هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
⭕️ #اطلاعیه فوری
🎁 با سفارش های رهبر انقلاب و استاد #پناهیان تشکیلات بزرگ #تنهامسیرآرامش مانند سال های قبل قصد داره که از بین کاربران خودش، هر شب هزینه تعدادی از اعضای کانال رو برای سفر کربلا در ایام #اربعین تقدیم کنه🎉😊
✅ همه کسانی که واقعا نیازمند هستن به ای دی زیر پیام بدن و کد قرعه کشی دریافت کنن.
@SalaambarHossein
🔶 به هر یک از افرادی که در قرعه کشی برنده بشن مبلغ 400 هزار تومان 💳 تقدیم خواهد شد.💥
همه دوستان و آشنایان خودتون رو به کانال تربیتی تنهامسیرآرامش دعوت کنید تا همه کربلایی بشن👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
🎉 قرعه کشی از روز چهارشنبه سوم مهرماه آغاز خواهد شد
بنا به درخواست شما امشب رمان رو تمام میکنیم و از چند روز اینده با رمان جدید میاییم پیشتون😄
رمان_طعم_سیب
#قسمت60
درست یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره...
عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد...
روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید...
یه بازی بچگانه بود...
شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود...
ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود...
روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود...
خاک سرده...
خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه...
علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد...
همینطور نیلوفر ...
ولی به هرحال گذشت...
همه مشکی هاشونو در آورده بودن!
و کمی جو عوض شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم...
توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی...
توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو...
لباس عروس و اینجور چیزا...
به هرحال تموم سختی هاش گذشت...
صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود...
خانم ها کل می کشیدن...
مامان روی سرم گل می ریخت...
بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود...
امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت...
نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده...
من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن...
+خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن...
دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت...
یک شب به یاد موندنی...
ادامه دارد...
امیدوارم که دوسش داشته باشین...
مبارکه☺️❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣️
هدایت شده از ^-^
رمان_طعم_سیب
#قسمت_آخر
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید
#پایان
▪️السلام عليك يا زين العابدين
▪️السلام عليك يا زين المتهجدين
▪️السلام عليك يا إمام المتقين
▪️ السلام عليك يا مولاي يا أبا محمد الباقر ورحمة الله وبركاته
هدایت شده از ⌈کشکولِ حاج کمیل⌋
سلام علیکم
من یه برنامه در نظر دارم
در نظرم اینه یه گروه نویسندگان راه بندازیم و یه رمان زیبا رو شروع کنیم به نظر شما شدنیه؟
و نشرش بدیم...
مثلا بنویسیم
گروه نویسندگان موفق
یا جوان
یا ....
هدایت شده از ⌈کشکولِ حاج کمیل⌋
دوستانی که تمایل به همکاری دارند اطلاع بدند
@ya_hosin313