♥️
💔
♥️
خیال خوب تو لبخند میشود به لبم
وگرنه این منِ دیوانه غصه ها دارد...
#آهکربلاء ...💔
یک شب به اصرار من با ابراهیم به جلسه #عیدالزهرا رفتیم فکر میکردم ابراهیم که عاشق حضرت زهراست 😍خیلی خوشحال میشود.
مداح جلسه مثلاً برای شادی حضرت زهرا(س) حرف های زشتی رو به زبان می آورد و فحاشی میکرد.😐😒
ابراهیم اواسط جلسه به من اشاره کرد و ازجلسه بیرون رفتیم ودر راه بهش گفتم فکر کنم ناراحت شدید درسته؟🤔
ابراهیم درحالی که دستش رو با عصبانیت تکان می داد گفت:توی این مجالس خدا پیدا نمیشه😞همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه و چندبار این جمله رو تکرار کرد.👌
بعدها وقتی نظرعلما رو در مورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.☺️
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
1_6420640.pdf
3.54M
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول🌸
زندگینامه ی شهید ابراهیم هادی
هادی همه ی نسل ها
دوستانی که این کتابو نخوندن حتما بخونن😍
👆خاکریز خاطرات ۴۰
🌸راهکاری ساده از #شهیدرجایی برای دستگیری از دیگران
#بی_تفاوت_نبودن #مهربانی #کمک_به_فقرا
🌻لَبخْندِ هادے🌻
👆خاکریز خاطرات ۴۰ 🌸راهکاری ساده از #شهیدرجایی برای دستگیری از دیگران #بی_تفاوت_نبودن #مهربانی #کمک
.
📝متن خاکریز خاطرات 40
✍️ راهکاری ساده از #شهیدرجایی برای دستگیری از دیگران
#متن_خاطره:
آخرِ میوهفروشهای بازار یه پیرمردِ نحیف میوه میفروخت. بساطِ کوچک و میوههای لکدارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ شهید رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم میگفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین...
🌷خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید دکتر محمدعلی رجائی
📚منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته ی مجید تولایی
#بی_تفاوت_نبودن #مهربانی #کمک_به_فقرا
*بسمربالشهدایوالصدیقین*
کرامات شهدا🌷🌷🌷🌷🌷
مادر شهید می گفت : نزدیک محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکتر ها گفتند که به سختی خوب می شود
یک روز دلم شکست و گفتم : خدایا من به مسجد می رفتم سبزی پاک می کردم
فرش ها را جارو می زدم و کارهای هیئت را انجام می دادم.
اما الان خانه نشین شده ام.
شب به شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد.
درعالم خواب دیدم که محمدم با عده ای از رفقای خودش که شهید شده اند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود
گفتم : مادر کجا بودی؟
گفت : ما از کربلا می آییم
گفتم : مادر مگر نمی بینی من به چه وضعی در خانه افتاده ام
گفت : اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم.
و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده
این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است
گفت : مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که می توانم راه بروم.
دخترم دوید و گفت : مادر بنشین
پای شما شکسته
گفتم : نه پایم خوب شده
خواهر شهید تعریف می کند : یک دفعه دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده
گفتم مادر چه خبر است؟
این شال چیست؟
ماجرا را که برایمان تعریف کرد باور نمی کردیم
گفتیم برویم نزد آیت الله گلپایگانی
شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم
هنوز صحبتی نکرده بودیم که ایشان شال را گرفتند.
بوییدند و بوسیدند و شروع کردند به گریه کردن
گفتیم : آقاچه شده شما چه می دانید ؟
عرض کردند : این شال بوی امام حسین(ع) را می دهد
گفتیم : چطور؟
گفتند : ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا یک تربت ناب داریم.
این شال سبز بوی تربت اباعبدالله (ع) را می دهد
بعد فرمودند : یک قطعه از این شال را به من بدهید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و کفنم بگذاردید و من هم در عوض آن تربت نابی که در اخیار ماست را به شما می دهم
📚منبع : کتاب ۵۴۰ داستان از معجزات و کرامات امام حسین (علیه السلام
شهید محمد معماریان🕊️🌸
یاد شهدا با صلوات🌹
🌺🌺🌺🌺🌺