-بهشگفتم:چقدرایݧعصراے
جمعھ دلگیرھ
+گفت:چوݩامامحسیݧ
عصرجمعھشهیدشد..[💔🍃]
نمنمشالعزابھتݩمیکنےمولا؟
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
.
@shahadat_arezoomee
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_18 ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زن
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_19
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@shahadat_arezoomee
سلام سروران گرامی😁🍃
🎈🍃قبول باشه چله نوڪریتون.
💭یادآورے چله↓
۱-زیارت عاشورا
۲-دعاے عهد
۳-روزانه ترڪ یڪ گناه
🌿🙌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♨️ترگ گناه امروز شامل،ترڪِ دو رویی
چیزی به پایان این چله باقی نمونده بشتابید😭
📋 ترڪ گناه سی و هشتم
آفرین به خودمون😍👏👏
وصیت شهدای مدافع حرم :
به پهلوی شکسته حضرت فاطمه زهرا (س) قسمتان میدهم که حجابتان را رعایت کنید.»
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست😍
توجه ❗️❗️
مدیریت چند روزیه خطشون سوخته و به اینترنت دسترسی ندارند....
دوستانی که میتونن ادمین شن به
@ya_hosin313
برای خادمی مراجعه بکنن با تشکر☺️
#صــــاد_مهدوے
May 11
🌹#خاطرات_شهید🌹
"نمیخواهم عکسش رو ببینم"
چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
#شهید_مهدی_زین_الدین
@shahadat_arezoomee
🌈ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست🌈