دلم آسمون میخاد🔎📷
🌿🌷
فقط خدا ڪنه برای بعد از #شهادتش باشه...
🍀اللهم الرزقنا شهاده في سبیلڪ
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🍃🌻🍃
🌻🍃
🍃
🌿امام علے"عليه السلام"؛
براستے ڪه جهادیڪےاز درهاے بهشت است ڪه خداوندآن رابراےاولیاےخاص خودگشوده است.جهادجامه تقوا و زره استوار خداوندوسپرمحڪم اوست.✌️
📗نهج البلاغه، خطبه27
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
هدایت شده از [پنآه]
مثل ماه.attheme
159.4K
یه تم عالی واقعا محشره هر کس دید به پیوی مدیر مراجعه کنه😊
مداحی آنلاین - دعای عرفه - میرداماد.mp3
10.85M
🌾دعای پر فیض #عرفه
🎤با نوای حاج مهدی #میرداماد
👌بسیار دلنشین
🌷 #التماس_دعای_فراوان
🍃🌼🍃
🌼🍃
🍃
💬استاد پناهیان
📌بدترین گناهے که روز عرفه بخشیده نمیشه اینکه،غروب عرفه شڪ ڪنیم ڪه خدامارو نبخشیده...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍃🌸
✏️فرمایش ڪردند ڪه حتے شڪ داشته باشیم....
+الان همه ماپاڪ شدیم....
ازنو شروع ڪنیم بندگے رو🍃😍
هیچ وقت از نو شروع ڪردن دیرنیست.
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_1 کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم ع
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_2
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو!ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و سریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!حالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
پوشیم پخش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🍃♥️🍃
♥️🍃
🍃
عـــــــــــــــــــــید قربان آمد
و باز آ که قربانت شوم.
#یاصاحب_الزمان
#العجل 🍃🎈
#asemon
🌱*-*(🌸)*-*🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام آسمونے ها ♥️😁 ☘قبول باشه چله نوڪریتون. 📝یادآورے چله↓ ۱-زیارت عاشورا ۲-دعاے عهد ۳-روزانه ترڪ ی
سلام آسمونے ها 🌈😌
💐قبول باشه چله نوڪریتون.
📝یادآورے چله↓
۱-زیارت عاشورا
۲-دعاے عهد
۳-روزانه ترڪ یڪ گناه
🌿🌺ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❗️ترگ گناه امروز شامل ترڪِ همسایه آزارے ..⛔️
📝 ترڪ گناه بیستُم
آفرین به خودمون🌸👏
🌱
و چگونہ از جآن نگذرد
آنڪس ڪہ میداند
جـٰان بهاے دیدار اسـت؟! ♥️🍃
#شهیدمرتضیآوینی
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🌿
#حدیث_روز
💬پيامبراکرم"صلّی الله عليه و آله"
دو نعمت است،ڪه شڪر آنها گزارده نمیشود :
امنيت و سلامتى.
📖 الخصال، ص 34
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دوستان خوبمون سلام🍃😍
🌱عیدتون مبارڪ
از امروز معرفی شهیدی داریم با بیان برادرزاده این شهید والامقام.
شهید مفقعودالاثرحسین تقی زاده
👇
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_2 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برا
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_3
متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده!
اومد طرفم چشمامو بستم...
گوشیم رو از روی زمین برداشت...
زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام!
یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده...
اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور...
بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت...
گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم...
از ترس پاهام میلرزید.
بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد...
اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!!
انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود...
نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن...
صدای موتور توی گوشم پیچید...
اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود...
چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش...
کم کم برگشت و بهم نگاه کرد.
چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید...
به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم...
منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم...
صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم:
-ممنونم...
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:
-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین....
حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!
یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:
-شرمنده...
یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین...
بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟
چشماشو روی هم فشار دادو گفت:
-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!
بی اراده فریاد زدم:
-چاقو!!!!
-سطحیه...
-بیایید بریم بیمارستان!
-گفتم که سطحیه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
هرڪسی حرفی داره پی وی میتونیدانتقال بدین بزاریم ڪانال
🍃♥️
بحثمون راجب اگر شڪست خوردیم توزندگی،توڪار،تودرس و...چیڪار ڪنیم❓
🌱
منتظر نباش زندگے بہ تو معنا بده
بلند شو و
زندگے روخودت معنا ڪن...💪
ــــــــــــــــــــــــ🌿🌻
منتظر واینسا ڪسی بیاد تورو بلند ڪنه....
بابا شڪست خوردےڪه خوردے...☹️
نشینیم هے باخودمون ڪلنجاررفتن ڪه چرا فقط من اینجوریم؟
ڪه چرا من بدبختم؟
ڪه چرا زندگے من؟
خب ڪه چے⁉️
حالا این همه غمبادگرفتیم درست شد❔
نه خودت بگو....
درست شد🔰
درست ڪه نمیشه هیچ ....
خودمون روبدترغرق دنیاےخیالے وافسردگےمےڪنیم.👌
🔅مرحله اول اینڪه باخودمون بگیم دیگه گذشت....
🌿اره تمام شد...
اون یڪ دوره از زندگیم بود،گذشت.
دیگه بهش فڪرنڪنیم.
•|💜|•
🔅دومین مرحله؛
خودمونو تکون بدیم...
اره،به خودمون تلقین ڪنیم ڪه ماهم میتونیم.واقعےبلندشیم.
بخندیم😁
شاد باشیم
بریم بیرون
تفریح
و....
#asemon
✌️