eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.2هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.9هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه_شهدا روزهای جمعه میگفت:امروز میخوام یه کارخیربرات انجام بدم 😊 هم برای شما، هم برای خدا😉 وضومیگرفت ومی رفت تی آشپزخانه، هرچه میگفتم :نکنیداین کارومن ناراحت میشم باعث شرمتدگیمه😔 گوش نمیکرد، درامیبست وآشپزخونه رومیشست❤️ #شهید_علی_صیاد_شیرازی🌸 #عاشقانه_های_مذهبی •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#یار_باشیم #یاحسین •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
. |• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «من الحبیب الی الغریـب» |• سال۶۱هجری ست. صدای چکاچک‌شمـشیر آب‌نیست، عطش، زخم های بسیار غم نبود عباس وعلی اکـبروقاسـم. جهل و شقاوت مردم ازیکـسو ونگرانی خیمه ها ازسوی دیگر... +گفتی عاشق شدی وبیتاب من +گفتی تو لیلایم شو من مجنون ات +پس چرا تنهایم گذاشتی؟ هنوز هم که صدایم به تو نرسیده! ازفرط‌گناه بیمارشدی.. +نگرانتم عزیزم💔 آمده ام برای پسـرم مهدی، مجنون هارا فرابخوانم... حاضری بخاطر مهدی من گناه نکنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوست‌دار‌تو: •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
ﻣﺤـ🌙ـﺮﻡ داره نزدیک میشه ... █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ ████ █████ █████ █████ █████ █████ O/ /▌ /.\ ████ ╬╬ ╬╬ ╬╬\O ╬╬/▌ ╬╬// ╬╬ ╬╬ ╬╬ ╬╬\O ╬╬/▌ ╬╬/.\ █████ داریم تو کانال مشکى ميبنديم واسه محرم! کمک که نمیکنی...حداقل یه صلوات بفرست! خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را برآورده کن. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ هر چقدر به امام حسیـ❤ـن علیه السلام ارادت دارید کپی کنید تو گروه هاتون.... ┅═══✼❉❉✼═══┅ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
•• حی‌علی‌اݪعزا رخت‌اِحرام‌نبسته‌همه‌مُحرم‌شده‌ایم خودمانیم‌سیاهۍ‌چه‌به‌ما‌میـاید @shahadat_arezoomee
✨ﺗـا ✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ ! ✨ﻧﮑﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ ✨ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ ✨ﻧﻪ ﺑﮑﺎﻫﺪ ✨ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ؟ ✨ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺰﻡ؟ ✨ﻧﮑﻨﺪ ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪﻫﯽ ✨ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟ ✨نکند باز بمانم ؟ ✨ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻡ ✨ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ ✨ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟ ✨ﻧﮑﻨﺪ ✨ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند ✨ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟ ✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﯼ ﺑﻤﺎﻧﻢ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
-‌بهش‌گفتم‌:چقدرایݧ‌عصراے جمعھ‌ دلگیرھ +گفت:چوݩ‌امام‌حسیݧ ‌عصر‌جمعھ‌شهیدشد..[💔🍃] نم‌نم‌شال‌عزابھ‌تݩ‌میکنے‌مولا؟ ‌ 🌱 . @shahadat_arezoomee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_18 ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زن
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ... نویسنده این متن👆: 👉 @shahadat_arezoomee
بسم الله😍