اوائل ازدواجـمون بود
و هنوز نمےتونستم خوب غذا
درست کـنم
یه روز تاس کباب بار گذاشتم..
و منتظر شدم یوسف از سرِ کار بیاد
همین کہ اومد رفتم
سرِ قابلمہ تا ناهارو بیارم
ولے دیدم همه ی سیبزمینےها لہ شده
خیلے ناراحت شدم
یہ گوشه نشستم و زدم زیر گریہ..
وقتے فهمید واسه چی گریه مےکنم
خندهش گرفت و خودش رفت غذا
رو آورد سر سفرهـ
اون روز این قدر از غذا تعریف کرد
که اصلاً یادم رفت غذا خراب شدهـ
#شهیدیوسفکلاهدوز
#یڪروایتعاشقانہ
#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
📘ـنیمہپنهانماه،صفحه۲۷