eitaa logo
🌻لَبخْندِ هادے🌻
86 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
8 فایل
خنده ات طرح لطیفےست که دیدن دارد نگاهتان را گره بزنید به لبخند شهدا @shahadat313barayagha لطفا با ذکر صلوات وارد بشید هروز احادیث"زندگی نامه شهدا"داستانهای کوتاه شهدایی و..... با بیت الشهدا همراه باشید با ذکر صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷    توی خیابان شهید عجب گل مغازه فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهر کاظمین می باشند. برای همین نام مقدس جوادین(ع) که به امام کاظم و امام جواد گفته می شود، برای مغازه انتخاب کردم. همیشه در زندگی سعی می کنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم. سال 83 بود که یک بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه من می آمد و فلافل می خورد. این پسر نامش هادی و عاشق سُس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان می داد. من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت: ‌آقاپیمان، من می تونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بیا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان کردم، دست و دلش خیلی پاک بود. خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختیار او می گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود. انسان کاری، باادب، خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمی شد. با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف می زدم. از مراجع تقلید و علما حرف می زدیم. او هم زمینه مذهبی خوبی داشت. در این مسائل هم کلام هم می شدیم. یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می کرد.  مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد! فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هرطور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد. هروقت می خواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سیدعلی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد. بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه دکتر حسابی به صورت غیر حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمی دانم برای این جوش های صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. زندگینامه و خاطرات 🌷 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈