه میگرفتم؟ همه قدرتمو جمع کردم و دست هانیه رو از دست اون مرد بیرون کشیدم و جلوش ایستادم. _حد خودتونو بدونید ما عروسک نیستیم جناب آراد با اعصبانیت گفت : برای من شیر شدی ؟ آدمت میکنم صدامو صاف کردم و بلند گفتم : بهتره یه فکری برای خودتون بکنید که غریضه حیوانی دارید. آراد که حسابی داغ کرده بود دستشو بالا آورد و سیلی محکمی به گونه ام زد.دستمو روی گونه ام گرفتم و تیز نگاهش کردم. +عوضی اون چشاتو درمیارم تا خواست دوباره به سمتم هجوم بیاره با صدای احترام بانو سرجاش ایستاد. _ چیکار دارید میکنید ؟ آراد به سمت احترام بانو که انگار تازه وارد پذیرایی شده بود اومد و گفت : بانو داشتم این ندیمه گستاختتونو ادب میکردم. احترام بانو نگاهش به منو و هانیه انداخت و گفت : اونا خدمتکارای من هستن اگرم بی ادبی کرده باشن خودم باهاشون برخورد میکنم نیازی به برخورد شما نیست با حرف احترام بانو متعجب نگاهش کردم.باورم نمیشد احترام بانو اینجوری آراد رو توی جمع ضایه کرده باشه.آراد خواست حرفی بزنه که احترام بانو پرید وسط حرفش _این رفتار از یک نجیب زاده اون هم در جمع خیلی ناشایسته بهتره دیگه اینجا نمونید آراد که انگار فهمید منظور احترام بانو چیه سالن رو با خشم ترک کرد.. 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭
.......
ماهور🌙! #پارت_۱۶ آراد با انگشتش به هانیه اشاره کرد و گفت : با اجازه ت این ندیمه تو در عوض جایزه ا
🌙! احترام بانو از همه ی مهمونا عذر خواهی کرد و به ما اشاره کرد که بریم.دست هانیه رو گرفتم و با عجله به آشپزخونه رفتیم. هاینه که انگار تا حالا بغضشو خفه کرده بود شروع کردن به گریه کردن.یاسمین با دیدنمون جلو اومد و میخکوب شد.دستی به گونه ام کشید و گفت : چیشده چرا صورتت اینقدر سرخ شده؟ هاینه که انگار تازه یادش اومده بود سیلی خوردم گونم رو بوسید و گفت : الهی بمیرم ببخش منو لبخندی زدم و گفتم : نه چیزی نشد که یاسمین همچنان مبهوت بود اما وقتی حال بد مارو دید سوال پرسیدن رو کنار گذاشت و برامون آب آورد و هانیه هم بعد از چند دقیقه آروم شد و موضوع رو براش تعریف کرد... هرچند احترام بانو جلو جمع از ما دفاع کرد ولی بعد از رفتن مهمونا حسابی از خجالتمون دراومد و تنبیهمون کرد. تا یک ماه حق بیرون رفتن از عمارت نداشتیم و از مرخصی گرفتن محروم شدیم.شبا با اون خستگی اجازه استراحت نداشتیم و باید به نظافت اتاقای دیگه می رسیدیم. و.. خمیازه ای کشیدم و نگاه خستم رو به ساعت دادم. _ هانیه نیم ساعت دیگه میتونیم بخوابیم. لبخند بی جونی زد و گفت : تو عمرت فکر میکردی اینقدر برای خوابیدن اشتیاق داشته باشی؟ دستمالمو از روی زمین برداشتم و سراغ آینه رفتم. _ نه واقعا هانیه با لحن غمگینی گفت : شرمنده تم تو بخاطر من مجبوری بیخوابی بکشی خندیدم و لپشو کشیدم. _ دیونه یعنی میخوای بگی رفقات ما قد یک بیخوابیم نیست؟ بغلم کرد و گفت : ممنونم ازت تو آغوشم فشوردمش و بعد از کلی کار ساعت سه شب به رخت خواب رفتیم .. با صدای یاسمین که غر میزد بزور چشامو باز کردم. _چته یاسمین؟ با دست تکونم داد. +چرا بیدار نمیشی ماهور شکوه خانم الان میاد سراغمون با کلافگی گفتم : بابا ما دیشب تا سه کار میکردیم بزار یکم بخوابم +میدونم دورت بگردم ولی الان اگه شکوه بیاد پایین خیلی بد میشه ها پاشو خوشگل خانوم پاشو سرمو از روی بالشت بلند کردم . _باشه بابا حالمو بهم زدی چه زبونیم داری تو بلند بلند خندید و گفت : نه که توام بدت اومد؟تا قربون صدقت رفتم بلند شدی متکامو به سمتش پرت کردم که جا خالی داد و صدای خنده ش بالا تر رفت. +اینجا امنیت جانی ندارم من میرم تو ام زود بیا _باشه ترسو جون برو زود زبونشو بیرون آورد و با تمسخر و خنده گفت : ترسو خودتی تا خواستم بالشت دوم رو بردارم و به سمتش پرت کنم از در اتاق بیرون رفت ... احترام بانو به همراه شکوه خانم و چندتا از خدمتکارا از جمله هانیه به عمارت شمال پیش ارباب بزرگ رفتن.احترام بانو همه ی امور و اختیار عمارت را به ارباب آروین سپرد . دلم می خواست اربابم باهاشون بره اما انگار راحت شدن از شر این آدم به این راحتیا نبود... 🔗⃟🌸|⇢ب قلمـ حنین♪٭